
my beautiful lady part²

ایدامع
سلوام بفرمایید.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
با خدمه خداحافظی کرد و سر خدمتکار یک بغل کشنده به او هدیه داد.
فردای آن روز سه شنبه بود. وقتی آلیس بیدار شد به او خبر دادند که آقای براون در کمال "سخاوتمندی" برای او یک گاری اجاره کرده و گفته اصلا فکر هزینه ی آن را نکند. با احتیاط وارد گاری شد، انگار که اکنون چوب ها پوسیده شده و اسب ها رم میکنند. مردی نسبتا جوان گاری را میراند و بین او و آلیس هیچ گفت و گویی صورت نگرفت. گاری در نزدیکی بازار پایین شهر توقف کرد. آلیس با ظرافت چمدان هایش را بغل کرد و پایین پرید. صداهای ناراحت کننده شنیده میشد:«عجب صورت زیبایی، میخواهی بدانی شوهر آینده ات کیست؟» ، «لطفا آقا، یک شیرینی بخرید.» ولی صدایی که بیشتر توجه او را جلب کرد:«من دختری کوچکم در پایین شهر... به دنبال یک پنی میدوم تا نهر... عروسک هایم تنها دوستانم...»
آلیس با خود لبخند زد و طبق عادت همیشگی اش به خودش دلداری داد:
_ اشکالی نداره آلیس در هر موقعیتی که باشی بهتر از پرورشگاه است نه؟
به سمت دخترکی که آن شعر را میخواند رفت و خم شد تا با او هم قد شود.
_ اسمت چیه؟
_ اسم من فیونا است.
_ این روزنامه ها چقدر قیمت دارند؟
_ پنج پنی!
آلیس پنج پنی در دستان لاغر و کثیف دخترک گذاشت و لبخند ملیحی زد:
_ و میتوانم بپرسم آرزویت چیست؟
_ اینکه هنرمند شوم.
_ موفق باشی.
موهای دخترک را بهم زد. نگاهی به صفحه آگهی ها انداخت:
«خانواده کینگ، یک باغبان احتیاج دارم، لطفاً...»
«خانواده گارنت به یک آشپز نمونه و....»
«خانواده روث ووت، به یک دختر تقریباً ۱۵ ساله نیازمندیم. ترجیحا موهایش سیاه باشد. در صورت داشتن خصوصیات به آدرس زیر مراجعه نمایید.»
آلیس خنده اش گرفت. خیلی ناشیانه بود و به طرز جالبی خصوصیات او نوشته شده بود. به پول هایش نگاه کرد و متوجه شد که آنقدر پول دارد که بتواند به آن آدرس برود.
او بعد از نیم ساعت جلوی در خانه ی خانواده روث ووت بود. یک خانه ی بزرگ، اشرافی و با صفا. آرام در زد. خدمتکاری مرتب در را باز کرد و او را به اتاقی برد. دختران زیادی آنجا بودند.
پسری جوان وارد شد. تقریباً هم سن جوزف بود. اما خوش صحبت تر مینمود.
_ نمیدونستم که اینقدر راحته. خیلی خب من انتخاب خودم رو کردم. تو استخدامی.
بعد به او اشاره کرد. آلیس سرخ شد، خوشش نمی آمد که که اینگونه به او اشاره کنند. اما در لحن آن ارباب جوان نشانه ای از شوخی و محبت پیدا بود نه ترحم و تمسخر.
_ م...من؟
_ بله شما، من میخوام شما رو استخدام کنم.
او چند قدم نزدیک تر شد و دست آلیس را گرفت.
_ میتونم اسمتون رو بپرسم؟
_آلیس اسمیت هستم.
_ اسمیت؟ چه جالب.
_ واقعا؟
_ البته، آه راستی من آلبرت جیسون هستم. میشود قبل از اینکه وسایلت را یک جا بگذاری، ابتدا تو را به جایی ببرم؟
_ البته
_ چیزی شده؟
_ نه فقط وقتی اینطوری صحبت میکنید باعث میشود فکر کنم آدم مهمی هستم.
_ خب البته که شما آدم مهمی هستید. هر چند هنوز نمیدانید.
بعد با خودش پوزخندی زد. او را به کتابخانه برد، آلیس با دیدن آن همه کتاب نفسش بند آمد. او همیشه عاشق کتاب خواندن بود و این همه کتاب او را سر شوق می آورد.
در همین حین صدایی آرام گفت:«آلبرت؟ تو هستی؟»
پسری با موهای سیاه آشفته، دماغ قرمز و کتاب به دست از میان قفسه های کتابخانه بیرون آمد و با دیدن آلیس چشمانش پر از اشک شد.
_ آلیس؟
_خدای من... این امکان ندارد... ویلیام!
_ آلیس، آلیس.... دلم برایت تنگ شده بود...
آلیس با قدم های آرام به سمت او رفت و دستش را گرفت و
_ من هم دلم برایت تنگ شده بود، برادر عزیزم.
_ تو مرا ول کردی.
_ من فکر میکردم.... فکر میکردم تو مردی!
_ من نمرده ام.
آلیس بوسه ای روی پیشانی برادرش کاشت و اشک هایش را پاک کرد.
_ البته که نمرده ای.
آلبرت که ساکت به تعامل آن دو نگاه می کرد گفت:
_ من که گفتم شما آدم مهمی هستید دوشیزه دخترخاله.
و پوزخندی زد. آلبرت موهای قهوه ای و چشمان عسلی داشت. او لبخند های زیبا و شخصیتی سرزنده داشت.
_ تو حتما باید خاله زری را ببینی او مهربان است. خیلی مهربان است.
_ ولی اگر مهربان نباشد چی؟
_ چرت نگو، بیا بریم.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
باشه ولی این آلبرت زیادی کراشه😐❤️