
گـــودال عــشــق²🖤❤️

بپر ادااااامه😇😇
هردو به طرف صدا برگشتیم . واییی ، شدوماث بود . آره خودش بود . از زبان لیدی باگ : سریع جفتمون بلند شدیم و تا جایی که راه داشت خودمون رو عقب کشیدیم . اخمی کردیم و بعد دست همو گرفتیم . شدوماث : برای اینکه اگه معجزه گرهاتون روبردارم ،حسم برای انتقام از بین میره . من با لیدی باگ و کت نوار کار دارم نه کس دیگه . بعد در زندان رو با فشار یه دکمه باز کرد . متوجه حرکت کت نوار شدم . کت سعی داشت من رو پشت خودش نگهداره و یجورایی حفاظ من بشه.خواستم جای ایستادنم رو باهاش یکسان کنم ولی دستم رو فشار داد و نذاشت . شدوماث(در حالی که دست میزد): به به ، چه جنتلمن . چه عاشق مهربونی . خب کت ، مطمئنی همیشه میخوای سپر لیدی باگ باشی ؟ به کت نیم نگاهی کردم . به حالتی که میخواست حرص شدوماث رو دربیاره گفت : چیه؟حسودیت میشه که عشقی مثل بانوی من نداری؟
من خندم گرفت کمی هم سرخ شدم یکمی هم عصبانی . ولی جلوی خندم رو گرفتم . شدوماث خیلی عصبانی شده بود : بذار ببینم بعد از اینکه شکنجتون کردم بازم بلبل زبونی میکنی یا نه ؟ بعد یه بشکن زد . دوتا سنتی مانستر (که هر کدوم شبیه یه نگهبان بودن ) سمت من اومدن ، دوتا هم رفتن سمت کت .. دستامون رو گرفتن و ما رو کشون کشون بیرون بردم . کت خیلی تقلا میکرد خودشو آزاد کنه اما نتونست . منم یکمی تلاش کردم اما وقتی دیدم نمیتونم دست از تقلا کردن برداشتم.
ما رو بردن . جای دوری هم نبود . از جایی که بودیم میشد زندانی که توش بودیم رو دید . از زبان کت نوار : من هر چی تقلا کردم اصلا فایده نداشت . خیلی سعی کردم اما نشد . خودم مهم نبودم ، ولی نمیتونستم درد کشیدن لیدی باگ رو ببینم.باید چیکار میکردم ؟ اونجا هم خیلی برام آشنا بود . همه چیش . انگار قبلا اونجا بودم . ولی یادم نمیاد کی ! من و لیدی رو بردن و. نزدیک هم بستن . نه..صبر کن اونا فقط لیدی باگ رو به یه چیزی که شبیه ستون بود بستن . من رو نبستن . یعنی شدوماث میخواد چیکار کنه؟ به صورت لیدی باگ نگاه کردم . سخت نفس میکشید . اه اینا چرا انقدر آدمو محکم میبندن ؟ من خیلی تلاش کردم خودمو از دست اون نگهبانا دربیارم اما نشد ... فکر کنم فهمیدم نقشه شدوماث چیه .
میخواد منو روحی اذیت کنه . چون میدونه ع.ا.ش.ق لیدی باگم . شدوماث یه بشکن زد و سنتی مانستر ها از بین رفتن. منم رها شدم . گارد جنگی گرفتم اما شدوماث فقط خندید . گفتم:حالا که آزدام چرا فکر کردی فرار نمیکنم ؟ شدوماث با نیشخند تمسخر آمیز:چون که لیدیت اینجا پیش منه ! وای ، فهمیدم . اون میخواد منو اذیت کنه . ولی با لیدی میخواد چیکار کنه ؟ به حالتی که خیلی متعجب بود گفتم:میخوای چیکار کنی ؟ شدوماث یه مشت خیلی محکم به دیوار زد . دلم لرزید.لیدی باگ هم ترسیده بود . شدوماث خودشو جمع و جور کرد و گفت:این کاریه که میخوام با. لیدی باگ بکنم! چییی؟نه..مگه کتنوار مرده؟ اجازه نمیدم. شدوماث حرفش رو ادامه داد : ولی...خب...اگه بخوای میتونی بجای من تو انجامش بدی .
از زبان لیدی باگ:چیی؟کت انجامش بده؟اون داره کت رو تو تنگنا قرار میده . من چیکار میتونم بکنم ؟ به کت نگاه کردم . بغض کرده بود...حق داشت. کت با حالت التماسی در حالی که صداش میلرزید و سعی میکرد گریه نکنه گفت: نه ...خوا..خواهش میکنم ..لیدی باگ! شدوماث..این...اینکارو با من نکن . منو..منو به جای لیدی باگ...منو به جای اون بزن...بکش...اصلا هرکاری که دوست داری...لطفا..!
🖤❤️🖤❤️🖤❤️🖤❤️🖤❤️🖤❤️🖤❤️🖤❤️🖤
خوووب میخواستم بگم که،این رمان مال من نیست
و مال یکی از کاربر های تستچی است.
اگه. دوست داشتید باز هم میزارم
خوووب دوستون دارم بای🌹🌹🌹
🖤❤️🖤❤️🖤❤️🖤❤️🖤❤️🖤❤️🖤❤️🖤❤️🖤