
رمان پادشاهی گناه پارت ۲

برای خواندن روی 'ادامه مطلب" کلیلک کنید ....
از زبان دیوید :
لرزش های کالسکه و بالا و پایین شدنش رو مخم بود از طرف دیگه ام خستگی و کلافه بودم. تا آخر شب بیدار بودم و مشغول حساب و کتاب ها بودم. تو همه ی سفر های پدر من دست راستش بودم و بیشتر کارها به عهده من بود ولی نمیدونم چرا دلم به این سفر نبود. خمیازه ای کشیدم که پدر گفت :
_خسته ای؟
سرم رو به نشونه ی تائید تکون دادم. کم کم خورشید داشت طلوع میکرد و ماهم داشتیم به بندر نزدیک میشدیم. دلم میخواست وقتی سوار کشتی شدیم یه دل سیر بخوابم تو همین حال بودم که با توقف کالسکه به خودم اومدم که صدایی گفت :
_قربان رسیدیم
بی معطلی جلوتر از پدر از کشتی پریدم بیرون و به منظره ی دریا خیره شدم. دریا آروم بود و زیبا. نگاهی به اطرافم انداختم تقریبا میشد گفت بندر خالی و بود و چند نفری بودن که مشغول نظارت و گفت و گو بودن همینطور که مشغول بررسی اطرافم بودم چشمم به کشتیمون خورد. ملوان ها روش مشغول بستن طناب ها و چیدن بشکه ها بودن. ناخداگاه دستی روی شونم حس کردم ، پدر بود که کنارم ایستاده بود و مشغول تماشای کشتی بود :
_این سفر میتونه یکی از مهم ترین رویداد ها تو زندگیت باشه دیوید، پس بهتره خوب ازش استفاده کنی.
_پس به خاطر همینه که انقدر اصرار داشتید که همراهتون بیام.
پدر نفسی بیرون داد و دستش رو از روی شونم برداشت و گفت :
_بهتره بری و چمدون ها رو از داخل کالسکه بیاری، به زودی حرکت میکنیم.
از زبان مرینت :
لقمه های صبحونه رو تند و تند میگرفتم میخوردم، میتونستم متوجه سنگینی نگاه ها روی من بشم. نمیتونستم بدون خوردن صبحونه جایی برم میدونستم بابا صد در صد بهم گیر اما از طرفی برای خداحافظي با دیوید عجله داشتم و همین الانم دیرم شده بود. نمیخواستم زیر قولم بزنم آخرین و لقمه رو خوردم و لیوان شیر رو سریع سر کشیدم و تند از جام بلند شدم و خواستم برم که بابا گفت :
_جایی میخوای بری ؟
برگشتم به سمت بابا و تند گفتم :
_با دخترا قرار دارم و الانم دیرم شده، احتمالا منتظرم هستن
بابا مشکوک نگاهی بهم کرد که سرم رو پایین انداختم ،سرش رو آروم تکون داد و بی معطلی زدم رفتم سمت حیاط. یواشکی نگاهی به دور و بر کردم خبری از جک نبود و آروم آروم به سمت اسبش رفتم و افسار اسب رو که به شاخه ی درخت بسته بود بازم کردم و سوارش شدم و یورتمه زنان به سمت در رفتم که یهو جک جلوم ظاهر شد.
تند افسار اسب رو کشیدم و جیغ خفه ای کشیدم :
_پناه بر خدا، تو اینجا چیکار میکنی ؟
با وحشت زده شدن من پوزخندی زد و پیشونی اسب رو نوازش کرد :
_اینو من باید بپرسم.
نفسم رو محکم بیرون دادم و با عصبانیت گفتم :
_برو کنار جک،میخوام برم خونه آلیس
_خونه ی آلیس.....اونم با اسب..... این وقت صبح ؟
افسار اسب و کشیدم و محکم گفتم :
_نیازی نیست به تو جواب پس بدم
اینو گفتم و افسار اسب رو محکم کشیدم، جک سریع از کنار اسب کنار رفت و منم با نهایت سرعت از حیاط خارج شدم و به سمت بندر حرکت کردم. امیدوار بودم حرکت نکرده باشن.
از زبان دیوید :
دیگه کاملا صبح شده بود و هوا روشن اما هنوز خبری از مرینت نبود، تقریبا از اومدنش ناامید شده بودم اما سعی میکردم خودم رو دلداری بدم، ازش خواسته بودم بیاد اینجا برای خداحافظي اما در اصل قصد دیگه ای داشتم، اگه نیومد تو کل این سفر نگران بودم که الان چه اتفاقی براش افتاده :
_قربان کشتی آماده ی حرکته، تشریف نمیارید؟
با دیدن ملوانی که بالای عرشه منتظرم بود بیشتر نگران شدم، سرم رو آروم تکون دادم و گفتم :
_۱۰ دقیقه دیگه تو کابین کاپیتانم.
سرش رو آروم تکون داد و رفت، دوباره برگشتم به به سمت ساحل و نگاهی کردم، با دیدن اسبی که به سمت ما در حال دویدن بود ناخودآگاه از جام بلند شدم و با دقت تر نگاه کردم، خودش بود . مرینت بود که با اسب داشت به سمت ما میاومد و هر لحظه نزدیکتر میشد و با دیدنش و لبخندی روی لبم نشست . افسار اسب رو کشید و جلوم وایستاد، صورتش حسابی به خاطر بادی که از طرف ساحل وزیده میشد قرمز شده و بود و نفس نفس میزد کمکش کردم که از اسب پایین بیاد، دستی رو صورتش کشیدم و گفتم :
_دیگه داشتم ناامید میشدم که نمیای.
دهنش رو باز کرد که چیزی بگه ولی سرش رو خم کرد و نفس نفس زد و آروم گفت :
_ببخشید......خواب موندم
سرش رو بالا آورد و نگاهی بهم کرد، دستم رو توی جیبم بردم و زنجیری که وسطش زمرد درخشانی قرار داشت رو بیرون آوردم و به سمتش گرفتم :
_گفتم بیای که قبل رفتنم اینو لاقل بهت داده باشم
متعجب نگاهی به گردنبد میکرد که بعد از تموم شدن حرفم چشمای اطلسی مثل همون زمرد درخشید، عاشق همین درخشش چشم هاش بودم، اصلا وقتی با چشما به آدم نگاه میکرد، آدم مست میشد و پاهاش سست . آروم گردنبند رو از بین انگشتام گرفت و نگاه کرد :
_این خیلی باید گرون باشه دیوید
پوزخندی زدم و گفتم :
_برای پسر یه تاجر این مثل یه سنگ ساده میمونه....البته قابل شما رو که نداره
بدون اینکه چیزی بگی مشغول نگاه کردن و بررسی گردنبند بود، خوشحال بودم که خوشش اومده. با اخم نگاهی بهش کردم و گفتم :
_منم یه نگاه کن، اونو بازم میتونی نگاه کمی ولی منو نه.....البته یه چیز دیگه ام برای پدرت دارم .
با اخم سرش رو بالا آورد ولی بعد از شنیدن ادامه حرفم با تعجب پرسید :
_چی ؟
_صبر کن یه لحظه !
دستم رو داخل جیب جلیقم بردم و نامه ای که از طرف پدرم بود رو بهش دادم :
_از طرف پدرمه، سر یه فرصت مناسب بده پدرت بخونه
با شنیدن صدای ملوان سریع حرفم رو تموم کردم :
_قربان کشتی داره حرکت میکنه، لطفا سریعتر بیاید
مرینت تند نامه رو از دستم گرفت، بازوش رو محکم گرفتم و گفتم :
_این سری که برگردم برات یه سرویس کامل جواهر از مروارید و یاقوت میگیرم، بالاخره هر چی باشه قراره زنم بشی.....آره دیگه ؟.....زنم میشی دیگه ؟
با شنیدن حرفم گونه هاش سرخ شد و سرش رو کمی پایین آورد، این کارش باعث شد لبخندی شیرین روی لبام بشینه، خودشو بهم نزدیکتر کرد و گفت :
_باید ببینم لیاقتشو داری یا نه، آخه درخواست ها زیاده
بعد از شنیدن حرفش محکم کشیدمش توی بغلم و آروم به خودم فشارش دادم و کنار گوش زمزمه کردم :
_وقتی برگردم، هرجور شده زنم میکنمت، میشی مرینت خودم
_باشه حالا.....برو کشتی تون داره میره ها
خودشو ازم جدا کرد و عقب رفت، این خداحافظي برام مثل کندن کوه دشوار بود، البته به فکر اینکه وقتی برگردیم با مرینت ازدواج میکنمش خیلی شیرین تر زیباتر بود، به هر سختی بود لب هامو باز کردم و گفتم :
_تا ابد دوست دارم......خدانگهدار
_خدانگهدار
تند به سمت کشتی رفتم و از روی تخته چوبی که برای بالا رفتن گذاشته بودن بالا رفتم و برای آخرین بار نگاهی به چهره ی لبخند زنان مرینت کردم.
..........................................................................
این پارت هم به سادگی تموم شد البته سادگی فقط تا اینجاهاست باید به زودی منتظر ماجرا و اتفاق های غیر منتظره ای باشیم که روند داستان رو تغییر میده .
شرط پارت بعد ۱۰ لایک و ۱۵ کامنت