«دایی ناتنی من»p4
از دست همتون ناراحتمم چرا لایک و کامنت نمی دارید آخه واقعا سخته واسه تون اگه میخواین ادامه ندم بهم بگین واقعا 🙂
نمیدونم چند دقیقه خوابیده بودم یک ساعت یا شاید یک روز واقعا نمی دونم ولی با کابوس وحشتناکی بیدار شدم که شب بود خیلی شب بود انگار همه خواب بودن آرم بیرون رفتم به طرف آشپزی خونه رفتم به در یخچال که رسیدم با دیدن نوشته ای روی یخچال لبخندی زدم
[ مرینت عزیز میدونستم که از خواب بیدار میشی برای همین شام ت رو گذاشتم داخل یخچال گرم کن بخور و زیاد سر و صدا نکن
دوستار تو آلما:) ]
با لبخند در یخچال رو باز کردم بسته ای که اسمش رو غذای مرینت زده رو بیرون کشیدم این زن یه معجزه هست برای بابام نمیدوننم اگه نبود بابام چطور زندگی میکرد بعد از گرم کردن پاستای که درست کرده بود به همراه مخلفات به طرف اتاق میرم دوست نداشتم بیدار شون کنم
در اتاق رو آروم میبندم و به طرف میز میرم وسایل رو اونجا میزارم دوست داشتم برای یک لحظه هم که شده از اتفاقات دور باشم برای همین هم با غذا خوردن خودم رو مشغول کردم در عین غذا فیلم هم دیدم که خیلی حال داد و نصف فیلم دیده بودم که فهمیدم کاسه ام خالیه برای همین به طرف در رفتم تا یه خوراکی بیارم برای همین فیلم رو استپ زدم و وسایل که استفاده نمی کردم رو همراه خودم بردم بیرون بعداز شستن ظرف ها یه خورد چیپس و پاپکورن و تنقلات برداشتم خواستم به طرف اتاق برم و نور اتاق مشترک بابا و صدای توجه ام رو جلب کرد که به طرف اتاق رفتم صدا واضح شد خوب گوش دادم
انگار صدای آلما بود
+ خوب الان چیکار کنیم خوب از اولم قرار بود این اتفاق بیوفته منم ناراحتم مثل تو ولی این قول و قرار مون بود
انگار صدای بابا بود با یه سوزه عجیبی میداد صداش انگار ناراحت بود
+ نمی فهمی انگار من به این دختر وابسته شدم میدونی که اولین دلیلی که قبول کردم که این کار کثف رو شروع کنم این دختر بود چطور می تونم ازش دل بکنم حاضر شده میدزدمش ولی نمی زارم با اون پسری که معلوم نیست چه گوه های میخوره یه پاش پاریس آمریکا اسپانیا پرتغال اووو کلی کشور دیگه و واسه تجارت غیر قانونی میفهمی یعنی مافیا...
آخر کلمه ای بابا انکار پوتک بود تو سرم چرا یه جوری شدم که انگار برای منه این اتفاق چرا نمی توانم مغزم رو کار بگیرم بابا انکار میخواست چیزی بگه که با صدای هیس کشداره آلما ساکت شد چشمام گرد شد به طرف اتاق پا تند کردم اصلاً نفهمیدم چطوری رسیدم به اتاق انقد شنیدم که آلما در رو باز کرد و بعداز مدتی در اتاق بسته شد برای اینکه این ورا نیاد و لو نرم خوراکی ها رو پشت تخت پرت کردم و به طرف در رفتم و...
چون حوصله نداشتم و مریض بودم کامل ننوشتم
عکس خونه ای بابای مرینت رو نمیزارم برای اینکه کامنت ها و لایک ها نرسیده برای همین نذاشتم
دوستون دارم
اگه میخواین رمان ادامه پیدا کنه 60تاکامنت 50تا لایک