زمین کشاورزی.

Star Star Star · 1403/11/14 23:32 · خواندن 1 دقیقه

داستان کوتاه 

 

در شهر تهران دوتا دوست زندگی میکردن بخت یکی از این دوستان بسته بود و هیچ دختری با او وارد رابطه نمیشد 

 

ولی بخت دوست دومش به کام او بود و همیشه شانس وارد رابطه شدن با هر دختری را داشت  

روزی دوست اول که شانس چندانی برای پیدا کردن دوست دختر نداشت پیش دوست خود شکایت کرد و از او طلب کمک کرد 

دوست دوم هم که دختران زیادی را می شناخت و با اخلاق انها اشنایی کامل داشت دختری را به دوستش معرفی کرد و گفت که او دختری ارام و مطین و مستقل است 

 

دوستش هم به او اعتماد کرد و پا پیش گذاشت و دختر را به کافه دعوت کرد و با کمال تعجب دختر درخواست اورا  قبول کرد 

او که تور خود را پر ماهی دیده بود بسیار از این بابت خوشحال شد.! 

 

او بعد کمی حرف زدن با دختر متوجه شد 

او همانطور که دوستش گفته بود مطین ارام و زیبا و مستقل است 

خوشحال شد و شروع کرد به تعریف کردن از دختر 

ـ چقدر ابرو هات قشنگه 

دختر تشکر کرد و گف:کاشته ام 

او دوباره شروع به تعریف کرد 

ـ. چقد ناخن های قشنگی داری.! 

دختر دباره همان حرف را تکرار کرد و گفت که کاشته است 

ـ مژه هات مژه هات هم قشنگه اونارم کاشتی 

دختر حرفش را تایید کرد 

 

پس از خداحافظی دوستش به او گفت : پسندیدی دختر خوبی بود.؟ 

ـ اصن دختر نبود 

دوساش با تعجب پرسید : پس چی بود.؟ 

ـ زمین کشاورزی😂😂😂 


😂😂 

از ی کلیپ داستان ساختم  

حمایت.؟