رمان irreversible love پارت۱۴
سلام. امدم با پارت ۱۴.داریم به پارتای جالب نزدیک میشیم 😅ببخشید دیر دادم🌸🌸🌸چون مدرسم شروع شده و خیلی وقت ندارم؛ اما سعی میکنم هروقت تونستم(ترجیحا اخر هفته) پارت بدم ولی بعضی روزا مثل امروز که مشق ندارم هم سعی میکنم پارت بدم😅🌸🌸
اگه پارتای قبلو نخوندین میتونین از طریق برچسب بخونین و لایک و کامنت بزارین
بفرمایید ادامه
قطعه های لیوان را درون سطل زباله ی دفترش ریخت و به نوشته ای که لوکا موقع امدن در دفترش بر روی کاغذی نوشته بود خیره شد:«ساعت ۱ بیا دفترم.باید با هم حرف بزنیم.» کاغذ را در دستش مچاله کرد؛ نکند لوکا درباره طرحی که باید ۲روز دیگر تحویل میداد فهمیده بود؟ چشمش را بست و نفس عمیقی کشید؛ هنوز ۲۰ دقیقه تا ۱ مانده بود. با خودش فکر کرد:« عالی شد. حالا باید ساعت نهار رو برم جای لوکا. » کاغذ از دستانش روی زمین افتاد اما به ان اعتنایی نکرد. پشت میزش نشست و سعی کرد طرحی بکشد؛ اما هیچ ایده ای نداشت. در نهایت موبایلش را روشن کرد و دنبال شرکتی گشت تا بعد از اخراج شدنش از این شرکت در ان کار کند. بعد از نوشتن اسم سه یا چهار شرکت چشمهایش را بست و سرش را روی میز گذاشت. در نهایت به خوابی سنگین فرو رفت. یکدفعه صدای بلندگو او را از خواب بیدار کرد:«کارکنان شرکت توجه کنید وقت نهاره.»سرش را از روی میز برداشت و به ساعت دستش نگاه کرد:۱ بعد از ظهر. موبایلش را درون جیبش گذاشت و چند دقیقه پشت در ایستاد تا همه به سالن غذاخوری بروند. سپس از دفترش بیرون رفت و با قدم هایی سریع خودش را به دفتر لوکا رساند. پشت سرش را نگاه کرد تا مطمعن شود کسی او را نمی بیند. سپس با انگشت ضربه ای به در زد.«بیا داخل.» در را باز کرد و داخل رفت. روی میز یکی از عکس های دوران نامزدی خودش با لوکا به چشم میخورد؛ ساعتی که برای لوکا گرفته بود دستش را زینت می بخشید و در گوشه اتاق گیاه مورد علاقه اش را گذاشته بود. دخترک چشم هایش را چرخاند:« نمیتونستی اون عکس رو روی میز نزاری؟» لوکا تعجب کرد:«معلومه که نه. بعدم عکس که عیبی نداره.من کار دیگه باهات داشتم.» مرینت به چشمان ابی لوکا نگاه کرد:«چی شده لوکا؟»_«فکر کردم دیگه نمی پرسی. من امروز از ادرین درباره خودم یک چیزایی شنیدم که مطمعنم به تو ربط داره.»مرینت به وحشت افتاد؛ یعنی ادرین چه چیزی به لوکا گفته بود؟ سعی کرد ترسش در صدایش معلوم نباشد؛ اما شک داشت توانسته باشد این کار را درست انجام دهد:«چی فهمیدی؟ هر چی که باشه میتونم توضیح بدم.» لوکا به چشمان دریایی مرینت نگاه کرد؛ نمیدانست برای چه انقدر در مورد گذشته اش دروغ گفته بود:« مثل اینکه من برات پاپوش درست کرده بودم و به این شرط قبول کردم شکایتمو پس بگیرم که تو تا چند سال حقوقتو بهم بدی. و البته که تو چند سال توی معروف ترین شرکت های مد کار کردی. من دروغاتو لو ندادم؛ اما برام سواله چرا راستشو نگفتی؟ یعنی گفتن خاطراتت انقدر سخته؟ تازه تو کاریم نکردی که از اون خجالت بکشی.»صدای مرینت بالا رفت:« قضیه ایریس چی؟ من گذشتمو بگم ادرین اونم میفهمه. بعد من چجوری میخوام ثابت کنم که اون ماجرا فقط پاپوش بوده؟ اصلا چرا باید حرفمو باور کنه؟ صد در صد اخراجم میکنه. اصلا برای شرکتش خوب نیست که یکی از طراحاش سابقه داشته باشه؛ حالا چه راست، چه دروغ.» لوکا سرش را تکان داد:«خب خانم مرینت دوپنچنگ ۲۴ ساله اهل پاریس! امیدوارم بتونی این دروغو ادامه بدی. و فقط شانس بیاری ایریس اینجا نیاد. مثل من که اینجا اومدم.نگران دروغت هم نباش لوت نمیدم. اما موافق این کار هم نیستم.»مرینت خیالش راحت شد؛ میترسید همهی دروغ هایش جلوی ادرین لو برود :«ممنون لوکا. نمیدونم چجوری ازت تشکر کنم.»لوکا سرش را تکان داد:«اگه میخوای ازم تشکر کنی فقط از دفترم برو بیرون و دیگه هم نیا. اگه کارت داشتم بهت زنگ میزنم.»مرینت زیر لب خداحافظی گفت و از اتاق بیرون رفت. لوکا سرش را بین دستانش گرفت:«این دختر تا کی و به کی میخواد دروغ بگه؟ اول که زویی کمکش کرد بیاد اینجا؛ حالا هم که به همشون دروغ گفته؛ آبرو منم که از بین برد. از یه طرفی دلم میخواد فراموشش کنم؛ اما نمیشه...اخه مگه چی تو اون چشماش داره که از یادم نمیره....اون نگاهش... اون روزایی که با هم داشتیم....الان شرایط عوض شده اما اگه دوباره بهش درخواست بدم مطمعنم رد میکنه..» سرش را روی میز گذاشت و چشم هایش را بست. بهاشک هایش اجازه جاری شدن داد؛ برایش مهم نبود اگر کسی به دفترش بیاید او را در حال گریه و با چشم های خیس میبیند؛ چه مرینت، چه ادرین، چه هر شخص دیگری.
شرط نداره 😅 البته ممنون میشم بازم حمایت کنید🌸🌸🌸هر وقت تونستم پارت میدم😅🌸🌸