آن سوی شب🌑 P4
ادامه😊
درباره وب
وقتی که باد زوزه میکشید
*آدرین*
دیییییییریییییییننننننگگگگگگ
_اومدم!
روی مبل خوابم برده بود. بلند شدم و رفتم تا درو باز کنم.
_کیه؟
_سلام
جیم؟ درو باز کردم. جیم، ارن و فیلیپ بودن!!!!
من_سلام... چیزی شده؟!
ارن_بچه جون بیدارت کردیم؟
من_نه بابا دراز کشیده بودم چیزی شده؟؟ 😞
ارن_مگه حتما باید اتفاقی بیوفته که از رفیقمون سر بزنیم؟!
یکم جا خوردم. حقیقتا انتظار این جوابو نداشتم. سر بزنن؟
معمولا یکشنبه ها میرفتیم بیرون ولی سابقه نداشته ازم سر بزنن(یکشنبه در خارج تعطیله)
به هر حال این گروه 9نفر داشت!!!!
من_بیاین تو
فیلیپ_نه مزاحمت....
من_نه زحمتی نیس، کسی هم خونه نیست پس راحت باشین.
خیلی ازین به اصطلاح سر زدن تعجب کردم، ولی ازین که اومدن خوشحال بودم
من_ببخشید یکم اتاق بهم ریختس😅
ارن_بچه جون اگه تو به این میگی بهم ریخته پس به خونه ما چی میگی!!
همه خندیدیم. پتو و بالشت رو بردم توی اتاق و رفتم یکم خوردنی آوردم.
هرچند چون معمولا مهمونی در کار نبود چیز زیادی هم نداشتم.
من_چیشده حالا که اومدین سر بزنین؟!
این رو باخنده گفتم تا جایی که میدونم وقتی کسی مریض میشه ازش سر میزنن!
فیلیپ_سال پیش هم همینطور بود. ما معمولا روزای تعطیل خونه هم میریم گفتیم امسال تو اولین نفر باشی
من_عجب!... حالا بحث دور همی شد چرا نگیم بقیه بیان؟
جین_میان تو راهن😁
خودشون فکر همه جاشو کردن😅😅
ارن_یکم دیگه....
همون لحظه زنگ خورد.
ایجی با فریاد_لاقل میزاشتی میانش رو بگم بعد زنگو میزدی💢!!!!!
من خندیدم و رفتم درد باز کنم
همه باهم رسیده بودن😑😑
من_سلام... بیاین تو
برای بقیه هم شربت اوردم
کارن_اون گربه....
من_اه نگفته بودم گربه دارم؟؟
فیلیپ_بامزس..
تا تعریف شنید دمش رو بالا داد و اومد با نازو ادا رو پای من جا خوش کرد😂😂😂
کارن کلا چشم ازش بر نمیداشت..
من_میخوای بگیری؟
کارن_چی؟؟نه بابا....
😂😂😂😂😂😂
نیتن:من یکم سوشی آوردم
تا یه مدت دست جمعی افتاده بودیم به جون این سوشیا..
ادام_راستی.. مزاحم خانوادت نیستیم؟؟
من_آااا... خوب...
جیم ازون ور داشت بال بال میزد. یکم مشکوک شدم!
همینطور که نگاهم به اونا بود گفتم_اونا برای سفر کاریشون اروپان
فیلیپ_تنهایی؟
من_گاهی خالم میاد گاهی دوستام.. بیشتراوقاتم که میریم بیرون بقیش هم که مدرسم.. سرم گرمه.
به قیافه جیمی و ارن زیر چشمی یه نگاه انداختم.
انگار حرف هام براشون خیلی تعجب آور بوده!
با این شرایط دو حالت وجود داره:یا فهمیدن یا قصد فهمیدن دارن😑😑
من_راستی خبری از چارلز نیست؟؟
فیلیپ_دیروز باهم تماس گرفتیم گفت که نتیجه تستاش خوب بوده.. هنوز داره درمان میشه اما رو به بهبود بزودی بر میگرده به تیم☺️
ارن_نامردیه!!!! چرا تو شماره چارلز رو داری ولی من ندارم؟؟؟؟(به دلایلی😶)
این خوشحال کننده بود.
این سوالات ناگهانی میتونست بحث رو عوض کنه، یکم توی حال و هوای خودم بودم.
ارن:آدرین نمیخوای جواب بدی؟
وقتی به خودم اومدم تلفن داشت زنگ میخورد.
من_چرا... چرا... ببخشید الان میام
رفتم توی آشپزخونه و تلفن رو جواب دادم:الو؟
(ردیف شده یا نه!؟)
_چی؟؟؟ باید طبق قرار داد پیش بریم من وقت بیشتری لازم دارم.
"چقدر؟"
_حداقل 5روز دیگه برای تکمیلش وقت میخوام!
"تا پس فردا وقت داری"
من_ولی.....
بوق بوق بوق
تلفنو قطع کرد!
نمیتونستم تا پس فردا اینکارو بکنم. هرجور هم میخاستم برنامه ریزی کنم بازم تا 5یا 6روز دیگه وقت لازم داشتم
جیم_خوبی؟
پاک یادم رفت که اوناهم اینجان!!
من_اره.. خوبم!☺️
امشب میتونی بیای خونه ما؟
من_خونه شما؟؟!!! چرا؟
جیم_راستش من امشب با خواهر برادر کوچیکتر تنهام گفتم حالا که توهم تنهایی پیش هم باشیم.
من_نمیدونم...
نگاهم به تلفن افتاد... حرفای جیسون یادم اومد
من_فک نکنم بشه
_بیخیال یک شبه دیگه!!
من_باشه.. ببینن چی میشه
*جیمز*
ساعت 9:30بود(شب)کارن و ادام رفته بودن.
بقیه هم پاشدن که برن. خیلی خوش گذشت بهمون
آدرین و فیلیپ داشتن حرف میزدن.
ارن_چیزی شد؟
من_نمیدونم.. قراره شب بیاد خونمون.. شاید بتونم باهاش چندکلامی صحبت کنم
ارن_باشه اگه چیزی دستگیرت شد به منم خبر بده
یه مدت بعد فیلیپ هم رفت. آدرین برای گربش غذا ریخت و کفشاشو پاش کرد.
شاید باید به بقیه بچه هاهم میگفتم.. نمیدونم...
خیلی حالم گرفته شد وقتی گفت برای سفر به اروپا رفتن
حتما برای خودشم خیلی دردناکه..
نزدیک خونه بودیم. خونه هامون خیلی فاصله نداشتن.
من_خوش گذشت نه؟
ادرین_اوهوم به من که خیلی خوش گذشت.
حس میکردم داره دروغ میگه.. مثل وقتی گفت خانوادش رفتن سفر.. یا هربار که میگه حالش خوبه..
آدرین برام با بقیه فرق داشت.. حسی که قبلا داشتن باالان فرق میکرد..
این فکر که شاید اون همون پسر مغرور و با روحیه بالا و مبارز نگر نباشه عذابم میده.
بقول مرینت اون خیلی خوب تونسته بود خودشو توی نقش جا کنه
رسیدیم. زنگ زدم
جنا درو باز کرد
ریوما_خواهرته؟
من_اره
ادرین_فک میکردم بزرگتر باشن😂
من_جنا و جین دوقلوان.. گول ظاهرشون نخور 5سال سنشونو اندازه قد من زبون دارن😑😑
خالم حاضر و با عجله اومدو گفت_مومو من باید برم خونه مراقب خودتون باشین خدافظ
اونقدر سریع صحبت کرد که حتی نفهمیدم چی گفت
جین_سلام داداشی.. وای جنا اینجارو.. یه داداشی جدید.!!! 😍
آدرینخندید.
من_بچه ها این دوستم ادرینه امشب قراره پیش ما بمونه
بچه ها باهمدیگه_اخ جووونن!!!
جنا و جین یکم داشتن برای ادرین زبون میریختن و از مثلا زورگویی های من میگفتن، آدرین هم فقط میخندید.
من رفتم سر یخچال تا یه چیزی برای شام بیارم ولی انگاری چیزی نداشتیم😲😑
من_آدرینمیتونی مراقب این دوتا فسقلی باشی تا من برم برای شام یه چیزی بگیرم؟
ادرین_اوهوم
از خونه زدم بیرون... یکم که دور شدم زنگ زدم به مرینت_الو... سلام.. نوشته هارو گیر آوردم الان برات میفرستم... باشه.. خدافظ
تمام عکسا و نوشته هارو براش فرستادم. خیالم راحته که حداقل یکی هست که کمکمون کنه.
مغازه نزدیک خونه تعطیل بود برای همین از رستوران گرفتم.
در خونه رو باز کردم. هیچ صدایی نمیومد.
رفتم تو پذیرایی، ادرین روی مبل نشسته بود.
من_بچه ها کجان؟
ادرین_خوابشون برد بردمشون توی اتاقشون.
من_فک نمیکردم رابطت با بچه ها خوب باشه😂😂😂
ادرین با یه قیافه مشکل داری نگام کرد
یکم بعد چراغا رو خاموش کردم.
ادرین روی مبل خوابید، منم روی مبل کناری خوابم برد.
یکدفعه از خواب پریدم... ساعت 3صبح بود.
ادرین هم روی مبل نبود. اولش فکر کردم رفته دسشویی ولی نه نبود.. ساکش بود اما کفشاش جلوی در نبودن.
کلیدو برداشتم و رفتم بیرون تا ببینم کجا رفته.
هوا سرد بودو بارون نم نم میبارید.
همینطور که داشتم میرفتم رسیدم به پارک نزدیک خونمون.
رفتم جلوتر... ادرین روی نیمکت نشسته بودو سرشو کذاشته بود رو زانوهاش.
ادرین_جرا بیدار شدی؟؟
من_اینجا چیکار میکنی؟؟
ادرین_خوابم نمیبرد اومدم اینجا نشستم یکم هوام عوض شه
من_اونم توی این هوای سرد؟؟
آدرین_اره خوب..
من_آدرین از چیزی ناراحتی؟؟
آدرین_نه.. چرا میپرسی؟
من_چون برام مهمه
احتمالا انتظار این رو نداشت.
لبخند آرومی زد و گفت_خوب.. حقیقتا یه دروغی گفتم
من_چه دروغی؟
_درمورد خانوادم... خوب اونا... مُردن😔
من_خیلی متاسفم.. چطور...
ادرین_به قتل رسیدن
من_قتل؟؟؟
این که اینارو از زبون خودش بشنوم خیلی ناراحت کننده تر از وقتی بود که دیگران تعریف میکردن.
آدرین_اره.. قتل.. تقریبا6یا7سال پیش.
من_متاسفم... تک فرزند بودی؟
ادرین_تاجایی که یادم میادیه برادر یه خواهر بزرگتر داشتم.
من_خوب بقیه فامیلت چی؟
آدرین_اوناهم همینطور شدن.. از بین تمانشون فقط عموم واسم موند.
من_با عموت زندگی میکنی؟
آدرین_نه مدتی میکردم.. حتی نمیخوام اسمشو بگم.
انگار حق با مرینت بود.. اون پسر از پشت پرده ی شخص کاملا متفاوت بود.
انگار بیشتر ازین نمیتونست بغضش رو نگه داره.. اشکاش سرازیر شدن.
کسی که کنارم بود.. با کسی که میشناختم.. هزاران سال نوری فرق داشت. حس مسئولیت داشتم و.. نمیخواستم اینطور ببینمش.. ولی کاری ازم بر نمیومد.
گرفتمش توی بغلم شاید حداقل میتونستم آرومش کنم
ادرین_اون شب.. تولدم بود..
لبخند تلخی زد و گفت_یادمه.. برف میبارید.. خون شون... برف هارو سرخ کرد... اونا مردن.. زمانی که باد زوزه میکشید💔
حمایت فراموش نشههه🙂
راستی اگه دوست داشتید یه سر به چنل روبیکام بزنین درباره ی انیمه میزارم و تازه زدم و عضوی نداره پس خوشحال میشم سر بزنین😊