دایی ناتنی من p8

. 𝓶𝓪𝓼𝓾𝓶𝓮𝓱. . 𝓶𝓪𝓼𝓾𝓶𝓮𝓱. . 𝓶𝓪𝓼𝓾𝓶𝓮𝓱. · 1403/10/06 23:22 · خواندن 4 دقیقه

.اسمت چی 

..من نباید اسمم رو به کسی بگم 

.بگو اسمت چی 

..به من میگن بتمی دل نمی دم سرسری با لباسی زرزری دل میبرم از هرکسی 

نور مستقیم میخورد توی چشمم آرم چشمامو باز میکنم که صدای در بلند میشه و پشت بندش صدای مامان میاد 

ـ مرینت بلند شو 

به صدا زدناش  محلش نمی‌دم و به طرف دستشویی میرم و بعد از انجام کاری مربوطه بیرون میام و به طرف  میز آرایشم میرم و روی صندلی می‌شینم به چهره ی رنگ پریدم نگاه میکنم بی توجه بهش مو هامو شونه میکنم و بعد از بافت موهام به طرف در میرم و قفل ش رو باز میکنم به بیرون میام که صدای مامان رو میشنوم 

ـ چه عجب خانم بیدار شدن می‌دونی ساعت چنده 

بی توجه به حرف هاش  از پله پایین میرم و به طرف آشپز خونه میرم پشت میز می‌شینم که باربارا یکی از مستخدم های زمان های قدیمی اینجا میاد و میگه 

ـ خانم چی میل دارید 

 

لبخندی به چهری پیر و چروکیده ش میزنم و میگم 

 

+هرچی آوردی 

 

چشمی میگه و می‌ره بعد از چند مین با وسایل صبحانه میاد و اونا رو میچینه بعداز تشکر مشغول خوردن میشم بعد از خوردن وسایل رو جمع میکنم و به آشپز خونه میبرم که باربارا منو میبینه میگه 

 

ـ خانم این چه کاریه آخه من خودم جمع میکردم 

 

لبخندی میزنم و میگم 

+ نیاز نیست ناراحت باشی  فکرم خیلی مشغول بود گفتم حداقل که اکنس (دختر باربارا) پیتر (دامادش) نیستن دست تنها نباشی راستی عمو نیک ( همسر باربارا) کجاست ؟!

 

لبخندی میزنه و میگه 

 

ـ توی باغچه هست از وقتی که شنیده آقا آدرین داره میاد سر از پا نمیشناسه آهان راستی خانم یادم رفت مادر بزرگ تون الیزابت  کارتون داره 

 

باشه ای میگم به از آشپز خونه خارج میشم و به طرف اتاق الیزابت  میرم بعد از در زدن و گفتن بفرمایید داخل میشم که با دیدن حجم انبوهی از لباس روبه رو میشم که مامان بزرگ  به طرفم میاد و میگه 

ـ بیا اینجا باید لباس انتخاب کنی برای امشب 

لبخند استرسی میزنم و میگم 

+ امشب مگه چه خبره مگه 

انکار تازه یادش اومده بود که میگه 

ـ می‌دونم آماده نبودی 

با کمی مکث میگه 

ـ امشب شب نامزدی توه 

لبخند روی لبم می ماسه 

+ من اینجا مجستمم نه 

با استرس میگه 

ـ نه به خدا مرینت اینجوری که فکر میکنید نیست خا 

هیچی نمیگم و فقط نگاه ش میکنم زبونم قاصر بود از حرف زدن 

که در به صدا در میاد و مامان با اریکا داخل میشن مامان با لبخند اما مامان اریکا با چهره ای غمگین 

لبخندی میزنم چون دلم نمی خواست مامان اریکا ناراحت بشه برای همین لبخند زدم 

 

بعد از چند ساعت مدل میکاپ و لباسم رو انتخاب کردن من فقط تونستم با گفتن « قشنگه » نظرم رو بدم بعد از چند دقیقه در به صدا در میاد که مامان میگه بیا داخل و یکی که اصلا تا حالا ندیده بودم داخل میشه و میگه 

ـ خانم میکاپ کار ها امدن 

مامان با لبخند میگه 

ـ راهنمای شون کن 

بعد از رفتن اون دختره مامان و اریکا و الیزابت میرن بیرون و من میمونم و بغضی که توی سینم سنگینی می‌کنه اما گریه نمی کنم بعد از چند دقیقه در به صدا در میاد و با گفتن بفرمایید در باز میشه و گروه میکاپ کار میاد داخل و مشغول آماده کردنم میشن و منم توی طول میکاپ چشمام بسته بود به فکر آیندی نامعلوم بودم که میکاپ کار صدام می‌کنه که کارم تمومه بعد از دیدن خودم توی آینه اصلأ باورم نمیشه که این منم باورم نمیشه چشمام بخاطر خط چشم کشیده تر شده بود اصلا یه چیز دیگه ای شده بودم میکاپ کار که فهمیده بودم اسمش آریانا هستش میگه 

ـ اولین عروسی هستی که آنقدر خوشگلی نازی 

به صداقتش لبخندی  میزنم که در به صدا میاد مامان داخل میشه و بادیدنم لبخندی از سر ذوق میزنه و میگه 

ـ عالی شدییی 

بعد روب آریانا ادامه میده 

ـ ممنونم ازت آریانا جان 

آریانا با لبخند میگه 

ـ خواهش میکنم عزیزم 

بعداز تشکر و کلی تشکر و تیکه پاره کردن آریانا با دستیارش میرن و مامانم دنبال سرشون میره و منم روی صندلی می‌شینم که ...

 

 

خوب گلب های من ببخشید اگه دیر پارت میدم چون هم امتحانات شروع شده هم درس ها سنگین شما ببخشید و راستی 30 تا کامنت و 20 تا لایک 

اینم لباس و آرایش مرینت