سلام پارت جدید آوردم بخدا حمایت کنین مردم


بخش 1

فصل 1

صفحه 4 تا 6

 

پینگ ئو به من اطمینان میداد که شبیه مادرم هستم ، ولی درست مثل این بود که کسی شکوفهء آلو را با گل نیلوفر مقایسه کند . پوست من تیره تر بود و چسمانم گردتر . چانه ام هم زاویهء تیز تری داشت و چالی وسط آن بود . یعنی ممکن بود شبیه پدرم باشم ؟ نمیدانستم ، چون هرگز او را ندیده بودم .

سال ها گذشت تا فهمیدم مادرم ، کسی که وقتی زمین میخوردم اشک هایم را پاک میکرد و دستم را موقع گرفتن قلم صاف نگه میداشت ، الههء ماه است . فانیان مادرم را ستایش میکردند ؛ هر سال در جشن نیمهء پاییز چیزی نذر او میکردند ، همینطور هم در شب پانزدهم از ماه هشتم ، زمانی که ماه در روشن ترین حالت خود بود . در چنین روزی آن ها برای راز و نیاز عود روشن میکردند و شیرینی های مخصوصی میپختند که به 《 کیک ماه 》 معروف بودند ؛ کیک هایی که زیرشان لایه ای از نان ترد داشت و با خمیر شیرین و خوشمزه ای از دانه های نیلوفر و تخم نمک سود اردک پر شده بود .بچه ها فانوس هایی روشن به شکل خرگوش ، پرنده یا ماهی به دست میگرفتند که در حقیقت نمادی از روشنی ماه بودند . در این روز من روی ایوان قصر می ایستادم و به جهان پایین نگاه میکردم و از آسمان بوی عود را که فانیان به احترام مادرم مسوزاندند به مشام میکشیدم .

فانیان توجهم را به خود جلب میکردند ، چرا که مادرم با علاقهء خاصی به آن ها مینگریست . داستان هایشان برای عشق ، قدرت ، نجات و بقا برای من جذاب بود ، هرچند با وجود زندگی محدود شده ام درک نا چیزی از این جور چیز ها داشتم . هر کتابی از در این زمینه به دستم میرسید میخواندم . ولی داستان های محبوبم ، قصه های جنگجویان دلیری بودند که به جنگ دشمنان  سهمگین میرفتند تا از عزیزانشان محافظت کنند .

یک روز در کتاب خانه بودم و در لا به لای طومار های کاغذی جست و جو میکردم که چیز درخشانی توجهم را جلب کرد . آن را بیرون کشیدم . با دیدن کتابی که تا به حال ندیده بودمش ضربان قلبم تند تر شد . از دوخت ناصاف عطف آن معلوم بود که متعلق به جهان فانیان است . جلدش آن قدر کهنه و رنگ پریده بود که به سختی میتوانستم تصویر نقاشی شده از کمان داری را بر رویش ببینم که کمانی نقره ای را به سوی ده خورشید نشانه گرفته بود . وقتی چیزی شبیه پر در آن ها دیدم ، متوجه شدم که آن گوی ها خورشید نیستند بلکه پرنده اند ؛ پرندگانی که تبدیل به گوی آتشین شده بودند . همانطور که کتاب قدیمی رو با انگشتان لرزان به سینه ام میفشردم ، به اتاقم برگشتم . روی صندلی نشستم و درحالی که کاغذ های نازک شده را ورق میزدم با اشتیاق سرگرم مطالعه شدم .

شروع این داستان هم مانند بسیاری دبگر از داستان های قهرمانی بود : یک فاجعهء بزرگ در جهان فانیان . ده پرنده خورشیدی به آیمان رفته و زمین را سوزانده و فاجعه به بار آورده بودند . هیچ محصولی در خاک سوخته رشد نمیکرد و در رود های خشکیده آبی برای آشامیدن نبود . میگفتند خدایان آسمان ها پرندگان خورشیدی را دوست داشتند و هیچ کس جرئت نداشت با چنین مخلوقات قدرتمند و ترسناکی بجنگد . درست هنگامی که به نظر میرسید دیگر امیدی باقی نمانده ، جنگجوی دلیری به نام هوئی کمانی از جنس یخ برداشت . هوئی 9 تا از پرندگان خورشیدی را با تیروکمان زد و فقط یکی را باقی گذاشت تا بر زمین بتابد ...

یک نفر کتاب را از دستم قاپید مادرم که تند تند نفس میکشید با صورتی برافروخته بالای سرم ایستاده بود . ناخن هایش در گوشت بازویم فرومیرفتند .
با صدای بلند گفت :《 تو این رو خوندی !؟ 》

خیلی کم پیش میامد مادرم صدایش را بالا ببرد . بهت زده به اون خیره ماندم و سرم را آهسته به نشانهء تائید تکان دادم . مادرم ربازویم را رها کرد ، روی یک صندلی کنار من ولو شد و شقیقه هایش را مالید . دستم رابه طرفش دراز کردم ، ترسیدم عصبانی شود و خودش را کنار بکشد ، اما با دست سردش محکم دستم را گرفت .

مردد پرسیدم :《 کار بدی کردم ؟ چرا نباید اون کتاب رو بخونم ؟ 》 به نظر نمی آمد چیز غیر متعارفی در آن باشد .

مادرم مدتی ساکت بود . فکر کردم حرفم را نشنیده ، ولی سرانجام با چشمانی به درخشندگی ستارگان به من نگاه کرد و گفت :《 تو هیچ کار بدی نکردی . هوئی کمان دار توی قصه ... پدرته .》

احساس کردم نوری یک دفعه جلوی چشم هایم درخشید . گوش هایم شروع کردند به زنگ زدن . کوچک تر که بودم اغلب درباره پدرم سوال میکردم ، ولی مادرم هر بار با چهره ای گرفته سکوت میکرد تا اینکه من بیخیال میشدم . مادرم اسرار زیادی درون خود داشت که با من درمیانشان نمیگذاشت ، دست کم تا این لحظه در میان نگذاشته بود .

در حالی که سینه ام سنگین شده بود گفتم :《 اون پدرمه ؟ 》
مادرم کتاب را بست و نگاهش را به جلد آن دوخت . از آنجا که میترسیدم بلند شود و برود ، سریع برایش از قوری چینی یک فنجان چای ریختم . چای سرد بود ، ولی مادرم بی هیچ گلایه ای آن را نوشید .

مادرم با لحن ملایمی گفت :《 ما تو جهان فانیان عاشق هم بودیم . پدرت خیلی تو رو دوست داشت ، حتی قبل از اینکه به دنیا بیای ؛ ولی حالا ...》 و درحالی که با خشم تند تند پلک میزد حرفش را ناتمام گذاشت .

دستش را به نشانه همدردی گرفتم و هم برای اینکه به اون یاد آوری کنم هنوزز پیشش هستم .
مادرم ادامه داد :《 و حالا تا ابداز هم جدا شدیم .》
به سختی میتوانستم این حجم افکاری را که به ذهنم هجوم میاوردند مهار کنم . احساساتم غلیان کردند تا جایی که یادم میامد پدرم در زندگی من چیزی بیشتر از یک شبح نبود . بار ها خوابش را دیده بودم که سر میز با ما غذا میخورد یا زیر درختان پر شکوفه با من قدم میزند ، ولی هر بار چشم باز میکردم ، گرمی درون سینه ام جایش را به دردی ناشناس داده بود . امروز سر انجام نام پدرم را فهمیده بودم و میدانستم که دوستم داشته است .


مشکل داری ؟ مشکل داری لایک و کامنت نمیدی ؟ ما اینجا داریم زحمت میکشیم 😐