💙ceasefire✌
میخوام شما رو به کمک یه عدد مینی پارت دق بدم😈👇
P: 21
☆از زبون مرینت☆
حرفهایی که شنیدم واقعاً وحشتناک بودن...
خوب میدونم که هضم این حرفا برای آدرین به شدت سخته...
و وقتی که حرفش از نینو شد آدرین دیوونه شد!
خشکش زده بود و اگه دخالت نمیکردم صورتش جزغاله میشد!
بخاطر همین دستام رو دور شکمش حلقه وردم و با تمام توان کشیدم پایین. وقتی محکم افتاد تو آسانسور، آسانسور سقوط کرد و با تمام سرعت رفت پایین.
آدرین هنوز تو شک بود و من برای فکر کردن فقط ۱ یا ۲ ثانیه تایم داشتم!
این یه فاجعهست! حالا باید چه غلطی بکنم؟؟
بیخیالللللل
باشه آروم باش مرینت.
یقهی آدرین رو با دست چپم گرفتم، با دست راستم دیوار رو گرفتم و با تمام توان خودمون رو پرت کردم داخل ساختمون (از آسانسور رفتن بیرون)
چشمام رو نه باز کردم دیدم افتادم روی آدرین و لبام روی لباش قرار دارن°•°
فوری بلند شدم و دیدم اون تازه وارد جو اینجا شده.
(شروع مکالمه)
مرینت: ببین من واقعاً معذرت میخوام نمیخواستم...
بلند شد و دستاش رو روی صورتم گذاشت.
آدرین: اینکار رو از قصد کردی؟؟
مرینت: معلومه که نه!
آدرین: دقیقاً! اینجا هیچ اتفاقی نیوفتاده فهمیدی؟؟
مرینت: ب... باشه.
کمی اون ور تر رفتم و دیدم دوباره رفت تو فکر.
مرینت: من مطمئنم اون فقط میخواست تمرکز تو رو به هم بریزه! نینو به این راحتیا نمیمیره خودت اینو خوب میدونی
آدرین: یادته گفتم فیلیکس یه ماشین آدم کشیه و نباید تو رو ببینه؟؟ فیلیکس حتماً از مرگ نینو مطمئن میشه. حالا گریم اون نینو رو ول کرد رفت، نینو تا لحظه مرگش نمیزاره اون فرار کنه یا با کسی ارتباط بر قرار کنه!
مرینت: برای مطمئن شدن از اصل قضیه باید از اینجا فوری بریم
آدرین: من نمیتونم بیام
مرینت: چرا اون وقت؟؟
آدرین: من شکست خوردم. از فیلیکس شکست خوردم! برادرم رو از دست دادم! و حالا...
مرینت: و حالا هم میخوای منو از دست بدی؟؟
آدرین: منظورت چیه؟؟
مرینت: اگه تو نیای میدونی که منم جایی نمیرم. نکنه میخوای منم بخاطر تو بمیرم و بعد عذاب وجدان اونم بگیری؟؟
صورتش مضطرب و نگران بود.
بعد از کمی فکر کرد بلند شد و دستش رو به سمتم دراز کرد و گفت:
آدرین: وقت نداریم عجله کن.
دستش رو گرفتم و بلند شدم.
با خونسردی نگاهی بهش انداختم و گفتم:
مرینت: اراده امین هفت خط دقیقاً همون ارادهایه که لازم داریم. خوشحالم تو هم به این نتیجه رسیدی.
بدون اینکه جوابی بهم بده رفت به سمت در و با تمام توان به در لگد زد.
مرینت: نمیدونستم تو هم جزء اون مافیاهایی هستی که با لگد در رو باز میکنن
آدرین: ولی من از اول میدونستم تو از اون پلیس هایی هستی که میگن تا ۳ میشمارم و مستقیم میگن ۳ !
مرینت: اینو از کجا میدونی؟! اینو ته دیگه تو هیچ پروندهای نمینویسن!
آدرین: خب این دیگه راز امین هفت خطه.
رفتم سمت در و آدرین. تا خواستم چیزی بگم...
☆از زبون آدرین☆
دیدم میخواد دهنشو باز کنه چیزی بگه ولی وقتی دیدم یه صداهایی از بالا میاد نگاهی انداختم و دیدم سقف چوبی آتیش گرفته و میخواد ریزش کنه!
دستشو گرفتم و به سمت خودم کشیدم و کمتر از یه ثانیه بعدش سقف ریزش کرد!
چون لبه پله ها ایستاده بودم و خیلی به مرینت نزدیک بودم هول کردم و تعادم رو از دست دادم.
آدرین: عا عا آییییییییی...
و همون لحظه که داشتم میوفتادم و دسته پله رو با دست راستم گرفتم و چون دست چپم آزاد بود به سمت دسته کشیده شد و محکم بهش برخورد کردم!
آدرین: آخ کمرمممممممم!
مرینت: آدرین!
آدرین: نابود شدم...
سرم داشت گیج میرفت...
و متاسفانه به همین دلیل دستم ول شد و از پله پرت شدم پایین...!
مرینت: آدرین!
مرینت بدو بدو به سمت من اومد و نشست پیشم.
مرینت: خوبی؟؟
آدرین: نه.
یه چشماش یه برق خاصی زد و لبش خندید!
آدرین: ببینم خوشحالی؟!
مرینت: این اولین باره میبینم اعتراف میکنی حالت بده! این عالیه که این لحظه رو تونستم ببینم!
آدرین: اینکه منو اینقدر عاجز دیدی برات لذت بخشه نه؟؟
یه لحظه شروع کرد به سرفه کردن.
مرینت: این بحث رو بیخیال شو عجله کن باید از اینجا بریم تا...
و دوباره شروع کرد به سرفه کردن...
آدرین: من حتی نمیتونم بدنمو تکون بدم...
مرینت: میدونم همین که هوشیاری خیلی عجیبه ولی توی این موقعیت... اصلاً بیا یه کاری بکنیم.
بعد منو بلند کرد و دستمو انداخت روی شونهش.
کمی بخاطر دود سرفه کردم و بعد گفتم:
آدرین: تو نمیتونی منو از پله ها ببری پایین من یکم زیادی سنگینم
مرینت: شاید حق با تو باشه...
و بعد از کلی سرفه بیهوش شد...
داشت از پله ها میوفتاد که گرفتمش و برآید استایل بغلش کردم.
درسته خودمو به زور نگه داشتم ولی نمیتونم اونم تو این آتیش ول کنم برم پس مجبورم تا هر جایی که میتونم ادامه بدم.
و از پله ها پایین رفتم...
پله های آخر رو دیگه پاهام داشتن میلرزیدن...
آتیش سوزی تو طبقه همکف خیلی شدیده!
نفس کشیدن اینجا و تو این وضع واقعاً سخته...
دیگه نمیتونم بیشتر از راه برم...
پاهام سنگین شده و دیگه نمیتونم قدم بردارم...
سر گیجهم خیلی شدیده،
اونقدری گیجم که احساس میکنم بین گذشته و آینده گیر کردم!...
مرینت رو یه گوشه پیش دیوار گذاشتم و لنگون لنگون تلاش کردم خودم به در برسونم...
دیگه ۴ یا ۵ متر بیشتر نمونده...
خودشه...
کم مونده!
☆از زبون راوی☆
آدرین با ذرهی کمی امید تلاش میکرد خودشو به در برسونه ولی همون لحظات یه چوب که سرش دارای میخ تیزی بود به سر آدرین اصابت کرد...
آدرین: آخخخخخخخخخ...
صدای آژیر پلیس اونقدری زیاد بود که هیچ کس نمیتونست صدای خفه آدرین رو بشنوه.
جیکوب و جکسون، دوتا همکار پلیس در انتظار دوتا از مامور هاشون که از ماموریت برنگشتن بودن...
اونها دیگه ناامید شده بودن و معتقد بودن که آدرین و مرینت قطعاً مردن! و یا به عنوان بهترین سناریو ممکن، میتونستن به این فکر کنن که اونا فرار کردن!
آدرین برای اینکه دستش به در برسه تلاش کرد ولی بی فایده بود...
آدرین: قطعاً یه دونه از پله افتادن نمیتونه اینقدر منو از پا در بیاره! چه بلایی سر من اومده؟؟...
نگاه آدرین به دستش افتاد و گفت:
آدرین: آه، فهمیدم...
بله! آدرین توی چاهی که برای فیلیکس کنده بود افتاده!
تیغهی چاقویی که به شکم فیلیکس زد و بعد فیلیکس اون چاقو رو به دست آدرین زد، آلوده به سم مار مامبای سیاه بود. یعنی یکی از سمی ترین مار های جهان که بیشترین کشته ها رو داده...
بدن آدرین کاملاً سِر شده بود و اون حتی نمیتونست اعضای بدنش رو حس کنه!...
چشماش کمکم داشت بسته میشد...
اون به شدت ناامید شده بود،
در حالی که به سختی نفس میکشید گفت:
آدرین: متاسفم مرینت...
متاسفم نینو...
متاسفم،
آدرین آگرست!
..........................................................................................................
آنچه خواهید خواند...
آدرین: نینو؟! تو زندهای؟!
نینو: نمیدونم. شاید آره شایدم نه. بهرحال کسی که الان جلوی تو عه چیزی جز یه توهم ساده نیست!
آدرین: یعنی بخاطر اثرات سم...؟؟
*************************************************
¤پایان¤
اینم ۶۰۰۰ کارکتر شرط نداریم ولی لطفاً حمایت کنید😘