تک پارتی غمگین
خب ادامه حرف هم البته دارم
امروز ۱۸ سالم میشه برام سواله این همه دوست داشتم ۱۸ ساله بشم چطوریه خوبه یا بده برام خیلی سواله ولی مطمعنم خیلی قشنگه من ازت سن ۹ سالگی آرزوی این سن رو داشتم امروز شبیه که قراره شعمم رو فوت کنم با شور و اشتیاق با دوستام تو باغ بودم لباس سیاهی تنم کرده بودم موهامو باز کرده بودم میخواستم شعم رو فوت کنم که هوای ابری که نور ماه و ستاره ناپدید کرده بود الان شروع به باریدن کرد شعم فوت کردم و زیر بارون میرقصیدم با صمیمی و بهترین دوستم خب من یک دختر یتیم آرزوم همچین چیزایی حتی با اینکه خیس خیسم خوش میگذرونم آرزوم همیشه همین بود که از مدرسه شبانه روزی خلاص شم شدم شاید سن بعدی که آرزوش داشته باشم سن ۲۰ سالگی باشه بیشترا افرادی که دعوت کردم رفتن در اصل همه رفتن حتی دوستم تصمیم گرفتم برم خونه جالب اینجاست که باید تا خانه ای که دولت بهم داده پیاده برم با کفش پاشنه بلند و لباس مهمونی رفتم و تا روی تخت رفتم خوابم برد خیلی زودتر از انتظار زیادی خسته بودم داخل مغازه ای شروع به کار کردم و خیلی حقوق خوبی داشت من عاشق این بودم بازیگر یا خواننده یا حتی مدل و صداپیشه هم راضی بود بشم ولی تنها چیزی که گیرم اومد فروشنده لباس فروشی بود دوستم آیا هر از گاهی میومد و لباس میخرید یه روز یه مردی زندگی منو عوض کرد اون گفت من رو به عنوان مدل استخدام میکنه و با پارتی اینا اگه کارم خوب بود به بقیه رویاهام میرسم بهم قول تا ۱ روز قبل ۲۰ سالگیم اینکارو کنه منم آرزوم بود و قبول کردم حقوقش ۱۰ برابر حقوق لباس فروشی بود و سریع معروف شدم به چندتا پروژه فیلمبرداری معرفیم کرد و پروژه شون خیلی معروف شد چون بازیگر خیلی معروفی داخلش شد یروز احساس کردم دارم به هم آرزوهام میرسم بهترین رویا بود ولی گذشته ام به این معنا نیست که فراموش شده من قبل از اینکه برم یتیم خونه داخل یه عمارت بزرگ تک و تنها همراه خدمتکارا زندگی میکردم پدر و مادرم همیشه مشغول کار بودن بابام ور شکسته شد و خودکشی کرد و مادرم بخاطر معشوقش منو ول کرد و منو بردن یتیم خونه تو همین فکر بودم که لیا زنگ زد داشت از معروفیتم میگفت ولی احساس کردم عوض شده انگار داره با حسرت یا اینکه چندشش بشه حرف میزنه اون خیلی خوشبخت بود و خب زندگیش در برابر زندگی من عالی بود من امروز دقیقا یروز قبل تولد ۲۰ سالگیمه به بهترین آرزوهام رسیدم دقیق یروز قبل تولدم الان یه بازیگر معروف بودم و پروژه سنگینی رو قبول کردم و نقش اصلی داستان من بودم و فردا کنسرت داشتم تو یه سالن بزرگ . امروز بلاخره ۲۰ سالم شد لباس سفیدی پوشیدم موهام باز بود مثل همیشه تو خونه رویاهام بودم صدای در اومد لیا بود خیلی خوشحال شدم که اومده بلاخره بهترین دوستم بود داشتیم حرف میزدیم دستکش دستش بود عجیب بود آخه از دستکش بدش میومد گفت برم آب بخورم و بیام دیدم یه قیچی آشپزخونه دستشه گفتم برا چیته جواب نداد محل ندادم گفتم بیخیال میخواد چیکار کنه مگه پاشدم میخواستم برم گفتم با لیا برم دیگه که لیا صدام کرد رو بهش شدم و یکدفعه بغلم کرد ولی این بغل بغلی نبود که فکر میکردم و همینطور منو فشار میداد یک دفعه رهام کرد از درد زیاد بزور ایستاده بودم در اصل اون نمیخواست بغلم کنه بغلش رسماً برا این بود که قیچی تا ته بکنه تو شکمم وقتی بغلم کرد دستاشو دورم بغل نکرد و قیچی گذاشته بود تو جیب هودی که پوشیده بود و فقط اولاش بغلم کرده بود بعد دستشو سمت جیبش برد ولی ولم نکرد و قیچی یکدفعه زد تو شکم محکم بغلم میکردم که بیشتر داخل بره از درد داشتم میمردم که تو همین درد بودم که قیچی کشید و از درد خون دماغ شدم و سرم درد زیادی بهش دست داد همینطور اشک می ریختم و ازش پرسیدم واقعا هیچوقت انتظارشو نداشتم که دوست خودم منو بکشه اونم تو تولد ۲۰ سالگیم در واقع هنوز هم نشده چون ۸ صبحه و قبلا از مامانم از سر کنجکاوی پرسیدم و گفت که ساعت ۸ شب بدنیا اومدی یعنی من حتی هنوز ۲۰ سالم هم نشده قبل از اینکه ۲۰ ساله بشم منو نابود کردی ولی چرا که یک دفعه گفت حرفایی مزخرفت تموم شد آدرینا آخه زیادی داری چرت پرت میگی من تو رو هیچوقت دوست خودم ندیدم من فقط تو رو یه بدبخت دیدم که نیاز به کمک داشتی تو هیچوقت حق نداشتی از من بلاتر بری من همیشه تو همچیز باید ازت بالاتر میبودم ولی حدتو ندونستی متاسفانه حالا هم با بدترین درذ میمری و به آرزوهات نمیرسی اینارو گفت که بهش گفتم ولی من تو رو دوست داشتم چرا واقعا چرا با گریه اینو میگفتم ادامه دادم هیچوقت از ته دل گریه یا نخدیدم و همشون مثل ماسکی بود ولی امروز برا اولین بار گریه و خندیدم چون از بهترین دوستم ضربه خوردم و داشتم از خنده میمردم که نفس نفس میزد و فرار کرد صدای گوشیم میومد مطمعنم مدیر برنامه ام بود که داشت زنگ میزد ببینه کجا موندم که چشام سیاهی تموم رفت مدیر برنامه ام وقتی رسید در شرایط هادی بودم با آمبولانس و پلیس تماس گرفت من قبل از اینکه برسم بیمارستان مردم و باعث غم همه شدم لیا دستگیر شد و این شد پایان رویاهای من
اوفففف خیلی سخت بود نوشتنش در مورد ماه و خورشید رمان دومم یه مدت نمیدم نه اینکه ایده ندارم اتفاقا من خیلی وقته نوشتمش ولی خب اهمم اهم خب امیدوارم لذت برده باشین