My witchcraft school p2

Mily Mily Mily · 1403/11/14 10:49 · خواندن 4 دقیقه

بفرمایید ادامه:) 

از زبان ادرین: 

مثل همیشه مشغول کتاب خوندن بودم که دیدم در اتاقم به صدا در امد: 

ادرین: بفرمایید

ناتالی: ادرین برایت یک نامه اومده دوست داری ببینیش؟ 

ادرین: برای من نامه اومده؟ 

ناتالی: بله مثل اینکه از یکجای جادویی هست؛ 

*ادرین درحال باز کردن نامه*

ادرین: ناتالی اونا میگن متوجه شدن من چند روز اخیر خیلی دارم کار های عجیب جادویی میکنم! 

ناتالی: اره من خودم چند بار این کارهاتو دیدم. 

ادرین: اونا من رو به مدرسه کنترل سحر و جادو دعوت کردند! 

ناتالی: واو بنظرم که خیلی جالبه بهتره این رو به پدرت هم نشون بدیم✨

از زبان ادرین: نامه رو وقتی به پدر نشان دادیم کمی تعجب کرد و برعکس روزهایی که نمی گذاشت من به مدرسه عادی بروم گفت که موافق است؛ 

ادرین: پدر در زیر صفحه جایی نوشته بود اگر موافقم بله را زیر کاغذ بنویسم. 

پدر: خیلی خب بله را بنویس

از زبان ادرین: وقتی بله را نوشتم قوانین و مقررات پشت صفحه نمایان شدن! 

ادرین: این واقعا جادویه! 

پدر: بله

بعد از آن تصمیم گرفتیم دو ماه بعد به خیابان دیاگون برویم پدر گفت میداند که آنجا خیابان وسایل جادویی است.

☆پس از گذشت 2 ماه☆

در خانه مرینت: 

پدر: مرینت همه وسایلات رو جمع کردی؟ فردا به مدرسه میری! 

مرینت: بله پدر همه آنها را جمع کردم. 

پدر: خیلی خب ساک و چمدونت را بیار تا درون ماشین قرار دهم؛ 

*بعد از گذاشتن ساک و چمدون*

اونا به سمت مرکز شهر حرکت کردند ولی جایی به اسم خیابان دیاگون پیدا نکردن

که به کافه ای عجیب و جادویی رسیدن که از بیرون کلا سیاه بود. 

وقتی انجا رفتند: 

پدر مرینت: اقا شما جایی به اسم خیابان دیاگون میشناسید؟ 

اقا: بله اگر میخواهید به انجا بروید دنبال من بیایید؛ 

انها به دنبال آن اقا رفتند وقتی رسیدند داخل اتاقی کوچک بودند که اجری بود و چند اجرش به سمت داخل فرو رفته بودند مرد اجر های دور فرو رفتگی را با چوبی ارام به انها زد سپس دیوار ها از بین رفتند و خیابانی عجیب و جادویی نمایان شد انها به داخل آن خیابان رفتند و از مرد تشکر کردند. 

مرینت: وای پدر چقد اینجا چیز های مختلف و جادویی قشنگی وجود دارد

پدر حرف اورا تایید کرد و گفت بیا اول با گرفتن چوب دستی شروع کنیم من هم میروم تا برایت کتاب ها و جغدت را بخرم؛ 

مرینت: باشه

مرینت به مغازه ای عجیب رفت اقایی پیر ولی سرحال از روی نردبامش پایین امد و گفت

اقا: سلام دختر جون برای خرید چوب دستی اومدی؟ 

مرینت: بله

نکته: در این داستان نیازی نیست با پول های جادویی از خیابان دیاگون خرید کنند انها با پول های معمولی هم میتوانند

مرد رفت و یک چوبدستی اورد اما مرینت با اون سازگار نبود دفعه دوم هم همین گونه شد اما برای دفعه سوم مرد کمی دقت کرد و گفت این چوبدستی که میدهم پرنده ای که این چوبدستی از پر او تولید میشور دو پر داشته و یک چوبدستی دیگری که همین گونه است در دست کسی که ما اسمشو نمیگوییم و تو خودت با آن اشنا میشوی است. 

مرینت تعجب کرد ولی چون شناختی از آنجا نداشت با حرکت سر تایید کرد. 

آن چوبدستی را برداشت و پولی به مرد داد و تشکر کرد و رفت. 

پدرش هم وسایل لازم را خریده بود و آن دو به سمت ایستگاه قطار رفتند. 

مادرش آنجا بود و بلیطی برای او گرفته بود مرینت تشکر کرد و متوجه شد روی بلیط نوشته شده است ایستگاه قطار 3/4 9.

مرینت: همچین ایستگاهی وجود ندارد. 

پدر: مطمئنن مجود دارد که اینجا نوشته. 

آنها به خانواده ای مو نارنجی رسیدند مادر آن خانواده به بچه هایش میگفت به سمت یک دیوار بدوند و همه آنها این کار را کردند نوبت به کوچیکترین بچه آن خانواده که میخواست به درون دیوار برود رسید همان موقع مادر مرینت پرسید: 

مادر مرینت: خانم چگونه باید به انجا برویم؟ 

خانم: اونجا ایستگاه قطار 3/4 9 است باید به سمت آن بدویید سپس مرینت به خانواده اش خداحافظی کرد و این کار را کرد. 

موفق شد سپس به سمت قطار رفت و بار هایش را تحویل داد و رفت در کوپه ای نشست. 

پایان

3810 کارکتر

شرایط

لایک: 6

کامنت: 10 با کامنتای خودم