دنیای پیچیده عشق ❤️
«پارت هفتاد»
بخاطر تأخیرم توی پارت دهی معذرت میخوام ، البته شما هم خیلی نکردید ، ولی چون از فردا مدارس باز میشه و دیگه سرم شلوغ میشه پارت دادم.
تقریبا داریم به پارت های پایانی نزدیک میشیم پس حمایت کن هم وطن😀
اما:
درحالی که صداش رو بلند تر کرده بود بهم پرید و گفت : تو هیچی حالیت نیست ، مثل اون پدر کله شق و احمقت میمونی که با اون دختره هرزه ازدواج کرد و نفهمید که .......
دیگه نتونستم تحمل کنم همینطور راحت به پدر و مادرم توهین کنه : ساکت شوووووو(با صدای بلند) حق نداری درمورد پدر و مادر من اینطور حرف بزنی ، میخوای واقعیت رو بدونی تو یه احمقی که فکر میکنی میتونی به هرکس که نزدیکته دستور بدی تو یه......
داشتم حرفم رو میزدم که سوزشی روی گونه هام احساس کردیم و دردی توی گوشه لبم ، باورم نمیشد که اون زده توی گوشه من ، اشکی ناخواسته از گوشته چشمم جاری شد و سرم رو بالا آوردم : میدونی من خواستم مثل تو رو یه پدربزرگ خوب ببینم ولی خودت نخواستی ، ازت م..تنف..رممممم.
و بعد به سمت اتاقم هجوم بردم ، روی صندلی میز آرایشم نشستم ، دستی یه گوشه لبم که داشت خون میومد زدم ، ناخواسته بغضم ترکید ، چرا من باید با این وضعیت زندگی کنم ؟ مگه چه گناهی کرده بودم ؟ مطمئن بودم اگه مادر و پدرم زنده بودند من این همه درد رو تحمل نمیکردم ، یا اگر منم همراه اونا رفته بودم .
بعد از عوض کردن لباسم و شستن صورتم روی تخت دراز کشیدم و داشتم به ۹ سالگیم فکر میکردم ، همون موقعی که از گابریل متنفر شدم .
فلش بک : (از زبان اما)
امروز هجدهمه و روز تولدمه ، با شوق از خواب بیدار شدم و دست و صورتم رو شستم ، در حین اینکه داشتم تختم رو مرتب میکردم به این فکر میکردم که پدربزرگم امسال برای تولدم چی گرفته ؟ شاید همون ماگ های مسخره که هرساله بهم میده ؟
از اتاقم بیرون اومدم و از پله ها پایین رفتم ، مثل همیشه تنهایی صبحونه ام رو خوردم .
ولی وارد سالن شدم دیدم پدربزرگم روی مبل نشسته بود و روزنامه میخوند ، سمتش رفتم : صبح بخیر پدربزرگ ، ببخشید که مزاحمت میشم ولی میخواستم بخاطر اینکه امروز تولدمه میشه بریم شهرب.....اا
که با صدای بلند پدربزرگ مواجه شدم : اماااااااااااااااااا ، چطور میتونی هرسال برای تولدت خوشحال باشی وقتی پدر و مادرت تو همین روز اونم بخاطر تو مردن ، هان ؟! بهتره خودت رو سرزنش کنی تا اینکه فک کنی روز تولدت چیکار کنی ....
چند قطره اشک از چشمام چکید ، سریع پاکشون کردم : درست میگی ، متاسفم ......
و بعدش سمت اتاقم رفتم ، بعد از اینکه یکم به حرف های پدربزرگم فکر کردم ، فهمیدم درست میگه من چطور میتونم تو این روز خوشحال باشم ، همش بخاطر منه........... (پایان فلش بک)
.............................................................
زمان حال : (خونه اگرست ها )
از زبان انا:
بعد از اینکه مهمون ها رفتن ، به مامان کمک کردم تا خونه رو جمع کنه ، بعدش کادو ها رو جمع کردم و بردم به اتاقم ، از اتاق اومدم بیرون ، میخواستم برم به سمت سالن که اتاق کناری اتاقم (منظورش اتاق اماست)، توجه ام رو جلب کرد ، تا حالا ندیم کسی تو این اتاق بره و همیشه مامان بهمون میگه کلید این اتاق رو گم کردن ، اما خیلی کنجکاو تر از این حرف ها بودم برای همین تام رو صدا کردم : تام ... تام بیا اینجا .
تام سریع اومد و بهش گفتم تا بره یه پیچ گوشتی بیاره تا بتونم در اتاق رو باز کنم : انا چطور میخوای درش رو باز کنی ؟
پیچ گوشتی رو گرفتم : من رو دست کم گرفتی تو هرچی بد باشم تو این کارا خوبم .
بعد چند دقیقه تلاش تونستم درش و باز کنم ، لامپ اتاق سوخته بود برای همین با چراغ قوه اتاق رو روشن کردیم ، با تام وارد اتاق شدیم ، اتاق پر از وسایل بچه بود اما نه برای من بودن نه تام ، چندتا قاب عکس هم بود که یه بچه بغل مامان و بابا بودن که نه من بودم نه تام ، خیلی گیج شدم بودم ، برای همین به سمت اشپزخونه رفتم مامان و بابا داشتن درمورد اما صحبت میکردم که گفتم: میتونید بهم توضیح بدید اینجا چخبره ؟
مرینت :
تقریبا همه ی مهمونا رفته بودن و آنا داشت تو جمع خونه کمکم میکرد و بعد رفت تا کادو ها رو ببره به اتاقش ، که ادرین وارد آشپزخونه شد : خسته نباشی عزیزم .
لبخندی زدم : ممنون عزیزم ، راستی اما رو رسوندی .
ادرین هم جواب داد : اره ، خونشون خیلی شبیه به عمارت پدرم بود ، شایدم اومدن و همونجا نشستن چون تا جایی که از پدرم خبر دارم از کشور خارج شده .
که در همین حین آنا وارد آشپزخونه شد : میتونید توضیح بدید اینجا چخبره؟
سمتش رفتم : منظورت چیه ؟
+منظورم همین اتاقیه که سالهاست درش بسته است ، اما توش کلی وسایل بچه و عکساتون با یه بچه ست ؟؟
شوک شدم و در عین حال عصبانی بودم : اصلا ، اصلا کی بهت اجازه داد وارد اون اتاق بشی ؟؟؟
+مگه تو اون اتاق اصلا چه چیز مهمی هست ، اصلا مگه کلیدش گم نشده بود ...؟
ادرین دستش رو شونم گذاشت : عزیزم آروم باش ، بهتره همچی رو بهشون بگیم .
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ادرین :
آنا و تام نشستن تا همچی بهشون بگیم و همین کارم کردیم ، نمیتونستم تا ابد این موضوع رو ازشون قایم کنم.
+(آنا) یعنی چی ، پدر واقعا این درسته که ما یه خواهر داشتم .
-(ادرین) درسته عزیزم ، متاسفم که زودتر بهتون نگفتیم ، میخواستیم یکم بزرگ تر بشید .
+و واقعا اون مرده ؟
سری تکون دادم ، که مرینت جمع رو ترک کرد و به سمت اتاق رفت : من خیلی خسته ام شما هم زودتر برید بخوابید .
بعدش روبه بچها کردم : خواهش میکنم خیلی درمورد این موضوع جلو مادرتون صحبت نکنید خیلی سخت تونسته با این موضوع کنار بیاد نمیخوام دوباره براش یادآوری بشه .
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اما :
فردا صبح از خواب بیدار شدم ، لباسام رو پوشیدم تا برم دانشگاه ، از اتاق بیرون اومدم کسی توی حال نبود ، برای همین سریع به سمت بیرون رفتم .
وقتی به دانشگاه رسیدم و آنا رو دمق دیدم که روی یکی از نیمکت ها نشسته : چته دختر چرا اینقدر دمقی ؟
لبخند مصنوعی ای زد : امممممممممم.......چیز خاصی نیست .
طعمه ای بهش زدم : قشنگ معلومه داری خالی میبندی ، تعریف کن .
و همچی رو برام تعریف کردم ، واقعا باور نمیکردم یه خواهر داشته اونم به اسم اما: واقعا متاسفم که این اتفاق برای خواهرت افتاده ، حتما برای خانواده ات خیلی خیلی سخت بوده .
+ازت ممنونم که درک میکنی ❤️
. . . . . . . . . . . . .
بالاخره اون روز هم تموم شد ، وقتی داشتم از دانشگاه میرفتم بیرون الکس رو دیدم : سلام الکس ، اینجا چیکار میکنی؟؟
لبخندی زد و گفت : آنا بهم گفته بود بیام ، تا بعد برم پیشش و تو تحقیقش کمکش کنم ؟
+تحقیق ؟؟؟ اممم باشه ، خوشحال شدم دیدمت .
میخواستم برم که الکش دستم رو گرفت : اممم میتونم شماره است رو داشته باشم ؟!
حس میکردم که گونه هام سرخ شده برای همین شماره ام رو بهش دادم که آنا سر و کله اش پیدا شد : عه همدیگه رو دید ؟!
فکرش رو کردم که کار آنا باشه ، اما خیلی نتونستم پیششون باشم چون گابریل شاکی میشد و واقعا حوصله بحث باهاش رو نداشته ام ، برای همین سریع به سمت خونه رفتم .
اینم از این پارت ، این پارت رو شرط میزارم شرط بیشتر از ۶۰ کامنت ، اگه همشون که این پست رو میبینید یک کامنت بدید و اگر خیلی بهم لطف کنید و ۵ تا کامنتتون رو بدید شرط کامل میشه حتی بیشتر از شرط هم میشه پس حمایت کن هم وطن 😀