عشق من و تو

💕 Mahdiyeh💕 💕 Mahdiyeh💕 💕 Mahdiyeh💕 · 1403/11/11 14:54 · خواندن 4 دقیقه

سلام به روی گل ماهتون

 

ببخشید من توی وب اتفاق های زیادی افتاد و درگیر یه سری مسائل شدم به خاطر همین نتونستم پست بزارم و الان اومدم جبران کنم بریم برای شروع پارت اول ♥️

پارت 1 : 

به تازگی با یکی از همکلاس هایم به نام آلیا  که سه سال دبیرستان فقط سلام علیکی باهم داشتیم و خیلی با هم کم حرف میزدیم  دوست شده بودم.

آلیا دختر فوق العاده زیبایی بود .
قد خیلی بلند، پوست نسبتا روشن
، چشمهایی سبز که  زبان زد همه همکلاسی هامون بودو هرکسی رو جذب میکرد. 
تک فرزند بودو  از یک خانواده ثروتمند.


من و آلیا هردومون توی یه مدرسه خیلی خوب درس می خوندیم، آلیا چون یه پدر پولدار داشت ومن چون درسم خیلی خوب بودو شاگرد ممتاز بودم.

یک هفته پیش خیلی بی مقدمه بهم پیشنهاد رفاقت داد .
همیشه  ازش خوشم میومد
ومنم از خدا خواسته پیشنهاد دوستیش رو قبول کردم.

بهش قول دادم توی درس ریاضی بهش کمک کنم تا توی امتحان نمره کامل رو بگیره و دل مامان وباباشو شادکنه.

 امروز واسه درس دادن بهش راهیه خونشونم،یه روز سر برفی که همه خیابان یکدست سفید پوش شده اند، دختر بد قولی نیستم ولی ازانجا که ساکن یه محله پایین شهرم وتا خونه آلیا راه زیادی دارم، یکم دیر کردم وحتما آلیا کلافه شده.

نزدیکای خونه آلیا گوشیم زنگ خورد

با عجله  راه میرفتم .گوشیمو از کوله پشتیم درآوردم و متوجه شدم آلیا درحال زنگ زدنه.

ازتندراه رفتن به نفس نفس افتاده بودم. گوشی رو جواب دادم.

_:الو.... آلیا اگه آدرسو درست اومده باشم. نزدیکای خونتونم.

آلیا :دختر چرا انقدر به نفس نفس افتادی، خب یه تاکسی میگرفتی میدونی چند ساعته منتظرتم.

نمیتونستم به آلیا بگم پول کافی برای تاکسی گرفتن نداشتم:
_:ببخشید خواستم یکم قدم بزنم دیگه رسیدم .
جلوی درم.

_خیلی خب، خدمتکارمونو میفرستم بیاد پیشوازت. 
آلیا گوشی رو قطع کرد.
درحیاط باز بود فورا وارد حیاط شدم.

زیبایی چشمگیر  حیاط عمارت آلیا ، شگفت زده ام کرد و به کل فراموش کردم که آلیا منتظرمه.

آروم  راه رفتم و کمی نفس تازه کردم .
با تعجب به حیاط وساختمان عمارت نگاه میکردم.

_:واو خدای من اینجا دیگه کجاست.؟ والا بخدا دنیا ماله این پولداراست.

فاصله کمی تا در ورودی عمارت داشتم .
یهو به ذهنم خطور کرد که توی کیفم نگاه کنم ببینم دفتر جزوه ریاضیمو آوردم یا نه.؟

کوله پشتیمو جلو آوردمو زیپشو باز کردم.
 دنبال جزوه ریاضی میگشتم  که متوجه شدم در عمارت باز شد.
سرمو بالا آوردم.
پسر جوانی رو دیدم، مادر آلیا برای بدرقه اش اومده بود.  
پشتش به من بود و منو نمیدید.
رو به مادر آلیا باعجله گفت :
_باشه، باشه چشم حتما به امیلی میگم.

به سرعت از عمارت خارج شد. 
ومنم. دوباره سرموتو کیفم بردم. 
چون منو نمیدید محکم باهام برخورد کردم ومحکم به عقب پرت شدم.


مثل این میموندکه به یه وزنه سنگین برخوردکرده باشم. 
خیلی جاخورده بودم .
بخاطر دردی که دراثر برخورد بااون آقا احساس کردم، چشم وابرو درهم گره زده، دستموبه کتفم بردموشاکیانه گفتم :
_آقا چیکار میکند؟ 
پسرجوان خیلی محترمانه شروع کرد با دست توضبح دادن وعذرخواهی کردن:
_ببخشید. 
من خیلی معذرت میخوام  

بادیدن چهرش زبانم بنداومد و بادهانی بازگفتم 
_نه شما ببخشید من. یدفعه جلوتون سبز شدم، شمام منوندیدید، ببخشید.

_نه شما منو ببخشید، اشتباه ازمن بود ازدر باعجله اومدم بیرون، باورکنید اصلا شمارو ندیدم، عذر میخوام.

پسر جوان  که از برخورد با من بیشتر جاخورده بود از عذر خواهی کردن دست بردارنبود. :معذرت میخوام خانوم، اصلا ندیدمتون یه دفعه برگشتم، نمیدونم چی شد یه دفعه.
من عجله داشتم.

پسر جوان داشت حرف میزد ومن چیزی نمیشنیدم .

قد رعناوزیبایی چشمهای سبز روشنش بامژه های بلندش که خیلی به چشم می امدوبوری موهاش  در انعکاس پرتونورخورشید طلایی تر میزد ، انقدر منو جذب کردکه انگارکَر شده بودم.

یک لحظه به خودم اومدم که کف دستاشو جلو چشمام تکون میداد.

خانم، خانم حواستون کجاست؟ ببخشید من دیرم شده باید برم.

ماتش مانده بود 
خواهش می کنم اشکالی نداره.

بابی اعتنایی از کنارم رد شد.
طوری رفتارکرد که اگر کتفش به کتفم برخوردنمیکرد اصلا منو نمیدید وفورا از حیاط عمارت بیرون رفت. 
با نگاه رفتنش رو دنبال کردم.
نمیتونستم ازش چشم بردارم تا اینکه  از پیش چشم هام دورشد.

 

 

این رمان اصلا تا ۴ پارت اول شرط نداره (به خاطر اینکه بفهمم از این رمان خوشتون میاد یا نه)

 

و خیلی‌ هم طولانیه ۳ فصله تقریبا هر فصلم خیلی پارت داره

اگر حمایت بشه چه عالی میشه💕💙💙

 

به خاطر یه قضیه ای من تا دوهفته نیستم چون عمل دارم 

دو هفته دیگه پارت ۲ میدم اگه زنده موندم البته 🙂

 خداحافظ🌷🌷