رمان irreversible love پارت۱۸

Mahsa Mahsa Mahsa · 1403/08/03 16:42 · خواندن 8 دقیقه

بعد از قرن ها😅 بابت دیر دادن معذرت میخوام 😅🌸🌸🌸از وقتی مدرسه ها باز شده اصلا وقت ندارم😢

خلاصه جدید:مرینت دوپنچنگ اصلا فکر نمیکرد بعد از امدن فردی به شرکت،پنهان ماندن رازش به او بستگی داشته باشد. رازی که هیچ کس حدسش را نمیزد؛ توسط فردی که فکرش را نمیکرد. 

رمان irreversible love

بخش دوم

توضیحات بیشتر اخر پست 😅

 

«مرینت؟ مرینت!» لوکا تقه ای به در زد و وارد اتاق شد. نگاهی به مرینت که بر روی تخت خواب بود کرد و لبخندی روی لبش نقش بست. کنارش روی تخت نشست و موهای روی پیشانی مرینت را پشت گوشش داد؛ سپس برای اخرین بار بوسه ای بر پیشانی اش زد. لحظه ای بعد مرینت چشم هایش را باز کرد:«لوکا؟ من تا کی خواب بودم؟ ساعت چنده؟»لوکا خنده ی کوچکی کرد:«هنوز دیر نشده. تازه اومدم بیدارت کنم. البته اگه تا چند دقیقه دیگه بلند نشی دیرمون میشه.»مرینت سری تکان داد و از روی تخت بلند شد؛ سپس کیفش را از روی میز بلوطی رنگ برداشت و نگاهی به لوکا کرد :«من امادم. بریم؟» لوکا در اتاق را باز کرد:«بریم.» مرینت از داخل اتاق خارج شد و نگاهی به خانه انداخت؛ خاطرات زیادی اینجا با لوکا داشت. یکی از خاطراتش جلوی چشمش امد؛ مرینت روی پاشنه پایش چرخید:«لباسم برای امروز خوبه؟ لوکا با سر حرفش را تایید کرد: «عالیه، بانوی من.»مرینت خنده اش گرفت:« چند  بار گفتم منو اینجوری صدا نکن. خوشم نمیاد.» لوکا دستانش را دور دست مرینت حلقه کرد و لبش را نزدیک گوش او اورد:«نمیتونم خب. دوست دارم» _«مرینت؟ حالت خوبه؟داری به چی فکر میکنی؟» مرینت سرش را تکان کوچکی داد تا از از فکر ان خاطره بیرون بیاید:«ممنون خوبم. یاد روزایی که انجام داشتیم افتادم.چه روزای خوبی بود.قبول داری؟» لوکا دست مرینت را در دستش گرفت:«قبول دارم. البته همه ی خاطرات اینجا هم خوب نبود.»مرینت به چشم های لوکا خیره شد. نیازی به توضیح بیشتری نبود. مطمعن بود هر دوی انها ان روز را به خاطر داشتند. روزی که همه چیز تغییر کرد. روزی که... . مرینت دست لوکا را رها کرد و به سوی در رفت.سپس ان را باز کرد:«نمیخوای بریم؟»لوکا از خانه بیرون رفت و پست سرش نگاهی کرد تا مطمعن شود مرینت پشتش می اید. سپس در را قفل کرد:«برای امروز اماده ای؟»مرینت حرفش را تایید کرد:«اماده.حتی با اینکه ممکنه اخراج بشم.»لوکا حرفش را قطع کرد:«که نمیشی.»مرینت شانه هایش را بالا انداخت و از پله ها پایین رفت. به لوکا که به نظر می امد فکرش درگیر است نگاهی کرد. نمیدانست بابت دروغ مرینت فکرش درگیر است یا طرحی که بادی تحویل میداد؛ البته علاقه به دانستنش نداشت. صبر کرد لوکا از ماه ها پایین بیاید؛ سپس سوار ماشین شد و موبایلش را از داخل کیفش برداشت. لوکا لحظه ای بعد از مرینت سوار ماشین شد و ماشین را روشن کرد. سپس ان را از پارکینگ در اورد و نگاهی  به مرینت کرد:«صبح به این زودی به کی پیام میدی؟»مرینت گفت:«به زویی. دیروز نشد بهش پیام بدم. مطمعنم اونم اندازه من نگران طرحیه که کشیدی.»لوکا حرفش را اصلح کرد:« کشیدیم. تو هم اندازه من توش سهم داری. من کشیدم؛ تو رنگش کردی.راستی میخوای تو همین شرکت بمونی؟»مرینت با تعجب به لوکا نگاه کرد:« این همه برای کشیدن طرح زحمت کشیدم که اخرش از شرکت برم؟»لوکا جواب داد:«نه ولی گفتم اگه بهت یک پیشنهاد کاری خوب بدم شاید قبول کنی. چون این دفعه من طرحو کشیدم؛ ولی همیشه که نمیشه این کارو کرد. میخوای چیکار کنی؟»مرینت خودش هم جوابی برای این سوال نداشت؛ اما نمیخواست لوکا بفهمد:«میدونم چیکار کنم. رانندگی تو بکن.»لوکا خندید:«چشم رئیس. امر دیگه ای ندارین؟»مرینت مشتی به بازوی لوکا زد:«از دست تو.»سپس خودش هم خندید.دخترک موبایلش را درون کیفش گذاشت و ضبط ماشین را روشن کرد.صدای اهنگ we don't talk anymore فضای ماشین را پر کرد. مرینت گوش به اهنگ سپرد تا زمانی که به شرکت رسیدند.  وقتی به شرکت رسیدند از ماشین پیاده شد و درون شرکت رفت. دکمه ی اسانسور را زد و منتظر لوکا شد. لوکا لحظه ای بعد رسید:«دیر که نکردم؛ نه؟»مرینت جواب داد:«نه خیلی.»سپس سوار اسانسور شد و دکمه طبقه چهار را زد. به لوکا نگاهی کرد:«وقتی رفتیم داخل تو مستقیم میری داخل دفترت منم میرم پیس ادین. هیچ کس نباید بفهمه ما با هم اومدیم. قبوله؟ »لوکا حرفش را تایید کرد:«قبوله.» ثانیه ای بعد اسانسور از حرکت ایستاد. مرینت از اسانسور پیاده شد و زیر لب به لوکا خدافظی گفت.چشمش به ادرین خورد که بیرون در دفترش ایستاده بود و متعجب به مکانی نگاه میکرد. ناگهان مرینت به شخصی بر خورد کرد و زمین خورد. نگاهی به شخص کرد تا معذرت خواهی کند؛ اما وقتی او را دید صدایش بند امد:«معذرت میخوام... معذرت میخوام ای... ای.. ایریس خودتی؟ » ترس در وجود مرینت لانه کرد. مطمعن بود ایریس بی هدف به جایی نمیرود. شک نداشت که با وجود ایریس در این شرکت تمام رازهایش لو میرود. ایریس با تعجب نگاهی به مرینت انداخت. تنفر پر نگاهش موج میزد؛ تنفری که فقط مرینت تشخیصش میداد:« مرینت؟ خودتی؟»مرینت سریع بلند شد و ایریس را بغل کرد تا حرفی نزند که موجب لو رفتنش شود:« ایریس. دوست خوبم! خیلی وقته که ندیدمت. دلم برات تنگ شده بود!» سپس یواش در گوش ایریس گفت:«بعدا برات همه چیز رو توضیح میدن. فعلا بازی منو ادامه بده.»لبخندی شیطنت امیز روی لب ایریس ظاهر شد:«دوست عزیزم. دلم برات یه ذره شده بود. این همه مدت چرا بهم پیام ندادی؟»مرینت سعی کرد ترس در صدایش را پنهان کند:« معذرت میخوام. یک چند وقت خیلی درگیر بودم. بریم تو دفتر من یکم حرف بزنیم؟»ایریس از بغل مرینت در امد و خم شد تا کیف مرینت را که افتاده بود بردارد:«البته.بزار ممکن کنم.»مرینت کیفش را گرفت و تشکری کرد. سپس دست ایریس را گرفت و او را داخل دفترش کشاند:«تو اینجا چیکار میکنی؟»ایریس دست به سینه نگاهی متکبرانه به مرینت انداخت:«من باید این سوالو ازت بپرسم. تو اینجا چیکار میکنی؟ من نامزد فیلیکسم و البته دست راستش تو شرکت. و تو؟ » مرینت با تعجب پرسید:«فیلیکس کیه؟ » پوزخندی روی لب ایریس نقش بست:«معلومه که ادرین حرفی در مچرد برادرش نزده. منم این دروغگوییش رو ادامه میدم. مهم الان اینه که تو اینجا چیکار میکنی؟ نکنه فهمیدی من اینجا کار میکنم و اومدی تا بیشتر بدبختت کنم؟ ایندفعه از دفعه قبل بهت سخت تر میگیرم.»تمسخر در لحن ایریس موج میزد؛ اما مرینت توجهی نکرد:«من به عنوان طراح وارد شرکت شدم. و در ضمن تو وقتی مه لوکا برام پاپوش درست کرده بوده حسابی بهم کمک کردی و با هم دوست شدیم. حواست باشه جلوی کسی سوتی ندی.»ایریس از خنده منفجر شد:«طراح؟ تو؟ لوکا برات پاپوش درست کرده بوده؟ چیزی مسخره تر از این تا حالا نشنیدم. حالا بگذریم. فامیلت دوپنچنگ بود درست؟ لوت نمیدم اما شرط داره.»مرینت دندان هایش را زا حرص روی هم فشار داد:«چه شرطی؟»ایریس حرفش را ادامه داد:«من از فیلیکس یک حرفایی درباره یک طرح میلیون دلاری و خانم دوپنچنگ شنیده بودم اما فکر میکردم یکی دیگه رو میگه. اما حالا که تو رو دیدم همه چیز با منطق جور در میاد. قضیه ی اخراج شدنت و استخدام شدن به شرط کشیدن و تحویل دادن طرح میلیون دلاری که قراره امروز تحویل بدی. و اما شرط من:نود و هشت درصد پول طرح تو بدی به من.»چشمان مرینت از تعجب گرد شد:«چی؟ نود و هشت درصد؟ این که خیلی زیاده!»ایریس لبخند دندان نمایی زد:«ارزش کار تو این شرکت رو نداره؟ » مرینت میخواست اعتراض کند؛ اما زبانش بند امده بود:«اما... اما...»ایریس نگاه غرور امیزیی تحویل مرینت داد:«یا این پول یا اینکه گذشتتو تو روزنامه چاپ میکنم که هزار برابر بدتره.البته تو دوتا داستان داری:«مرینت دوپنچنگ دزد که ارث والدینش رو بالا کشید و دزدی کرد؛ یا دختری که براش پاپوش درست کردن. من که خودم داستان اولی رو ترجیح میدم. تو چی؟»مرینت از روی ناچاری قبول کرد:« قبوله. نود و هشت درصد رو بهت میدم.» ایریس لبخندی از روی رضایت زد:«خوبه.راستی نپرسیدی ماشینت کجا غیبش زد. عموجان منو خیلی دوست داشت و وقتی برات ماشین گرفت دوتا سوئیچ کرد و یکیش رو داد من. یادته که؟»سپس سوئیچ را از جیبش در اورد و تکانی داد. مرینت خواست حرفی بزند؛ اما ایریس دستش را روی لب او گذاشت:«چاپ کنم؟» مرینت گفت:«از اول عمو تو رو از من بیشتر دوست داشت. نه؟ ولش کن. مهم نیست. قابل من و تو رو نداره که. » ایریس لبخندی زد:«حالا شدی دختر خوب. امیدوارم ادرین طرحت رو دوست داشته باشه و لااقل یک طرح خوب جور کرده باشی. خدافظ.»سپس از اتاق خارج شد. 

پایان پارت 18

و توضیحات:رمان من 3 تا بخش مختلف داره و بخش اولش پارت قلب تموم شد. من با توجه به موضوعات و اتفاقات رمان اون رو سه بخش کردم. این پارت اولین پارت بخش دوم بود. امیدوارم بخش اول رو دوست داشته باشین و از بخش دوم و سوم هم خوشتون بیاد💙

شرط:

لایک:20

کامنت:46

هر وقت تونستم پارت میدم 😅