بدون تو Part 5
ادامه
یک فلش بک به ۵ سالگی سایا «میدونم دارم روانیتون میکنم ولی قول میدم بعد این نه بالا بریم نه پایین»
داشتم نگاه بیرون میکردم منظره ی خیلی قشنگیه مامانم صدام زد امروز قرار بود برم کلاس اول خیلی خوشحال بودم پرسال پیش دبستانی و مهدکودک هم که بودم خیلی دوست داشتم بابام بعد ۱ ماه از روسیه اومد خیلی خوشحال بودم قراره با مامانم و بابام و آجیم برم مدرسه فقط یک مشکلم همین مقنعه بود بزور رو سرم می ایستاد رفتم مدرسه معلمم خیلی معلم مهربونی بود خیلی دوستش داشتم کلاس اول خیلی سریعتر از انتظارم گذشت و تموم و وارد سال دوم شدم و همینطور سالها میگذشتن تا هفتم برام عجیب بود که قراره برم هفتم بهترین و صمیمی ترین دوستم تو این چند سال یعنی از بچگی تا الان آیلین بود ولی تو زندگیم از یچیز متنفر بودم شاید فکر کنین مریضیام ولی نه از اینکه همیشه تو خونه تنهام مامان و بابام هردوم بخاطر کارهاشون زیاد نمیبینمشون درسته جدا شدن ولی بازم من عاشق وقت گذراندن با خانواده امم خواهرم هم همش گیر درس و از متوسطه اول تا الان شبانه روزی درس میخونه که راحتتر موفق بشه به این ترتیب همش تنهام تو خونه فرقی نداره زمان مدارس پیش بابام یا تابستون پیش مامانم چون خودش وقت نمیکرد ببرم مسافرت بیشتر با خالم که فقط ۷ سال باهام اختلاف سنی داشت میرفتم یا بابا بزرگم در صورتی که بابام تک فرزنده نه عمه دارم نه عمو و حتی دایی احساس میکنم خیلی تنهام ولی با این حال لبخند میزنم و دروغ میگم خیلی خوشبختم تفریحاتم همیشه این بود که با آیلین تلفنی حرف بزنم اوم انیمه ببینم و کیپاپ تازه باهاش آشنا شدم ولی جالبه برام من متوسطه اول رو حتی کارنامه های ماهانه ام رو ۲۰ میگرفتم همیشه دوستام حرفایی میزدن که عجیب بود برم چون دوتا گوشی داری خوش بحالت چون آیفون داری خوشبحالت چون اینستا داری خوشبحالت چون لاغری و... و... خسته ام دیگه از حرفاشون بخاطر اینکه تابحال تو این همه سال تحصیل نمره ای کم نیوورده بودم همه بهم گفتم عین خواهرت باش رشته تجربی انتخاب کن ریاضی حتی شیمی هیچکدومو قبول نکرد موسیقی انتخاب کردم چون عاشقش بودم میمردم براش خب بزرگترین دروغ احتمالا عاشق کسی شدن که نبودم اون منو دوست داشت و خانواده ام از این موضوع خبر داشتن ولی وقتی میدیدمش که عاشقمه یاد مامانم می افتادم اگه بهش بگم من فقط تو رو دوست خودم میبینم چی فکر میکنه تابستون باهاش دعوام شد گفت تو فقط دوست منی نه بیشتر اون اول ناراحت شد ولی درک کرد و هنوز دوست بودیم باعث خوشحالی من بود ولی راستش اینکه قراره بمیرم نگرانم میکرد چهه حسی ممکنه پیدا کنن دور اطرافم امروز خواهرم بعد مدت ها اومد خونمون گوشیمو ازم گرفت و داخل سایتی که قبلا من و آیلین بودیم بخاطر جرعت و حقیقت با دوستاش با دختری به نام مهرسا یکی از دستاشو دوستش دیده بود میگفت چقدر لوسه و خواهرمو وادر کرد بهش پیام بده و فحش و از سر اجبار مجبور شد «مهرسا را داخل همین وب رو میگه» وقتی رفتم نگاه کرد از پیاماش تعجب کردم ولی وقتی فهمیدی حقیقت چیه حق دادم من از مهرسا عذرخواهی کردم بعد به مرور زمان شاید بشه بهم بگیم دوست شدیم دختر خوب و خیلی مهربونی بود ولی خیلی باهاش بد بودن و هیت میدن بهش مخصوصا مهدی بعد یروز بهم پیشنهاد دادم بیام بلاگیکس و برگشتم زیبا بود زیباترین و دوستم یعنی خودم امممم برا دفاع از نویسندگان یک وبی به یک مدیر که نام نمیبرم حرف زدم طرف جواب نداد ولی از حسابم در اومده بودم دروغ چرا و بهش پیام دادم خب کامنت وب خاطره درباره دختر عمو بابای من تک فرزنده و من نمیدونم کی این را کامنت کرده و هرکس بوده به حساب من دسترسی داشته پس رمزشو عوض کردم تا دیگه دسترسی نداشته باشه ولی هرچی بود واقعا متاسفم برای اتفاق زندگیش خب شاید باور نکنین ولی بیشتر همین اتفاقا تابستون امسال بود جالبه آره خودم هم تعجب کردم اولین ساله اینقدر خاطره داشتم داخل یک تابستون عاشق این زندگی شدم ولی عشقی هست که نباید وابسته شد وابستگی بدترین درده مگه نه آیلین مطمعنم دفترمو ور میداری اینو رمان میکنی شاید هم در خواست خودم بود که زندگینامه داشته باشم بچه که بودیم گفتم یادته و تو حافظه ات مطمعنم یادت مونده تو هیچچیزی یادت نمیره مطمعنم گریه هم میکنی یا کنارم یا نمیدونم موقعی که مردم شاید بگین چقدر درباره مرگ حرف میزنم شاید چون جلو چشممه امروز اولین روز دبیرستان بود عالی بود بجز اونجا که حالم بد شد خون اوردم بالا خستم دیگه میخوام بگم که بعضی اوقات گریه ام میگیره من عاشق اینم ۱۰۰ سال عمر کنم ولی چرا باید بمیرم چرا موندم کسی دلش تنگ من میشه نمیدونم دلم میخواد گریه کنم روزها گذشت و گذشت و خب روزی مثل امروز روز عملم بود خیلی استرس داشتم طبق معمول آیلین با گوریه اومد سمتم و گفت خیلی بدی چرا داری میری تنها حرفام این بود بهش فراموشم کنه داشتم برا عمل آماده میشدم مامانم داشت بحث میکرد من میخوام دخترمو عمل کنم من از همین اول با این عمل مخالف بودم فقط در صورتی قبول کردم که بزارین جراحی کنم ولی متقاعد نمیشد مامانم بغلم کرد و گفت سایا بهم قول بده سالم تر از پیش بیای بیرون من قول ندادم فقط لبخند زدم خاله رویا عمو حامد اومد مامان بزرگ و بابابزرگم یه لحظه فک کردم میخوام برم جنگ بابام اومد بغلم کرد گفت زندگی من تویی خواهرم گفت سالم میایاااا خندید و آیلین هنوز داشت گریه میکرد بغلش کرد گفتم میدونی تو بهترین دوستم بودی و خب مردن خیلی سخته میدونی هرروز برام از اون دست گل بزرگا بیار من کیف کنم از اون دنیا ببین حتما هم گناه کبیره مرتکب شو جهنم بیای پیش من بلاخره خندید گفتم یادت نره فراموشم کنی لبخند زدم وارد اتاق عمل شدم دکتر گفت خوبی گفتم آره گفت پس شروع میکنیم ماسک اکسیژن و مال ضربان قلب برام زدن گاز بیهوشی وارد مال ماسک اکسیژن کردن داشتم فک میکردم زنده بیرون میام یا نه که چشام سیاهیه کامل رفت«شاید تعجب کنین از کجا میدونم دکترش گفت داشت زمزمه میکرد وقتی گاز زدم زنده میمونم چرا همه جا سیاه شد.... سیاه.... سیاه .... از این لحاظ فهمیدم ۵ ساعت پشت اتاق عمل هممون بودیم که پرسید کدومتون خونش o منفیه باباش بود که اونم کم خونی داشت و نمیتونست خون بده پدر و مادرش هم کانادا زندگی میکردن دکتر بیخیال شد و رفت و بعد اومد با خنده رفتم سمتش که گفت متاسفم بیمارتون بخاطر اشتباه من فوت شد چشام تار میدید گوشام سوت میکشید صمیمی ترین دوستم بخاطر اشتباه این دکتر مرد و زدم زیر گریه تنها چیزی که ازش برام مونده بود گوشیش بود و دفترش چرا سایا ولم کردی چرا........
این داستان تموم نشده هنوز شاید فک کنین تموم بشه شاید آخراش باشه ولی تموم نه میخوام چیز رو بگم این داستان نویسنده ای که مرد و اکانت مال اون بود سایا