
رمان پادشاهی گناه

پارت ۱
انگلستان 1627
از زبان مرینت :
آفتاب اول صبح بد جور زده بود پس سرم، این گاو لعنتی هم مدام چموش بازی در می آورد و نمیذاشت درست شیرو بدوشم، دستی روی گردنش کشیدم و از روی چارپایه چوبی بلند شدم :
_حیف که دختری، و اگر نه میدادمت دست قصاب.
کلافه سطل پر از شیر رو برداشتم و به سمت خونه حرکت کردم. نمیدونم چی شد که پس سرم مثل چی شروع کرد به سوزش. سطل شیر رو زمین گذاشتم و سریع چرخیدم به عقب :
_دیویدددد!!!
اینو گفتم با اخم نگاهی به صورتش که داشت نیشخند میزد کردم. سریع به سمتش رفتم و مشتی محکم به بازوش زدم . مشخص بود دردش نیومد :
_این وقت روز اینجا چیکار میکنی ؟
_اومدم ببینم خانم خانما چیکار میکنه، بد کردم که به فکرتم ؟
هوفی از سر کلافگی کشیدم. دیوید پسر دوست بابام بود .میشد گفت تقریبا از بچگی باهم بزرگ شدیم . ولی از وقتی که خونمون رو عوض کردیم رابطه بابام با پدر دیوید سرد شده بود و کمتر هم رو میدیدن ولی برعکس اونا من و دیوید به هم علاقه مند شده بودیم .مامانم از این قضیه خبر داشت ولی میگفت تا وقتی رسمی نشده خوب نیست زیاد باهم جیک و پیک داشته باشیم :
_آخه مگه من بهت نگفته بودم اینجا نیا.
بهش گفته بودم که هیچوقت نزدیک خونه ام نشه ،داداشم دنبال هر بهونه بود که راپرت منو به بابا بده.
_اگه کار مهمی نداشتم منتظرت میموندم ولی یه مسئله ی خیلی مهمه.
نگاهی به سر و ریختش کردم ،خیلی داغون بود ولی از جذابیتش کم نمیکرد:
_خب حالا زود بگو باید شیر رو ببرم سر میز صبحونه .
_نمیشه.
عصبی شدم، من نگران این بودم که کسی مارد نبینه اونوقت این بازیش گرفته بود. محکم یقه ی پیرهن سفیدش رو کشیدم و به خودم نزدیک کردم :
_منو مسخره خودت کردی ؟!
دستاش رو به نشونه تسلیم بالا برد و خودش رو عقب کشید :
_من غلط بکنم، اینجا نمیشه گفت بیا همون جای همیشگی .
یقه اش رو ول کردم و محکم به عقب پرت کردم و بدون اینکه جوابی بدم سطل شیر رو برداشتم و به سمت خونه رفتم .
_ پس منتظرتم .
از زبان دیوید :
پوزخند زنان سوار اسب شدم و به سمت خونه حرکت کردم . قیافه ی مرینت خیلی باحال بود. قشنگ مشخص بود که از دنده چپ بلند شده امروز. میدونستم با خبری که امروز قراره بهش بدم خیلی ناراحت میشد ولی خب چاره ای نداشتم. اونقدر قدر فکر کردن بودم که نفهمیدم کی رسیدم از اسب پیاده شدم و گفتم :
_مارتین !
اطرافم رو نگاهی کردم و دیدم مارتین همزمان که داره با یکی از خدمتکار ها حرف میزنه ،داره به سمتم میاد:
_بهش گفتی ؟
_فعلا نه ،یعنی نشد باهاش قرار گذاشتم تا بهش بگم . این زبون بسترم ببر بهش غذا بده ،مشخصه گشنس آیند گفتم و افسار اسب دادم بهش و به سمت عمارت رفتم .
در رو باز کردم و وارد شدم :
_هی تو ندیمه، پدرم کجاست ؟
_آقا تو اتاق هستن .
در رو بستم و تند تند از پله ها بالا رفتم و روبه روی در اتاق پدرم وایستادم . چند تا دکمه باز پیرهنم رو بستم و موهام هم مرتب کردم و آروم در زدم و بعد وارد شدم . نگاهی به پدرم انداختم که با اومدن من سرش رو بالا آورد و بعد دوباره مشغول مطالعه شد. گلوم رو صاف کردم و گفتم :
_سلام پدر، میخواستم راجع موضوعی باهاتون صحبت کنم، البته اگه وقتش رو دارید .
_اگه راجع سفر هستش باید بگم من سر حرفم هستم.
_نه سر اون موضوع نیست.
به میز پدر نزدیکتر شدم که متعجب سرش رو بالا آورد و آروم سرش رو به نشونه ی این که چی میخوای بگی تکون داد . خیلی استرس داشتم اگه موافقت نکنه چی. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم :
_حقیقتش درباره ی مرینته، من و اون سالهاست که بهم علاقه مند هستیم، میخواستم اگه میشه شما با پدرش راجع این موضوع صحبت کنید تا تکلیف من و مرینت مشخص بشه .
نمیدونستم زمان خوبی بود برای گفتن این موضوع یا نه شاید بهتر بود روی کشتی بهش میگفتم ولی خب میخواستم قبل از این سفر تجاری بفهمم سرنوشت من و مرینت قراره چطور باشه .
_تو واقعا بهش علاقه مند هستی؟
سرم رو به نشونه تائید تکون دادم که بابا بلافاصله از روی صندلی بلند شد و پشت به من مقابل پنجره ایستاد :
_باشه ،من با پدرش صحبت میکنم و سعی میکنم راضیش کنم .
از شدت خوشحالی توان نفس کشیدن هم نداشتن ،یعنی قرار بود بعد از این همه مدت ،این همه طاقت و انتظار بالاخره باهم .... باورم نمیشد، فکر نمیکردم بابام راضی بشه .
_البته بعد از سفر .
یه خورده بهم ضدحال وارد شد با این حرف پدر ولی هیچی از شادیم کم نکرد . سرم رو به نشونه تشکر و خداحافظی پایین آوردم و به سرعت از اتاق خارج شدم . خوشحال و سریع از پله ها پایین رفتم .
از زبان مرینت :
افسار اسبم رو محکم به تنه درخت گره زدم با دستم پیشونیش رو نوازش کردم و آروم زمزمه کردم :
_همینجا بمون تا بیام
بعد رفتم روی سنگی که نزدیک برکه بود نشستم و مشغول آواز خوندن شدم . نمیدونستم قرار بود دیوید بهم چی بگه یا شایدم چیزی بهم هدیه بده، شاید قرار بود مهمونی بگیره و منم دعوت کنه ولی .... نمیدونستم حس کنجکاوی به اوج خودش رسیده بود. با شنیدن صدای تکون خوردن بوته ها به خودم اومدم و نگاهی به پشت سر انداختم. دیوید بود و مشخص بود خیلی سرحاله :
_دیگه داشتم ناامید میشدم که سرکارم گذاشتی.
تبسمی کرد و بهم نزدیک شد :
_من کی باشم که بخوام تورو سرکار بزارم قند و عسلم .
_خب حالا، چاپلوسی رو بزار کنار بگو چیکار داشتی.
مچ دستم رو آروم گرفت و رفت نشست روی تخته سنگ و منم بی اختیار روی زانوش نشوند. با این کارش خیلی معذب شدم، ما هنوز حتی صیغه همدیگه نبودیم اگه کسی مارو اینجوری میدید معلوم نبود چی سرانجامی داشتیم :
_دیوید، میشه بگی چی میخوای بگی، البته معنی این کارهاتم باهاش بگو
خیلی غیر منتظره بود. اون پسر پرو صبح و حالا ام این پسر عاشق. تنم مثل چی یهو لرزید .دستش رو فرو برده تو موهام مشغول نوازش اونها شده بود. صبرم تموم شده بود، عصبی به سمتش چرخیدم و گفتم :
_دیوید یا میگی چی شده یا اینکه همین الان پا میشم میرما .
پوزخندی زد و گفت :
_باشه عزیزم، بهت گفتم بیای اینجا تا راحت تر باهات حرف بزنم و انقدر نگران این نباشیم که کسی مارو میبینه ،راستش
از مکث کردنش ترسیدم، نکنه نکنه قراره با کسی ازدواج کنه یا چیزهای بد دیگه :
_راستش چی دیوید ؟ راستش چی ؟
نفس عمیقی کشید و گفت :
_قراره با پدرم چند ماهی بریم سفر ،البته سفر تجاری برای تجارت و اینجور چیزا دیگه، میدونی که !؟
با شنیدن حرف هاش انگار یه سطل آب یخ روم خالی کردن باورم نمیشد. آخه آخه چرا مگه نگفته بود قراره با بابام حرف بزنه تا باهم ازدواج کنیم . بغص توی گلوم خیمه زد، نگران از جام بلند شد و بغض بهش گفتم :
_مگه مگه قرار نبود بیای با بابام صحبت کنی ؟ پس چی شد؟ بابا و داداشم دارن مدام و هی من رو لقمه دهن این و اون میکنن اونوقت تو به من گفتی بیای اینجا تا اینا رو بهت بگم !
هم عصبانی بودم ،هم ناراحت. آخه الان چه سفری اونم توی این اوضاع که دیوید از جاش بلند شد و اومد سمتم ،دستش رو پشت کمرم گذاشت و خودش رو بهم نزدیک کرد، با انگشتش قطره ی اشک چشمم رو پاک کرد و گفت :
_منو ببخش که باعث شدم اشکت بریزه، میدونستم خیلی ناراحت میشی به خاطر همین با پدرم صحبت کردم و راضیش کردن که با بابات صحبت کنه .
نمیدونستم باید چیکار کنم، خوشحال باشم یا ناراحت ولی خوشحالی رو ترجیح دادم و در کسری از ثانیه بغض توی گلوم تبدیل شد به لبخندی پر از شادی. خودم رو از دیوید دور کردم و دور خودم چرخیدم و بعد رفتم سمتش و گفتم :
_جدی میگی؟ یعنی رسما بابات میخواد منو خواستگاری کنه ؟ این عالیه دیوید میفهمی عالییییی
..........................................................................
اینم از پارت اول، نمیدونم خوب بود یا نه. با توجه به شناختی که از من داشتید احتمال میدادید که این رمان هم ادبی باشه و آرایه زیاد داشته باشه ولی خب تصمیم گرفتم رمان هم اول شخص باشه و هم سوم شخص .
امیدوارم که خوشتون اومده باشه دیگه....شرط هامون زیاد نیست .
۱۵ لایک و ۱۵ کامنت
بای بای ❤