
ᏇᏋᏒᏇᎧᏝᎦ ᎥᏁ ᏝᎧᏉᏋ 🐺+❤ ᎮᏗᏒᏖ 1

سلام بچه ها
خیلی وقت پیش یه نظر سنجی گذاشتم که درباره رمان بود راستش بیشترتون زده بودین میراکلسی ولی ایده ای براش نداشتم برای همین فعلاً همین رمانو میدم ببخشید. امیدوارم ازش خوشتون بیاد:)
10 ژوئن 2026
یه روز بهاری، یه روز کاملاً عادی. روزی بدون فرق و تفاوت با روزای دیگه، تنها فرقاش اینه که اون روز تولدم بود و چند تا تبریک و کادوهای کوچیک. دیگه تموم. چیزی کم نبود.
همونطور که داشتم تو پیاده رو راه میرفتم یه صدای آشنا شنیدم که میگفت: کارما وایسا!
سرمو به سمت صدا چرخوندم. لیلی رو دیدم که داشت از اون ور خیابون دست تکون میداد، اومد اینطرف و گفت: تولدته ها دختر چرا انقد پَکَری شاد باش!
گفتم: فقط روزیه که بدنیا اومدم دیگه با بقیه روزا فرقی نداره. گفت: وااا. همه جشن میگیرن تو نمیگیری؟ حالا بیخیالش. هر جور میخوای. تنها حقی که نداری رد کردن کادوعه!
وقتی حرفش تموم شد، از تو کیفش یه جعبه بیرون آورد و گذاشت تو دستم و گفت: تولدت مبارَََک! (اَ رو بکشید برا همین چند تا اَ گذاشتم😐) گفتم: واقعاً ازت ممنونم اما لازم نبود خودتو به زحمت بندازی! گفت: بیخیال حالا بازش کن. گفتم: فکر نمیکنم الان بشه چون ساعت هشته و اگه دیر کنیم خانوم آلن میکشتمون.
جوری که انگار یه دفعه زده باشن تو ذوقش گفت: آوو راست میگی...
گفتم: ببخشید. گفت: اشکالی نداره تو مدرسه بازش کن الان باید بریم بجم.
برج لندن داشت خبر میرسوند که ساعت هشت شده. دقیقاً ده دقیقه بیشتر وقت نداشتیم که بریم سر کلاس. پس با عجله گفتم: اره زود باش دیگه وقت نمونده باید بریم بدو! و شروع کردیم به دوییدن.
امیدوارم خوشتون اومده باشه، ببخشید کم بود پارت دوم رو بیشتر میدم:)
شرط: 10 لایک 15 کامنت