
«دایی ناتنی من » p15

…
از زبان آدرین
آدرین با چهرهای مضطرب و نگران به مرینت نگاه میکرد. تن لخت او را با احتیاط روی تخت گذاشته بود و پتوی نرمی رویش کشیده بود تا گرم بماند. دستهایش کمی میلرزید، اما سعی میکرد آرامش خودش رو حفظ کنه. او سریع به سمت در رفت و یکی از خدمتکارها رو صدا زد: "دکتر رو خبر کن! فوری!"
خدمتکار با عجله از اتاق خارج شد و آدرین دوباره به سمت مرینت برگشت. انگار نمیتونست چشم ازش برداره. بعد از چند لحظه، به خودش اومد و تصمیم گرفت مادر مرینت، سابین، رو هم در جریان بذاره. او به یکی دیگه از خدمتکارها گفت: "سابین رو هم خبر کن. بهش بگو مهمونی رو جمعوجور کنه. اتفاقی افتاده."
نیم ساعت بعد، دکتر خانوادگیشون، دکتر "جیمز ویلر"، با کیف پزشکیاش وارد اتاق شد. دکتر ویلر، پزشکی خارجی بود که سالها پیش به این شهر اومده بود و به خانوادههای ثروتمند خدمات میداد. آدرین کنار تخت ایستاده بود و سابین هم با چهرهای پریشان وارد شد. دکتر ویلر با دقت مرینت رو معاینه کرد و بعد از چند دقیقه، با آرامش گفت: "بهش فشار عصبی وارد شده. احتمالاً استرس زیاد یا شوک ناشی از آب سرد باعث این حالت شده. بهتره چند ساعت استراحت کنه و مایعات بخوره. من یه آرامبخش هم بهش میدم تا بهتر بشه."
سابین با نگرانی به مرینت نگاه کرد و بعد به آدرین گفت: "چی شد؟ چرا اینجوری شد؟" آدرین سرش رو پایین انداخت و گفت: "نمیدونم... یههو همینجوری شد. توی حمام بود و آب سرد رو باز کرد. شاید از استرس نامزدی بوده."
سابین با شک به آدرین نگاه کرد، اما چیزی نگفت. دکتر ویلر هم بعد از تجویز دارو، اتاق رو ترک کرد. حالا اتاق پر از سکوت بود، فقط صدای نفسهای آرام مرینت به گوش میرسید.
آدرین به سابین گفت: "شما برید استراحت کنین، من پیشش میمونم." سابین کمی تردید کرد، اما در نهایت اتاق رو ترک کرد. آدرین کنار تخت نشست و دست مرینت رو گرفت. چشمانش پر از سوال بود: "چی شده بهت؟ چرا اینجوری شدی؟"
در همین حال، مرینت در حالت نیمههوشیاری بود. صدای آدرین رو میشنید، اما نمیتونست واکنش نشون بده. توی ذهنش، تصاویر مبهمی از گذشته میاومد و میرفت. چیزی توی ذهنش بود که نمیتونست بهش دسترسی پیدا کنه... چیزی که شاید راز بزرگی رو پنهان کرده بود.
---
**از زبان مرینت:**
چشمانم رو باز کردم و نور کم اتاق رو دیدم. هنوز سرم سنگین بود، اما این بار میتونستم بهتر فکر کنم. آدرین کنار تخت نشسته بود، دستش رو روی دست من گذاشته بود. گرمای دستش آرومم میکرد، اما یه جورایی احساس عجیبی داشتم. آدرین داییم بود، همیشه مثل یه عضو دیگهی خانواده برام مهم بود. اما حالا که قرار بود با هم ازدواج کنیم، همهچیز عجیب به نظر میرسید.
"چطوری؟" صدای آدرین آروم و نگران بود.
سعی کردم لبخند بزنم، اما صورتم سنگین بود. "بهترم... ممنون."
آدرین یه نفس عمیق کشید و گفت: "دکتر ویلر گفت باید استراحت کنی. فشار عصبی بوده. شاید استرس نامزدی باعثش شده."
نامزدی... یادم اومد که ما قرار بود با هم نامزد کردیم. یه لحظه به این فکر کردم که چقدر همهچیز سریع پیش رفته بود. آدرین دایی ناتنیم بود، اما حالا قرار بود همسر آیندهم بشه. یه جورایی عجیب بود. من همیشه بهش به چشم یه دایی نگاه میکردم، نه یه شوهر.
آدرین دستش رو روی پیشونیم گذاشت و گفت: "نگران نباش. من اینجام. هر چیزی که لازم داشته باشی، بهم بگو."
چشمانم رو بستم و سعی کردم آروم بشم. صدای نفسهای آدرین رو میشنیدم، آروم و منظم. یه جورایی حضورش بهم آرامش میداد. اما هنوز یه چیزی توی ذهنم بود که نمیتونستم درست بفهممش.
آدرین به آرومی گفت: "میدونی چقدر برام مهمی؟ از وقتی بچه بودی، همیشه مراقبت بودم. حالا که قراره با هم ازدواج کنیم، میخوام بیشتر از همیشه مراقبت باشم."
چشمانم رو باز کردم و بهش نگاه کردم. چشمانش پر از چیزی بود که نمیتونستم اسمش رو بذارم. یه جور نگرانی و دلسوزی که بهم احساس امنیت میداد. اما هنوز نمیتونستم بهش به چشم یه شوهر نگاه کنم. برام مثل همیشه داییم بود.
دستم رو از دستش کشیدم و گفتم: "ممنون، آدرین. واقعاً ممنون. اما... من هنوز نمیتونم همهچیز رو درک کنم."
آدرین یه لحظه سکوت کرد و بعد گفت: "میدونم که این برات عجیبه. منم میدونم که همیشه بهم به چشم یه دایی نگاه کردی. اما امیدوارم بتونیم با هم به یه نقطهی مشترک برسیم."
چشمانم رو دوباره بستم و سعی کردم به حرفهاش فکر کنم. آدرین همیشه کنارم بود، از وقتی یادم میاومد. حالا که قرار بود با هم ازدواج کنیم، یه جورایی احساس میکردم همهچیز درست میشه. اما هنوز یه چیزی توی ذهنم بود که نمیتونستم درکش کنم.
آدرین به آرومی گفت: "استراحت کن. من اینجام. هر وقت بیدار شی، من کنارت هستم."
چشمانم رو بستم و سعی کردم به صدای نفسهایش گوش بدم. آروم و منظم. یه جورایی بهم احساس امنیت میداد. اما هنوز یه چیزی توی ذهنم بود که نمیتونستم درکش کنم. که با این همه فکر خیال به خواب رفتم
اگر دوست داری بیشتر ادامه بدیم یا تغییراتی بدی، من آمادهام! 😊 55 تا کامنت با 22 تا لایک