رمان خیانت پارت ۱۴

Yalda Yalda Yalda · 1403/06/13 21:54 · خواندن 4 دقیقه

هر چقدر هم که ناخدای خوبی باشی، باید منتظر طوفان توی یه روز آفتابی باشی مگه نه؟ 

نسیم شبانگاهی از میان پرده های حریری سفید و طوسی رد میشد و به صورت آدرین برخورد میکرد. او هنوز نیز در فکر مرینت بود، اما....اما او نمیخواست برای بار چهارم وارد رابطه با دختری که هنوز خوب نمیشناختش بشود، و اگر دوباره در رابطه اش قرار بود شکست بخورد چکار میکرد. افکار مانند تکه هایی فیلمی در مغز آدرین گذر میکردند و هر لحظه او را گیج تر و گمراه تر میکردند. صدای تق تق باران وقتی به شیروانی های خاکستری سقف میخورد با صدای باد ترکیب شده بود و ملودی موزون و دلنشین ایجاد میکرد. آدرین روی تختش که مقابل پنجره قرار داشت دراز کشیده و محو تماشای مهتابی بود که پرتو هایش چشمان زمردی رنگ او را درخشان تر میکرد بود. همین اتفاق ها فضا را عاطفی و احساسی تر میکرد. آدرین غرق در تصوراتش شده بود، افکار های او مانند مرداب عمیق بود که آدرین قربانی آن مرداب بود.

آدرین از روی تخت به آرامی بلند شد و به سمت آینه قدی که در گوشه اتاق قرار داشت رفت. نور مهتاب نیمه ای از فضای تاریک اتاق را روشن میکرد ولی تاریکی هنوز قابل مشاهده بود. آدرین نگاهی به جسم خود در آینه کرد. تنی پوشیده از تیشرت سفید و شلوارکی مشکی، آدرین دستش را به سمت موهای طلایی رنگش میبرد و آن ها را در بر میگیرد، سپس مشغول پیچوندن آنها دور انگشت اشاره اش میشود. «چیکار داری میکنی آدرین، چت شده، میخوای آبروت جلو همه کارمندان بره. چرا.... چرا انقدر ساده ای، چرا نمیفهمی همه ی دخترایی که اطرافتن فقط عاشق پولتن، چرا نمیخوای باور کنی هیچ دختری تو رو برای خودت نمیخواد، چرا آدرین، چرا؟ » 

آدرین مقابل آینه زانو میزند، او....او نمیخواست این بار هم تسلیم احساساتش شود ولی غلبه بر دشمن چیره دستی که نامش احساس بود کار سخت و دشواری بود. اشک ها آرام آرام مانند گوهر های درخشان ار چشمان زمرد رنگ آدرین سرازیر شد و روی پارکت های طوسی رنگ میریخت. «لعنت بهت زندگی، لعنت به هرچی شهوت و هوس هست توی این دنیا، نه آدرین...... نه تو به اون دختر برای همه نیاز نداری، تو فقط دنبال لذت بردن از رابطه کوتاه با اونی. نمیذارم، نمیذارم اینبارم شهوت پیروز میدان بشه. » آدرین مشتی محکم به زمین میزند و آرام برمی خیزد و دوباره مقابل بازتاب جسم خود در آینه می ایستد و قطرات اشک را پاک میکند.. «هر چی ام که بشه اینبار دیگه نمیزارم بهم غلبه کنی، هر چی که بشه»  

▹ · ––––––––––––·𖥸·–––––––––––– · ◃

مرینت مانند کودکی زانو هایش را در آغوش گرفته بود و روی تخت نشسته بود مشغول کلنجار رفتن با افکارش بود. ناگهان صدایی موزون در کل اتاق پیچید «تق تق» و درب چوبی اتاق باز شد. الیزابت وارد اتاق شد و مقابل مرینت در گوشه ای از تخت نشست. _«مرینت فکر نکن اصلا متوجه رفتارهات نشدم. باز چی شده؟ » مرینت آرام نفسی سرد بیرون میدهد و پیشانی اش را میمالد. _«به خاطر جاستین هست؟ » 

«آره.... آره مامان به خاطر جاستینه» الیزابت آرام نگاهی به در میکند و دوباره به سمت مرینت میچرخد. _«آروم دختر، میخوای بابات بفهمه، دایی و زنداییت بالای سه بار اومدن که درباره ی این موضوع حرف بزنن و تو هر بار اونارو به یه بهونه ی پیچوندی، این حرکت های بچه گونت واقعا مسخرست. اگه جوابت منفی هست خیلی رک و پوست کنده بهشون بگو نه اینکه هر بار به یه بپیچونی شون. » مرینت نگاهی به چهره ی در هم رفته الیزابت میکند و دوباره مشغول تماشای میز تحریمی میشود. «نمیشه.... نمیشه خودت بهشون بگی؟ »          _«نه» مرینت آرام سرش را به تاج تخت میکو باند و نفسی بیرون میدهد. _«حالا ام آلیا اومده کارت داره، برای شام هم نگهش دار.» الیزابت از اتاق خارج میشود و لحظاتی بعد آلیا وارد اتاق میشود. _«سلام دختر . چطوری؟ » 

«مرسی، بد نیستم » _«خب کارا به کجا رسید ؟ »

▹ · ––––––––––––·𖥸·–––––––––––– · ◃

بلعهههه 😂😅

بازم من قول دادم و زیرش زدم ، قرار بود این پارت طولانی باشه ولی خوشبختانه خوشبختانه مهمون ناخونده برامون اومد و نشد پارت طولانی بدم ولی خب هر وقت بتونم دوباره پارت طولانی میدم و راستی باید از روی کاور حدس بزنید که تغییرات بزرگی تو راهه دیگه؟ نه؟