✨Golden pearl 👑
رمان 👑 مروارید طلایی ✨ پارت 4 بخش 1
برید ادامه، راستی سبک نوشتن رمانم کمی تغییر کرده
از زبان آدرین
شب شده بود، رفتم داخل کلبه و شمشیرمو برداشتم سرمو برگردوندم دیدم که اون دختره اومد
آدرین: اوه سلام میبینم که دوباره اومدی اینجا، بیا دوباره مبارزه کنیم
مرینت: حتما چرا که نه
.....................
آدرین: ببینم آلیا اونا چجور آدمین؟
آلیا: منظور؟؟..
آدرین: اونا احیانا پرنسسن؟
آلیا: خب باید بگم اره ولی نباید به کسی بگی
آدرین: نگران چی هستی؟.. مـثلا برادر بزرگترتم!
آلیا: باشه
از زبان مرینت
امروز اولین روز کاریم بود باید از بچه های همون مردی که دیانا پیشش کار میکرد بچه هاشو نگهداری میکردم، داخل خونه شدم
مرینت: کسی نیس
مَگی: ببینم تو همون پرستار بچه ی جدیدی،؟، من مگی خدمتکار این خونه هستم؛ خانم اندرسون بیرون رفته، چطوره شما رو با بچه ها آشنا کنم
مرینت: سلام من مرینت هستم از دیدنت خوشوقتم، اها پس بیرون رفتن، خوشحال میشم با بچه ها آشناشم
مگی: خب بچه ها بیاین اینجا
بچه ها: باشه
مگی: خب این دوتا دوقلو هستن جک و اریک، این دختر هم اسمش امی هس، بچه ها ایشون مرینت هست پرستار شما
مرینت: خوشوقتم
مگی: من میرم مواد غذایی بخرم
مرینت: خب دیگه شما هم برید بازی کنید
همینجوری داشتن توپ بازی میکردن اون دخترم داشت عروسک بازی میکرد که یهو توپ خورد به پارچ اب روی میز
مرینت: ای خدا چیکار کردید بزار جمعش کنم
آخ دستم
جک و مکس: ههههه 😂
مرینت: چطوره یه بازی دیگه انجام بدید، اممم چطوره شمشیر بازی کنید البته تو کوچه
امروزم تموم شد عجب بچه های شلوغی بودن
رفتم رو تخت خواب و دراز کشیدم که آلیا واسه شام صدام زد
بعد از شام
میخواستم برم داخل جنگل که بیخیال شدم البته این دیگه برای بقیه عادی شده بود ولی واسشون سوال بود من کجا میرم
نشستم رو تخت و قاب عکس رو برداشتم: مامان کجایی که دلم واست تنگ شده وضعیت مارو میبینی پدر بخاطر یه نامه تحدید آمیز ترسیده و مارو از قصر بیرون برده تنها دلیلشم این نامه و اون شاهزاده بدجنسه
عکس مادرم رو بوس کردم و کذاشتم سر جاش و خوابیدم
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۲۰۱۲کاراکتر
خب دیگه این پارتم تموم شد ولی هنوز حمایت ها کمه واقعا ناراحتم 😔
شرط: 6کامنت بدون کامنت های خودم و 10 لایک
بای 👋🏻❤