گودال عشق4🌹🖤

♡Mja♡ ♡Mja♡ ♡Mja♡ · 1403/11/09 14:26 · خواندن 5 دقیقه

سلام چطوری من اومدم با ی پارت دیگگگه🔥🔥🕊بپر ادامممه🍁🪻💎

کت یهو دستش رو روی سرش گذاشت و گفت آخخ . لیدی: چی شد؟؟ کت: سرم یکمی درد میکنه . آخخخخ. و بلند داد زد آخ . لیدی:یکم؟ لیدی باگ سریع کت رو گرفت و سرش رو روی پاهاش گذاشت . کت:آهه آخخخ . لیدی: ای وای ، من حالا چیکار کنم؟ کت صدامو میشنوی ؟ کت: آ..آره ... لیدی: خوبی؟ کت: آ..ر..ه .. آخخخ . سر..م د.ر..د داره !....با..نوی ..من! لیدی: یه لحظه صبر کن . لیدی جیب های کت رو گشت . چند تا تیکه پارچه پیدا کرد پارچه هارو دور سر کت بست و محکم گره زد . کت دوباره گفت:آخخخخ . لیدی کت رو زمین گذاشت و سمت میله های سلولشون رفت.محکم تکونشون داد و فریاد زد:شدوماث؟شدوماثثث!؟؟ گابریل:اه ای بابا اینا چشونه باز؟ تبدیل شد و رفت پایی. شدوماث:هوی،لیدی باگ پاشنه درو از جا کندی چی شده ؟ لیدی: کمک کن کت حالش خوب نیست . شدوماث:خب به من چه؟ لیدی:ممنکه بمیره!لطفا . شدوماث:از من کاری برنمیاد . من نمیتونم ولتون کنم . هنوز کلی کار باهاتون دارم .

لیدی:پس حداقل یه آبی چیزی بیار بپاشم تو سر و صورتش که بیهوش نشه . شدوماث: نچ . نمیشه . مثلا قراره اینجا ازتون انتقام بگیرم . قراره درد بکشین . خونه عمو که نیومدین . لیدی:لطفاا! شدوماث:نههه! و بعد هم رفت . لیدی باگ دوید سمت کت نوار . کت نوار داشت هزیون میگفت(تو خواب چرت و پرت میگفت) : بانوی..من..بانو..ی..من .. من..آخخ..!! لیدی اشک ریخت . چیکار میتونست بکنه؟ هیچی! کت رو گرفت توی ب.غ.ل.ش . فکر کرد شاید به خاطر اتفاقاتی که افتاذه ضربه روحی خورده . آخه قبلا هیچوقت نگفته بود سرش درد میگیره همیشه خوب بود . کت رو آروم تکون میداد و صداش میکرد:کت؟ لطفا!منو اینجا تنها ول نکن!بلند شو نباید از هوش بری!خواهش میکنم!به حرف بانوت گوش نمیکنی؟

کت جواب داد:خو..بم! لیدی: لطفا از حال نرو . تحمل کن تو قوی هستی من میدونم😣 کت: من..تحمل..درد..با..لایی دارم . به..این راحتی...از دستم..خلاص...نمیشی! لیدی: تو منو کشتی! آخر دیوونم میکنی! میدونی چقدر نگرانت شدم؟ کت:ببخ..شید..آخخخخخ . لیدی:ای وای دوباره!؟ کت: آخخ . نه ..خو..بم . لیدی:دیوونه،دیوونه،دیووونههه! کت:معلومه..که..دیوونم...بانو...من..دیوونه توام! لیدی:هر کاری میکنی فقط دیگه اینطوری از حال نرو . کت: اگهه..از حال نرم،......ع.ش.ق.م رو...قبول..میکنی؟ لیدی:تو خوب شو،من هرکاری بگی. میکنم. کت:پس ...لا..زم شد ...حتما...خوب شم!😁 لیدی:کتتتت😑 از زبان کت: درد بدی توی سرم داشتم اما سعی کردم لیدی باگ رو نگران نکنم . سعی کردم تحمل کنم . و ناله و داد و بیداد نکنم . لیدی منو توی بغلم گرفته بود و سعی میکرد کاری کنه خوب شم ولی خب کاری ازش برنمیومد . منم از خدا خواسته خودم رو توی بغلش جا داده بودم . از زبان لیدی:کت خودشو توی بغلم جا داده بود . منم اینو فهمیدم ولی خب خیلی به رو نیاوردم . با خودم گفتم حالش که خوب بشه تلافیشو سرش درمیارم .

بالاخره اون روز سخت و تلخ تموم شد . من و کت کنار هم دراز کشیدیم و به اتفاقات اون روز فکر کردیم . من گفتم تا حالا حتما خانوادم حسابی نگرانم شدن . کت یهو گفت:بانوی من؟ منم گفتم:هوم؟ کت گفت:به نظرت مرگ درد بیشتری داره یا اینکه عزیزت جلوی چشمات بمیره؟ حسابی متعجب شدم . گفتم:امم.خب به نظر من کسی که میمیره دیگه تمومه . ولی کسی که میمونه خیلی زجر بیشتری میکشه چون دوری عزیز خیلی سخته . حالا چرا اینو پرسیدی؟ کت: چون میخوام یه رازی بهت بگم . گفتم : خب بگو . با صدای غمگینی گفت :‌من..عزیزترین کسم رو تقریبا دو سال پیش از دست دادم . خیلی تعجب کردم . چشام گرد شدن:اون کی بود؟ کت با بغض گفت:مادرم! شوکه شدم . نمیدونستم چی بگم . پرسیدم:واقعا؟ اوه ، من خیلی متاسفم . چرا هیچوقت چیزی درموردش نگفتی؟ کت گفت: چون دوست ندارم کسی به خاطر این موضوع بهم ترحم کنه . برگشتم و به سمتش غلت زدم . دستش رو گرفتم . چشاش گرد شدن . دستش رو گذاشتم روی قلبش . و خب قاعدتا دست خودم هم روی دستش بود . به هم خیره شدیم. گفتم:متاسفم که هیچ وقت درست درکت نکردم کت ! کت گفت:تقصیر تو که نیست. تو که نمیدونستی تازه حالاهم که میدونی نمیخوام رفتارت باهام تغییر کنه. گفتم:باشه قول میدم . کت :ممنون. کت دستش رو از روی قلبش برداشت و دست منو گرفت . بعد به سمتم غلت زد و بهم نزدیک شد . فکر کنم فقط ۱ میلیمتر فاصله داشتیم . دستش رو من انداخت و گفت:امشب سرده!برای اینکه گرم شیم باید از روش پنگوئن ها استفاده کنیم. و بعد خندید . منم خندیدم و. سریع منظورشو فهمیدم . دستم رو رو انداختم و همو بغل کردیم و خوابیدیم . قبل اینکه به خواب فرو برم با خودم گفتم:چقدر کت رو.دوست داشتم و نمیفهمیدم! آدرین هیچوقت با من انقدر مهربون نبوده . این کته که همیشه و همه جا و در هر شرایطی کنارم بوده و بهم اعتماد داشته . آدرین هم عالیه . من...باید کیو انتخاب کنم؟؟ و بعد به خواب فرو رفتم. 

در شهر از زبان راوی : همه به شدت نگران لیدی و کت هستند . آلیا دیگه بیش از این نمیتونه صبر کنه . با اینکه ریناروژ باید مخفی باشه ، ولی ، اون تبدیل میشه . گروه رو جمع میکنه : نینو ، زویی ، مکس ، کاگامی و لوکا . معجزه گر هاشون رو میده و بهشون میگه باید لیدی و کت رو نجات بدن ..... اونا سعی میکنن مخفیانه شروع کنن ...... خب اما گابریل ، آدرین الان تقریبا ۳ روزه گم شده . تمام شهر رو زیر و رو کرده ولی پیداش نکرده . فعلا بیخیال شده احتمال میده آدرین از خونه فرار کرده ولی خب آدرین بچه ی بدی‌نیس برمیگرده. برای همین تمرکزش رو گذاشته روی لیدی باگ و کت نوار . از زبان گابریل: ۷ روز دیگه تولد امیلی . همون روز برش میگردونم . تا اون موقع میتونم از زجر لیدی و کت لذت ببرم . کاری میکنم از درد به خودشون بپیچن . آخه خیلی‌کیف میده و اما قهرمان ها، از زبان لیدی باگ : کت نوار رو روی پاهام گذاشتم..... غرق خون شده بود...انگار دنیا رو سرم ریخته بود.... فقط گریه میکردم و صداش میزدم . خیلی ترسیده بودم ....

 

خووووب و اما شرط برای پارت بعدی🐞🦋

🌹لایک: 5

🍁کامنت:10

دوستون دارم بای❤️‍🔥❤️‍🔥