وبلاگ لیدی باگ

سلام به همگی این دیگه تو ادامه مطلب جا نشد 😂بگم این از رمانی که گفتم میزارم البته این پارت ۱ هست و بگم نیاز به حمایت  داره اگه پارت میخواین 📚👔هرکسی میتونه کاور قشنگ واسه این رمان درست کنه بیاد گفتمان 

باید بگم این رمان رو هر ۱ ماه یکبار پارت گذاری میکنم ☺️البته طولانی، لجبازی نکنید  و اصرار هم نکنین که زود تر بگم 🙂

خلاصه داستان

روزی روزگاری بود من و مادر و پدرم درخانه بودیم و حرف میزدیم که ناگهان زنگ در خانه خورد 🌠بعد مادر در روباز نکرد و گفت چه کسی ساعت ۷ شب زنگ خانه ی مردم  را می‌زند؟؟؟؟🏝گوشی آیفون را برداشت و گفت :بله کیه ؟؟ کسی پاسخ نداد،مادر گفت ای بابا چه مردمان  بیکارند که زنگ خانه ی مردم رو می‌زنند واقعا تاسف بر انگیزه 🔆به مادر گفتم :آنقدر ناراحت نشو خب ‌ بیا غذای مارو بده 😂 مادر گفت :ای شکمووو بیا 🍲🍲🍴 چندساعت بعددد ساعت ۱۰ شد

و من خوابم می‌آمد و من تازه فهمیدم فردا ۱ مهر است و باید به دبیرستان بروم 🤦‍♀️ سریع برنامه رو نگاه کردم و وسایل و چیدم📚 .💤خوابم می آمد ساعت رو نگاه کردم ساعت ۱۱:۵۹ بود. 📅حالا فهمیدم که واقعا بیچاره شدم چون صبح باید خیلی زود پا میشدم 😘

من امسال در مدرسه ظهری درس میخوانم🤲

فردا ساعت ۸ 🫠

طبق معمول یادم رفت ساعت بزارم و خواب موندم >>>😅  صبحانه خوردم و و درس های پارسال مرور کردم 🕯

ساعت ۹:۴۰

من باشگاه ثبت نام کرده بودم و رفتم به باشگاه🚶‍♀️

ورزش کردن=🤸‍♀️🤾‍♀️🏌‍♀️🏃‍♀️و ....برگشتنی اسنپ گرفتم 🚕🚕 آمدم و دیدم بابا رفته سر کار 🛴مادر هم در حال مدیتیشن بود🧘‍♀️🧘‍♀️و من وارد شدم ترسید و قیافش دیدنی بود🫨 من:😂  مامان : ای بچه منو ترسوندی عه🙄 یه ببخشید ی گفتمو رفتم اتاقم 🌷

در اتاقو بستم و رفتم حمام🧼لباس پوشیدم و موهامو سشوار زدمو خودمو خوشگل کردم🪞🧴💄

لباس فرم رو اتو کردم🎓🎒  (عکس لباس فرم👆بالا  )سر کامپیوتر رفتم و کارهامو کردم🖥🖱

ساعت ۱۲ 👒

مامان گشنمه🤭 چند دقیقه بعد نگم چه غذایی درست کرده بود کتلت به به🤞خوردم و سریع لباس مو پوشیدم و رفتم  مدرسه🏫 خیلی زود رسیدم دوستمو دیدم آسو 🤲😭خوشحال حداقل اون بود  یهو فهمیدم که پسرا میان پیشمون یعنی چیکارمون دارن🏃‍♀️؟؟

خب دیگه دستم شکست چون اول باره دارم رمان مینویسم 😭یه لایک نمیکنی❤️کامنتی🗨

پارت بعد = حمایت زیاددر حدی که میتونید 🤞

دوست داشتین ؟ اینم از  اونی رمانی که بهتون گفتم 🌷ادامه بدم ؟؟  حتما بگین😂