𝑷𝒂𝒓𝒕 2

سلام واقعاً شرمندتونم که انقد دیر شد.

احتمالاً این پارت یکم بد باشه ولی بازم سعی کردم پارت بدم.


انقد درگیر بودم که بدون اینکه متوجه بشم به ایستگاه رسیدم و خب... معلومه دیگه ته ها بهم گفت
ته ها: هی. حالت خوبه؟
گفتم: چی؟ آه من خوبم!
گفت: چرا هرچی میگم نمیشنوی؟ بیا بریم رسیدیم.
گفتم: شرمنده درگیر یه چیزایی بودم متوجه نشدم😅
چیزی نگفت و هر دومون راهی شدیم شمت دانشگاه. اونجا هانا رو دیدم که دست در دست دوست پسرش داشت میومد طرفم یا بهتره بگم طرفمون.
اومد نزدیک و گفت: صبح بخییییر!
جواب دادم: صبح بخیر.
تا چشمش به ته ها افتاد چشماشو تنگ کرد: و... ایشون کی باشن؟
آه کشیدم و جوابشو ندادم.
ته ها: آها. من پارک ته ها هستم دانشجوی جدید رشته موسیقی. سال دومیم.
سونگ لی(دوست پسر هانا) پرسید: چرا تاحالا ندیدیمیتون پس؟
ته ها جواب داد: آه ببخشید یادم رفت بگم من دانشجوی انتقالی هستم از چین اومدم.
چشمم به ساعت افتاد و گفتم: خب د-درسته ولی باید برین سر کلاس چون دیر شده...
هانا هم به ساعت نگاه کرد و گفت: راست میگی بهتره ما دیگه بریم😅.
ته ها گفت: چرا هنوز که وقت هست؟
سونگ لی گفت: چون بخش رشته هنر جزو آخرین طبقاته و اینکه بخوایم بریم اونجا حدود ۱۰ دقیقه باید راه بریم و این طول میکشه و ما هم باید بریم چون یه سری کارا داریم که تو اون ۲۰ دقیقه باید انجامشون بدیم. پس فعلاً خدافظ.
گفتیم: آاه خدافظ!
هنوز ۳۰ دقیقه وقت و بود و طبقه موسیقی هم طبقه دوم بود. پس به خودم جرئت دادم و که بگم: آاا از اونجا که یکم وقت مونده بیا بریم یه چیزی بخوریم و بعد بریم سر کلاسامون.
اوه راستی چه کلاسایی برداشتی؟
گفت: فکر خوبیه وقت بیشتری برای آشنایی باهم دیگه داریم. و کلاسایی که برداشتم از جمله ریاضی، تاریخ، خوانندگی، انگلیسی، چینی و اخریش هم همون گیتاره.
گفتم: هاه... منم مال همین کلاسام به جز همون گیتار و خوانندگی... البته کلاس ساز هامون جداعه..
گفت: عه جدی؟ پس قراره بیشتر وقتو همدیگه رو ببینیم.
بحثو عوض کردم: بیا بریم دیگه وقتمون تموم میشه!
گفت: بریم.
رفتیم کافه تریای دانشگاه، من کارامل و قهوه سفارش دادم و اون آیس کافی و کیک شکلاتی.
یکم باهم صحبت کردیم و درباره هم چیزای زیادی فهمیدیم. نمیدونم چرا... اما... از صحبت کردن باهاش لذت میبردم، بهم حس آرامش میداد. وقتی فهمیدم ۲۵ سالشه شوکه شدم اصلاً بهش نمیخورد. بهم گفت دورگه ست و تو چین به دنیا اومده.
گفتم: ببینم اسم چینی هم داری؟؟
جواب داد: نه...
احساس کردم صداش تو گلو شکست. احتمالاً مخفیش کنه ولی ترجیح میدم ازش نپرسم.
به ساعتش نگاه کرد و گفت: اینجا کلاسا از ساعت ۸ شروع میشه دیگه؟ ۵ دقیقه دیگه باید برم کلاسم پس الان باید حرکت کنیم.
به گوشیم نگاه کردم: چقد زود گذشت! بهرحال از آشناییت خوشحال شدم.
با خوشحالی جواب داد: منم همینطور. ببینم... میتونیم بازم همو ببینیم؟
جواب دادم: نمیدونم...
گفت: من بعد از ظهر وقتم خالیه. تو کافه همو ببینیم؟
گفتم: اومممم.... باشه، حتماً.
گفت: خوبه، بریم.
گفتم: بریم.
رفتیم سر کلاس. کلاس اول انگلیسی بود، یکی از کلاسای مشترکمون.
وقتی نشستم سر میز توجه کردم که همه میزا پره به جز اونی که کنار منه.
نکنه ته ها بیاد بشینه کنار من؟؟ وای نهههههه.😣
همونطور که حدس زدم اومد کنارم نشست و گفت: چه شانسی بنظر میاد باید کل این ساعت رو کنار هم بشینیم!
حس کردم سرخ شدم: آ-آره... چه شانسی! هاها!
لعنتیییییی حالا چیکار کنم!😧
طبق معمول استاد بی مقدمه گفت: سلام بچه ها بیاین درسو شروع کنیم.
کتاب و دفترمو از تو کیفم در آوردم و بازشون کردم. مداد دستم گرفتم.
وسط کلاس چشمم بهش افتاد...
چرا انقد خوشگل بود؟ میتونستم ساعت ها به چهرش نگاه کنم و ازش تعریف و تمجید کنم... و...
استاد: خانم کیم؟ خانم کیم!
گفنم: ب-بله؟
استاد گفت: چند دقیقه ست دارم صداتون میکنم چرا جواب نمیدین؟ اینجا جای ور ور نگا کردن بقیه نیست باید حواستونو به کلاس جمع کنین.
گفتم: بله ببخشید دیگه تکرار نمیشه!
از تو نیمکتم بیرون اومدم و تعظیم کردم.
استاد: هوفف.. بشین سر جات.
چرا داشتم ور ور نگاش میکردم؟؟؟ فکر کنم خل شدم یا یه همچین چیزی!
نکنه... نه بابا امکان نداره! چه فکر مسخره ای!!!هاها😂


امیدوارم از این پارت خوشتون اومده باشه

شرط نداریم. ولی حمایت کنین