𝑷𝒂𝒓𝒕 1

سلام

میدونم قول دادمقبل تر بدم ولی نتونستم به موقع پارتو بنویسم شرمنده.

حالا ادامه برای پارت اول و عشق در نگاه اول نابی جووون😀


وقتی چشمامو باز کردم، دیدم تو اتوبوسم، لعنتی... معلومه که خوابم برد.
راستش خیلی تعجب نکردم وقتی دیدم دور و برم پر آدمه. بلند شدم پیاده شم که یدفعه قطار ترمز کرد و نزدیک بود بیوفتم رو زمین که یکی گرفتم.
قشنگ فهمیدم پسره برای همین سریع از بغلش پریدم بیرون و یه لحظه...محو در زیباییش شدم. خیلی خوشگل بود...
پسر: هی، حالت خوبه؟
یه دفعه به خودم اومدم دیدم بر و بر دارم نگاش میکنم. گفتم: آاهه... ب-ببخشید، متاسفم.
به نشونه احترام تعظیم کردم و از کنارش گذشتم.
چرا اینجوری شد؟؟ چرا بهش خیره شده بودم؟ آه بیخیالش احتمالاً یه چیز زود گذر بوده...
برگشتم خونه.
یه دفعه احساس تنهایی بهم دست داد.
سخته نه؟؟ البته نه برای کسی که از ۱۶ سالگی با خواهرش تنها زندگی میکرده.
نه برای من، نه برای هانا.
کیفمو گذاشتم رو صندلی و خودمو پرت کردم رو تخت، ازونجا که هانا با دوست پسرش قرار داره الان اینجا نیست. پس میتونم یکم استراحت کنم، قبلش بلند شدم لباسامو درآوردم و گذاشتم تو کمد، یه جفت لباس راحتی برداشتم پوشیدم و پریدم رو تخت.(یه تیشرت سفید و یه شورتک سیاه بند دار و یه جفت جوراب راه راه)
همین که خواستم یکم بکپم زنگ در خورد. اه لعنتی نگو که هانا به این زودی برگشته!
رفتم درو باز کردم که با کسی که هیچوقت فکر نمیکردم دوباره ببینمش روبه رو شدم، همون پسره ی توی ایستگاه!
گفت: آااه... سلام، من فقط میخواستم یه چیزی که انداخته بودی رو برات بیارم، ظاهراً وقتی بهم خوردی از تو کیفت افتاده.
گفتم: س-سلام... آااه خیلی ممنون.
نگاه کردم، دیدم چوب ویالونمه🤦🏻‍♀️
گفتم: وای خدای من خیلی ازتون ممنونم که آوردینش. ممنون!(طبق معمول احترام کره ایا تعظیم)
نمیدونم اگه نبود سر این باید چیکار میکردم.
گفت: خواهش میکنم قابلی نداشت.
چوب رو ازش گرفتم و بعدش رفت.
خدای من، نه تنها خوش قیافه و خوشتیپه، بلکه ،مهربون و با ملاحضست. اون... ا-اون...
وایسا ببینم دارم به چی فکر میکنم که صورتم سرخ شد! تو که حتی نمیشناسیش! چرا الکی داری خیال پردازی های چرت و پرت میکنی.
رفتم داخل و درو بستم، سوییشرتمو در آوردم و دوباره خودمو پرت کردم رو تخت که بخوابم...
(۳ ساعت بعد)
....اهمممن.... خدایا واقعاً به این خواب نیاز داشتم. از اونجا که دانشگاه برای اخر هفته تکالیف آنچنان ای نداده بود پس وقت آزاد بیشتری داشتم.
دور و برمو نگاه کردم. دیدم هانا نیومده.
احتملاً رفته خونه اون دوست پسرش دیگه🙄
بلند شدم و دمپاییامو پام کردم و سوییرشرتمو پوشیدم و رفتم یکم غذا درست کنم. چون امروز واسه بعد از ظهر کلاس نداشتم زود برگشتم خونه تا غذا رو اینجا بخورم.

اون پسره که امروز اومد...(درحال میکس ساختن تو ذهنشه قشنگا😂) چرا انقد... آشنا بود؟ توجه نکرده بودم اما الان که بهش فکر میکنم اون خیلی آشناست، اما چرا تا حالا ندیدمش؟؟
وای خدا! چم شده امروز؟؟
اول تو ایستگاه خوابتم میبره و بعد به یه پسر بر میخورم که برام اشناست ولی هیچوقت ندیدمش؟؟
رفتم سر میز نشستم و شروع کردم به خوردن.
وای خدا! نمیتونم از فکرش بیرون بیام چم شده؟؟؟!!! بهش فکر نکن فکر نکنننن.
اون فقط یه پسر معمولیه، یه رهگذر ساده چیزی نیست که الکی بخاطر قلبم به تپش... صبر کن به چی دارم فکر میکنم؟؟؟ دیوونه شدم احیاناً؟؟ وای خدا به خودت بیا کیم نابی زود باش.
(روز بعد)
رفتم سمت ایستگاه اتوبوس و منتظر موندم که اتوبوس بیاد که... که... خب... چی بگم، پسره کنارم وایساده بود! خدای من دست و پاتو گم نکن نه چی شد یه دفعه.
پسره اومد نزدیک تر و گفت: سلام، خوشحالم دوباره میبینمت.
رومو برگردوندم و گفتم: سلام... م-منم همینطور😊(😭)
بی مقدمه گفت: من پارک ته هائم. اسمت چیه؟
چی؟؟ اسممو میخواد چیکار؟ نکنه از اون عوضیاشه؟ نه بابا احتمالاً فقط میخواد دوست بشیم. جواب دادم: نابی، کیم نابی هستم.
پرسید: میخوای امروز کجا بری؟؟. گفتم: دارم میرم دانشگاه، چ-چطور؟
جوری که ذوق زده باشه گفت: واقعاً؟ منم دارم میرم.
گفتم: شما دانشجویین؟؟
تا حالا تو دانشگاه ندیده بودمش، احتملاً یه رشته دیگه میره.
پرسید: چه رشته ای میری؟؟ از کیفت معلومه که موسیقیه، منم موسیقی میرم
گفتم: چرا انقد ازم سوال میپرسین؟؟؟ و اینکه من تاحلا شما رو تو طبقه پنجم ندیدم.
جواب داد: هیچی. فقط میخوام باهات دوست بشم. من از خارج از کشور اومدم، دیروز ثبت نام کردم تو دانشگاهتون. امروز روز اولمه.
گفتم: چی واقعاً؟؟ از کجا میاین؟؟؟
تا حالا هیچ وقت یه خارجی رو ندیده بودم و اینکه به فرهنگ بقیه کشورا علاقه داشتم.
گفت: چین.
هیجان زده گفتم: واقعاً؟ من میخوام وقتی فارغ التحصیل شدم انتقالی بگیرم برم چین!
گفا: جدی؟؟ خوشحال میشم دربارشون بهتاطلاعات بدم.
گفتم: خیلی ازتون ممنون میشم.
گفت: مشتاقم ببینم باهم همکلاسی میشیم یا نه.
نمیدونم چرا احساس کردم یکم سرخ شدم. گفتم: ا-البته... همچنین.
اتوبوس اومد، سریع رفتم داخلش و رو یه صندلی نشستم، اونم یکم اونور تر کنارم نشست.
چمه؟؟ چرا امروز انقد بی دست و پا شدم؟؟ چرا یه دفعه قرمز شدم؟؟ چرا این یارو انقد آشناست؟؟ چیم شدههههه.
وای آیگو لطفاً نمک رو زخمم نریزززززز.....(دستاشو گذاشته رو سرش)


امیدوارم از این پارت خوشتون اومده باشه و متاسفم اگه کم بود.

شرط نداریم ولی حمایت کنین