
My witchcraft school p2

بفرمایید ادامه:)
از زبان ادرین:
مثل همیشه مشغول کتاب خوندن بودم که دیدم در اتاقم به صدا در امد:
ادرین: بفرمایید
ناتالی: ادرین برایت یک نامه اومده دوست داری ببینیش؟
ادرین: برای من نامه اومده؟
ناتالی: بله مثل اینکه از یکجای جادویی هست؛
*ادرین درحال باز کردن نامه*
ادرین: ناتالی اونا میگن متوجه شدن من چند روز اخیر خیلی دارم کار های عجیب جادویی میکنم!
ناتالی: اره من خودم چند بار این کارهاتو دیدم.
ادرین: اونا من رو به مدرسه کنترل سحر و جادو دعوت کردند!
ناتالی: واو بنظرم که خیلی جالبه بهتره این رو به پدرت هم نشون بدیم✨
از زبان ادرین: نامه رو وقتی به پدر نشان دادیم کمی تعجب کرد و برعکس روزهایی که نمی گذاشت من به مدرسه عادی بروم گفت که موافق است؛
ادرین: پدر در زیر صفحه جایی نوشته بود اگر موافقم بله را زیر کاغذ بنویسم.
پدر: خیلی خب بله را بنویس
از زبان ادرین: وقتی بله را نوشتم قوانین و مقررات پشت صفحه نمایان شدن!
ادرین: این واقعا جادویه!
پدر: بله
بعد از آن تصمیم گرفتیم دو ماه بعد به خیابان دیاگون برویم پدر گفت میداند که آنجا خیابان وسایل جادویی است.
☆پس از گذشت 2 ماه☆
در خانه مرینت:
پدر: مرینت همه وسایلات رو جمع کردی؟ فردا به مدرسه میری!
مرینت: بله پدر همه آنها را جمع کردم.
پدر: خیلی خب ساک و چمدونت را بیار تا درون ماشین قرار دهم؛
*بعد از گذاشتن ساک و چمدون*
اونا به سمت مرکز شهر حرکت کردند ولی جایی به اسم خیابان دیاگون پیدا نکردن
که به کافه ای عجیب و جادویی رسیدن که از بیرون کلا سیاه بود.
وقتی انجا رفتند:
پدر مرینت: اقا شما جایی به اسم خیابان دیاگون میشناسید؟
اقا: بله اگر میخواهید به انجا بروید دنبال من بیایید؛
انها به دنبال آن اقا رفتند وقتی رسیدند داخل اتاقی کوچک بودند که اجری بود و چند اجرش به سمت داخل فرو رفته بودند مرد اجر های دور فرو رفتگی را با چوبی ارام به انها زد سپس دیوار ها از بین رفتند و خیابانی عجیب و جادویی نمایان شد انها به داخل آن خیابان رفتند و از مرد تشکر کردند.
مرینت: وای پدر چقد اینجا چیز های مختلف و جادویی قشنگی وجود دارد
پدر حرف اورا تایید کرد و گفت بیا اول با گرفتن چوب دستی شروع کنیم من هم میروم تا برایت کتاب ها و جغدت را بخرم؛
مرینت: باشه
مرینت به مغازه ای عجیب رفت اقایی پیر ولی سرحال از روی نردبامش پایین امد و گفت
اقا: سلام دختر جون برای خرید چوب دستی اومدی؟
مرینت: بله
نکته: در این داستان نیازی نیست با پول های جادویی از خیابان دیاگون خرید کنند انها با پول های معمولی هم میتوانند
مرد رفت و یک چوبدستی اورد اما مرینت با اون سازگار نبود دفعه دوم هم همین گونه شد اما برای دفعه سوم مرد کمی دقت کرد و گفت این چوبدستی که میدهم پرنده ای که این چوبدستی از پر او تولید میشور دو پر داشته و یک چوبدستی دیگری که همین گونه است در دست کسی که ما اسمشو نمیگوییم و تو خودت با آن اشنا میشوی است.
مرینت تعجب کرد ولی چون شناختی از آنجا نداشت با حرکت سر تایید کرد.
آن چوبدستی را برداشت و پولی به مرد داد و تشکر کرد و رفت.
پدرش هم وسایل لازم را خریده بود و آن دو به سمت ایستگاه قطار رفتند.
مادرش آنجا بود و بلیطی برای او گرفته بود مرینت تشکر کرد و متوجه شد روی بلیط نوشته شده است ایستگاه قطار 3/4 9.
مرینت: همچین ایستگاهی وجود ندارد.
پدر: مطمئنن مجود دارد که اینجا نوشته.
آنها به خانواده ای مو نارنجی رسیدند مادر آن خانواده به بچه هایش میگفت به سمت یک دیوار بدوند و همه آنها این کار را کردند نوبت به کوچیکترین بچه آن خانواده که میخواست به درون دیوار برود رسید همان موقع مادر مرینت پرسید:
مادر مرینت: خانم چگونه باید به انجا برویم؟
خانم: اونجا ایستگاه قطار 3/4 9 است باید به سمت آن بدویید سپس مرینت به خانواده اش خداحافظی کرد و این کار را کرد.
موفق شد سپس به سمت قطار رفت و بار هایش را تحویل داد و رفت در کوپه ای نشست.
پایان
3810 کارکتر
شرایط
لایک: 6
کامنت: 10 با کامنتای خودم