رمان خیانت پارت ۱۵
یعنی...یعنی همه چی...... دروغه؟
همه حرف ها.....
زمزمه ها.....
عشق ها.
18 اکتبر سال 2007
بادکنک های آبی و سفید در سرتاسر سالن به دیوار ها چسبیده بودند و ریسه های درخشان نیز از آنها آویزان. کیک کوچک سفید رنگی روی میز بود و وسط آن شمع روشن به شکل عدد 2 . امیلی و گابریل هر دو روی مبل کرم رنگی نشسته بودند و لبخند ملیحی روی لب های آنها شکل گرفته بود، همچنین کودکی در آغوش امیلی با پیراهنی سفید و شلوارکی خردلی، قرار گرفته بود. آدرین با پیراهنی سفید و شلوارکی خردلی در کنار گابریل ایستاده بود و غرق در تماشای سوختن شعله ی شمع بود. خانواده ای شاد در آغوش هم؛ امیلی آرام کودکی که در آغوش داشت را به سمت شمع میبرد. _«آرزو کردی فیلیکس.. حالا فوتش کن. » لب های کوچک فیلیکس به شکل غنچه ی صورتی در می آیند و سپس شعله ی شمع به آرامی خاموش میشود. گابریل، امیلی و حتی خود فیلیکس نیز بعد از خاموشی شعله شمع، شروع به دست زدن میکنند ولی آدرین همچنان مشغول تماشای شمع خاموش شده است. اندکی بعد آدرین از جمع خانواده خارج میشود و به سمت حیاط عمارت میرود. آدرین به سختی درب بزرگ عمارت را باز میکند و روی پله های سرد حیاط مینشیند. سپس زانو هایش را در آغوش میگیرد و سرش را روی زانوهایش میگذارد و محو تماشای درختان سرو حیاط میشود.
دستانی گرم روی شانه ی آدرین مینشیند، آدرین به سرعت به سمت عقب میچرخد و با دیدن چهره ی امیلی دوباره سرش را به سمت جلو می چرخاند. امیلی آرام در کنار آدرین روی پله ها مینشیند. _«ناراحت نباش، تولد تو ام نزدیکه. برات یه تولد خیلی قشنگ می گیریم، برات کیک شکلاتی میخریم و کلی کادو. » آدرین دوباره سرش را روی زانوهایش میگذارد. «من.....من به فیلیکس حسودی نکردم، فقط.... فقط دلم برای مامانم تنگ شده » بغضی وحشتناک در گلوی امیلی خیمه میزند، نفس کشیدن و حرف زدن برای امیلی سخت میشود. امیلی آرام موهای لطیف و درخشان آدرین را نوازش میدهد. _«بازم.. بازم عکسشو دیدی؟ » آدرین سرش را به نشانه تایید تکانی آرام میدهد. «میتونم.... میتونم به شما ام بگم مامان، یا.... یا اینکه بغلتون کنم؟ »
ناگهان قطره ی درخشانی از اشک از چشمان امیلی سرازیر میشود. امیلی به سرعت قطره ی اشک را با دستانش پاک میکند. _«البته... البته که میتونی، تو ام مثل فیلیکس میمونی، مثل بچه ی خودم، مثل پسر خودم، من تو رو به اندازه ی فیلیکس دوست دارم. هر وقت، هر وقت هر چی خواستی بهم بگو باشه؟ » سپس امیلی جسم سرد آدرین را آغوش میگیرد و محکم او را میان دستان خود میگیرد. لحظه ای زیبا و غمگین برای امیلی ثبت میشود.
_«حالا ام بیا بریم کیک رو ببریم و بخوریم، اگه زیاد بیرون بمونه خامه هاش آب میشه، بدو »
امیلی دست آدرین را در دست میگیرد و هر دوی آنها با هم به سمت داخل عمارت میروند.
▹ · ––––––––––––·𖥸·–––––––––––– · ◃
جوّ سنگینی در میز صبحانه شکل گرفته بود، امیلی، أدرین و فیلیکس هر سه ی آنها روی میز نشسته بودند، فیلیکس و آدرین مقابل هم و امیلی سر میز میان آنها. آدرین با کت شلواری مشکی مقابل فیلیکس نشسته بود و مشغول بازی دادن پنکیک اش بود. فیلیکس نیز با تیشرتی سفید و شلواری مشکی مقابل آدرین نشسته بود و خشم مشغول بریدن پنکیک و خوردن آن بود. امیلی هم خونسردانه مشغول خوردن بود. سکوتی موزون میان خانواده جا گرفته بود. +«واقعا جالبه! پدرت صاحب یه شرکت مد باشه و تو هیچ سهمی از اون شرکت نداشته باشی. »
_«فیلیکس! ما قبلا دربارش حرف زدیم»
+«و از همه جالب تر حتی حق برداشتن پول از اون شرکت رو نداشته باشی ولی برادر بزرگترت هر کاری که دوست میتونه با اون پولا بکنه، برای دوست دختراشون طلا بگیره، یا...یا عطر و ساعت و خرت و پرت های با ارزش بگیره. ولی تو چی، هیچی »
_«فیلیکس! تمومش کن »
فیلیکس مشتی محکم روی میز میکوباند، بشقاب های سفید رنگ چینی به لرزه در می ایند، همینطور لیوان های آب پرتقال. +«من باید تمومش کنم یا تو مامان، تو که همیشه منو مقصر جلوه میدی، تو که اصلا به من اهمیت نمیدی و کل حواست به آدرینه. چون فقط... فقط مادر نداره.... پدر نداره، اون وقت فرق من با اون چیه » امیلی با چهره ای خشمگین به سمت فیلیکس میچرخد. _«بسه فیلیکس، بسه » فیلیکس خودش را به سمت عقب هل میدهد و از سالن غذاخوری خارج میشود. آدرین نگاهی شرمگین به امیلی میکند . «حق با فیلیکسه، شما فقط به خاطر اینکه من یه بچه یتیم هستم بهم اهمیت میدین، و اگر نه من حتی بخش کوچکی هم از زندگی شما نیستم، البته دیگه نگران نباشید، به زودی ترکتون میکنم. برای همیشه »
آدرین دستش را روی لبه میز میگذارد تا بلند شود ولی امیلی ضربه ی محکم با کف دستش روی میز میزند. _«بشین آدرین » آدرین نفسی عمیق بیرون میدهد و با حالتی کلافه وار روی صندلی اش مینشیند. _«اگه من، اگه من این همه مدت بهت اهمیت میدادم آدرین، به خاطر یتیم بودنت نبودت. من.... من تو رو مثل پسرم دوست داشتم و دارم، من مادرت رو میشناختم. ما سال ها با هم دوست بودیم و تو ام دقیقا خصوصیات مادرت رو داشتی، کله شق بودنت، یه دنده بودنت و شجاع بودنت درست مثل مادرته. حتی....حتی رنگ چشمات و رنگ موهات، تو دقیقا مثل مادرتی، تو برام مثل یه یادگاری از مادرت و یه امانت از طرف پدرتی. »
قطرات اشک پشت سرهم از چشمان امیلی سرازیر شدند، او عاشق آدرین بود، عاشق حرف زدنش، عاشق چشمانش ، آدرین دقیقا شبیه ویولت بود، دختری شجاع و یه دنده. همین باعث عشق بیشتر امیلی به آدرین میشد. «شما، شما میدونید چرا مادرم مرد، شما شما میدونید، پس چرا بهم نمیگید » امیلی قطرات اشک را از روی صورتش پاک نمود و از روی صندلی اش برخاست و و روی صندلی ای کنار آدرین نشست. _«منم نمیدونم آدرین، منم نمیدونم.....من اون روز که مادرت به قتل رسید، صبحش اونجا بودم، پدرت قرار بود بعد از چند ماه برگرده و مادرت خیلی خوشحال بود. ما باهم اونروز کل عمارت رو تمیز کردیم و شام رو پختیم، تقریبا ۱ ساعت دیگه پدرت میرسید. تو توی بغلم خوابیدی بودی، من بردمت و گذاشتمت تو گهوارت و بعد رفتم. »
«چرا.... چرا رفتید. »
قطرات اشک مانند باران از چشمان امیلی سرازیر شده بودند و بغضی خوفناک در گلوی آدرین نشسته بود. _«چون نمیخواستم....چون نمیخواستم مزاحم لحظات دو نفرشون باشم. مادرت عاشق پدرت بود، پدرت هم همینطور.... نزدیک خونم بودم تا اینکه گوشیم زنگ خورد، پدرت بود. فکر میکردم قرار بود ازم تشکر کنه یا چیزی ولی اینطور نبود، گابریل از پشت تلفن داد میزد و کمک میخواست. من سریع خودم رو به عمارت رسوندم ولی با دیدن اون صحنه، انگار آب سردی روم خالی کردم. مادرت تو اتاق تو روی زمین افتاده بود و غرق در خون. تو ام توی گهوارت جیغ میکشیدی و پدرت هم پشت در نشسته بود و تو سر خودش میزد. صحنه ی خیلی بدی بود. »
▹ · ––––––––––––·𖥸·–––––––––––– · ◃
خب خب، پارت طولانی بود و جبرانی پارت هایی که ندادم بود، هر چند بازم کمه 😂
ولی خب بچه ها من طی این چند ماه اتفاقات خیلی بدی برام افتاد به قدری که واقعا از لحاظ روحی نابود شدم و خیلی تو خودم رفتم. و امیدوارم که شما با حمایت هاتون بهم انرژی بدید و منو همون یلدای قبلی کنید و یه صحبت دیگه ام که داشتم :
اول از همه، من کاورم رو با برنامه این شات ساختم و اگه بخواید براتون درست میکنم ولی اینکه کی درست کنم رو نمیدونم. (پاره کردید منو تو گفتمان از بس پرسیدید با چس درست کردی کاورت رو)
بعد اینکه، بچه ها من واقعا برای نوشتن رمان خیلی وقت میزارم، شاید باورتون نشه ولی من ۲ ساعتی هست که درگیر نوشتن این پارت هستم. منم میتونم مثل خیلی های دیگه یه رمان آبکی تحویلتون بدم ولی خب. من حتی واقعا اگه فقط ۱ نفر هم رمان رو درست داشته باشه براش میزارم ولی خدایی این درست نیست که من بشینم چند ساعت وقتم رو حروم کنم و فقط ۱۰ لایک و ۱۰ تا کامنت بگیرم، اونم کامنت هایی که نصفش رو یه بنده خدایی داده. اون خواننده ای که میای و رمان رو میخونی و همینطور رد میشی میری، بدون من ازت راضی نیستم و لطفا لطفا لطفا اگه رمان رو میخونید و دوست دارید، لایک کنید و کامنت بزارید.
در کل از تک تکتون ممنونم که تا اینجا منو همراهی کردید. ❤✨
۲۰ لایک و ۲۰ کامنت تا پارت بعد....