عاشقم بمون گربه سیاه

💕 Mahdiyeh💕 💕 Mahdiyeh💕 💕 Mahdiyeh💕 · 1403/09/09 19:47 · خواندن 4 دقیقه

سلاااام بریم ادامه

P2

 به صبح همون روز... وززززز وززززز وززززز (زنگ خوردن گوشی) مرینت: اوووووففف کیه کله صحر داره زنگ میزنه؟عه... لوکا.. واییییییییییی قرار یادم رفته بود... بهتر زود جواب بدم لوکا: الو؟ سلام مرینت مرینت: یلام یعنی سلام هی هی لوکا: آماده ای؟ مرینت: آ..آره لوکا: پس من پایینم بیا بریم مرینت: پایین؟ کدوم پایین؟ خونه ما؟ الان؟ لوکا: آره مرینت: صبر کن اومدم. وای تیکی چی کار کنم؟ تیکی: زود باش لباساتو بپوش با لباس خواب که قرار نیست بری؟ مرینت فوری بلند شد و ضربتی (خیلی سریع) لباس هاش رو پوشید و رفت پایین... لوکا: آماده ای؟ مرینت: نه... يعنی آمادم لوکا: باشه پس بیا بریم... و با هم رفتن سینما زویی هم اونجا بود. مرینت: سلام زویی! زویی: سلام مرینت مرینت: چه جالب چه تصادفی همدیگرو اینجا دیدیم لوکا: آم خوب.... بیا بشینیم پیشش مرینت: باشه و نشستن پیش زویی خلاصه فیلم شروع شد و از اونجایی که فیلم جالبی بود همشون فیلم رو تماشا کردن بعد دیدن فیلم مرینت و لوکا با هم رفتن قدم بزنن. لوکا: مرینت می گم الان دوست داری چی کار کنیم؟ مرینت: خب راستش نمیدونم بیا همینجوری قدم بزنیم ببینیم چی جلو راهمون در میاد لوکا: باشه و همچنان راه رفتن و راه رفتن و راه رفتن و راه رفتن تا اینکه لوکا: مرینت؟ میشه یه چیزی بهت بگم؟ مرینت: البته لوکا: ببین من نمی خوام باعث بشم که تو ناراحت بشی پس لطفا به دل نگیر مرینت فکر می کنه لوکا داره سر به سرش میزاره (لازم به ذکر است که بستنی دست مرینت هستش) مرینت: خب...؟؟ لوکا: ببین مرینت می خواستم تو سینما بگم ولی روم نشد... دیدن زویی تصادفی نبود من بهش گفتم بیاد مرینت: خب باشه چه اشکالی داره؟ چرا همون اول نگفتی؟ لوکا: نه راستش من د.و.س.ت.ت ندارم متاسفم  مرینت: چی؟؟ و بستنی ازدستش می افته پایین لوکا: من از زویی خ.ش.م میاد مرینت تظاهر می کنه که خوشحاله مرینت: وا...واقعا؟ چه خوب خیلی خوشحال شدم... و اینم که شنید دیگه مرینت داغون شد لوکا: حالت خوبه؟ مرینت: آ...آره من خیلی خوبم لوکا: دلخور... که نشدی؟ مرینت: معلومه که نه چرا باید ناراحت بشم. الان هم باید برم متاسفم لوکا: باشه و مرینت میره و تبدیل به لیدی باگ میشه و میره بابای یکی از ساختمون ها و شروع می کنه به گریه کردن...

الان برگردیم به زمان حال... کت: عه....لیدی باگ؟ چرا گریه می کنی؟ حالت خوبه؟ لیدی: ها؟؟ کت نوار؟ تو اینجا چیکار می کنی؟ از اینجا برو! کت: میشه صحبت کنیم؟ منظورم اینه که می خوای صحبت کنیم؟ لیدی: نه... کت: پس بزار بیام پیشت بشینم لیدی: باشه و کنار لیدی باگ نشست کت: بگو ببینم لیدی باگ چی ناراحتت کرده؟ لیدی تو دلش میگه: اول آدرین و کاگامی بعدش لوکا الانم گربه سیاه یک بار هم از وقتی که اومده بانوی من صدام نزده کت: لیدی باگ؟ لیدی: تو هم؟ کت: چی؟ چی من هم؟ لیدی: همتون مثل همین کت: خب کفشدوزک بگو ببینم مشکل چیه؟ لیدی: اول تو بگو ببینم چرا دیگه بانوی من صدام نمیزنی؟ کت: چون دلت نمی خواد دیگه ع.ا.ش.ق.ت باشم لیدی: حرف مفت نزن که حالم اصلا خوب نیست کت: باشه پس چرا سر من خالی می کنی؟ الان تمام حرف های هر دوتاشون با عصبانیت هستش. لیدی: می گم حالم خوب نیست کت: منم چیری نگفتم لیدی: چرا خوبم منظورت رو فهموندی که از یه دختر دیگه خ.و.ش.ت. میاد کت: مگه از خدات نیست؟ لیدی: چرا به زخمم نمک می پاشی؟ کت: عه؟ حسودیت شد؟ لیدی: کی من؟ من یکی حسودی تورو عمرا نمی کنم کت: واقعا؟ بانوی من؟ لیدی: چی؟ کت: گفتم دیگه بانوی من نیستی لیدی: اما من به چیز دیگه شنیدم کت: خب به من چه کت الان حسابی عصبانی هستش لیدی باگ آروم میگه: وقتی عصبانی میشی ج.ذ.ا‌.ب تر میشی کت: چی؟ الان دوباره صدا میره بالا لیدی: نخودچی کت: الان یه چیزی گفتی لیدی: گفتم که وقتی عصبانی میشی شبیه میمون فضایی میشی کت: اما من یه چیز دیگه شنیدم لیدی: نه خیرم چیز دیگه ای نشنیدی ج.ذ.ا.ب یعنی میمون فضایی کت: من و باش اومدم با بانوم یعنی با لیدی باگ صحبت کنم اونم این شد لیدی: همینی که هست کت: پس بهتره تنها بمونی لیدی: آره بهتر از اینه که با پیشی یعنی با تو باشم کت: هه بی مزه لیدی: انگاری خودت خیییلی با مزه ای و کت نوار رفت....