دنیای پیچیده عشق ❤️
«پارت شصت و نهم»
بعد از سالهای غریبانه پارت دادم ، از اونجایی که یکم مشکل برام پیش اومده بود و ایده نداشتم یکم دیر شد ولی امیدوارم این پارت رو بترکونید ❤️💕❤️😁
تقریبا ساعت 11 شب شده بود و بیشتر مهمون رفته بودن و فقط خانواده الیا و اما مونده بودن .
خونه رو سکوتی که گهگاهی صدای پچ پچ هم ازش میومد فرا گرفته بود .
مرینت :
توی آشپزخونه بودم و مشغول جابجایی ظرف ها بودم که با صدایی که اومد حواسم رو از ظرف های گرفتم : خانم اگرست....کمک نیاز ندارید ؟
اره اما بود ، لبخندی زدم : اگر حوصله آن سر رفته اینجا کار زیاد هست .
و بعدش شروع کرد به خشک کردن ظرف ها که ازش پرسیدم : واقعا همینطور انا تعریف میکنه پدربزگت رفتار میکنه ؟ یا آنا زیاد بزرگش کرده؟
اما لبخند تلخی تحویلم داد و بعد گفت : خب هرچقدر بهتون گفته درسته ، اون یه شیطانه که با نه به من که نوه اشم نه به پدرم که پسرش بود رحم نکرده ، اگر 1٪ احساس گناه میکرد نباید با من مثل یه زندانی یا برده رفتار کنه ، اون میخواد من یه برای یه اثر هنری بی نقص باشم چیزی که قبلاً از پدرم میخواسته .
دلم براش میسوخت اون ، زیادی گناه داشت .
زیاد بهش سخت گذشته بود که حقش نبود ، برای اینکه یکم ارومش کنم دستم رو روی شونه اش گذاشتم : خب بالاخره زندگی روز های خوشش رو بهت نشون میده ، همونطور که من الان تو روز های خوششم ، زندگی سختی های زیادی داره ، ولی بعد از اون سختیا کلی روز های خوشش برات نگه داشته .
و بعد آروم در آغوشش گرفتم ، به طور عجیبی بوی امای خودم رو میداد . طوری که اصلا نمیخواستم از بغلش بیام بیرون .
اما :
بعد شام بیشتر مهمون ها رفته بودند ، از اونجایی که خیلی حوصله او سر رفته بود رفتم توی آشپزخونه تا به خانم اگرست کمک کنم : خانم اگرست....کمک نیاز ندارید ؟
مثل همیشه با خوشرویی جوابم رو داد ، و بعد مشغول خشک کردن ظرف ها شدم .
که خانم اگرست ازم پرسید :واقعا همینطور انا تعریف میکنه پدربزگت رفتار میکنه ؟ یا آنا زیاد بزرگش کرده؟
اول لبخند تلخی زدم و بعد جوابش رو دادم ، بعدش سعی کرد با حرف هایی که بهم زد آرومم کنه که نمیدونم شاید موفق شده ولی وقتی که بغلم کرد ، احساس عجیبی داشتم بجز مادرم تا حالا کسی من رو اینطور بغل نکرده بود ، نمدونم و یه حس مادرانه ای از خانم اگرست میگرفتم .
بعد از کمک هام تو آشپزخونه ، رفتم اتاق اما که طبقه بالا بود تا کیف و وسایلم رو بردارم تا دیگه برگرم خونه ، مطمئنا الان پدربزرگم خیلی عصبانی شده ولی بازم برام مهم نیست .
داشتم سریع از راه پله پایین میومدم که پاک توی کفش پاشنه بلند سفیدم پیچ خورد و داشتم از پله ها میوفتادم که ، دست گرمی روی کمرم حس کردم که از افتادنم جلو گیری کرد . سرم رو بالا آوردم و الکس رو دیدم ، بعد از چند لحظه مکث خودم رو جمع و جور کردم : مم...نوون الکس .
قلبم داشتم از دهنم میزد بیرون ، حتما بخاطر شکی بود که بهم وارد شده بود و اگر نه نمیتونه دلیل دیگه ای داشته باشه .
ایندفعه سعی کردم آروم تر از پله بیام پایین ، بعد از خداحافظی داشتم از در میرفتم بیرون که خانم اگرست صدام زد : اما ، عزیزم کسی میاد دنبالت یا ماشین داری ؟
بعد کمی مکث جواب دادم : نه خودم میرم ، خونه همین نزدیکی هاس.
خانم اگرست جلوم رو گرفت : نه ، مگه میشه این موقع شب تنها بری بیرون ..... و بعد روش رو به آقای اگرست کرد و ادامه داد : عزیزم میتونی اما رو برسونی؟
آقای اگرست قبول کرد و من با احساس شرمندگی که داشتم باهاشون رفتم .
.
داشتم از پنجره بیرون رو نگاه میکردم که چندتا قطره اشک روی پنجره چکید و بارون گرفت .
همینطور به پنچره خیره بودم که صدای آقای اگرست حواسم رو پرت کرد : منم یه پدر سختگیر مثل پدربزرگ تو داشتم ، از رابطه من و مرینت اصلا خوشحال نبود و میخواستم من با دختر دوستش ازدواج کنم و اونطور که خودش میخواد زندگی کنم ، با همه سختی هایی که پیش روم گذاشت ، من و مرینت الان ازدواج کردیم و داریم خوشبخت زندگی میکنیم ، مطمئنم تو هم میتونی یه روز های خوشت برسی ، فقط باید یکم صبر کنی .
خوشحالم که حداقل محدود آدم هایی بودند که بهم اهمیت بدن ، لبخندی زدم و در جواب آقای گرست گفتم : مرسی که همتون دارید تلاش میکند که حال من بهتر بشه ، اما فکر نمیکنم من بتونم از این جهنمی که توشم بیرون بیام .
.
.
بعد از اینکه رسیدیم از از آقای اگرست تشکر کردم و چون بارون میومد دستم رو سپر سرم کردم تا خیش نشم .
آروم وارد خونه شدم ، تا خواستم از راه پله ها برم بالا ، آباژوری که بالای سر پدربزرگم بود روشن شد : تا الان کجا بودی ؟
پوفی از روی کلافگی کشیدم : فک میکنم خودت از قبل آمار داشته باشی نه ؟
پدربزرگم از روی کاناپه تک نفری مخملی زرشکی بلند شد و به سمتم اومد : درسته میدونم کجا بودی ، ولی اجازه نداده بودم بری ؟
درحالی که بهش خیره شده بودم گفتم : منم میدونم اجازه نداده بودی ولی اصلا برام مهم نبود ، من دیگه اون دختر بچه ۹-۱۰ ساله ای نیستم که هرچی زورش میکردی و میگفت چشم ، من الان ۲۲ سالمه و میتونم خوب و بد رو تشخیص بدم و میتونم بفهمم که موندم اینجا پیش تو برام بدترین ضرره.
درحالی که صداش رو بلند تر کرده بود بهم پرید و گفت : تو هیچی حالیت نیست ، مثل اون پدر کله شق و احمقت میمونی که با اون دختره هرزه ازدواج کرد و نفهمید که .......
دیگه نتونستم تحمل کنم همینطور راحت به پدر و مادرم توهین کنه : ساکت شوووووو(با صدای بلند) حق نداری درمورد پدر و مادر من اینطور حرف بزنی ، میخوای واقعیت رو بدونی تو یه احمقی که فکر میکنی میتونی به هرکس که نزدیکته دستور بدی تو یه......
داشتم حرفم رو میزدم که سوزشی روی گونه هام احساس کردیم و دردی توی گوشه لبم ، باورم نمیشد که اون زده توی گوشه من ، اشکی ناخواسته از گوشته چشمم جاری شد و سرم رو بالا آوردم : میدونی من خواستم مثل تو رو یه پدربزرگ خوب ببینم ولی خودت نخواستی ، ازت م..تنف..رممممم.
سعی کردم بخاطر دیر پارت دادنم زیاد بدم .
دیگه دارم به آخر های رمان نزدیک میشیما ، راستی میخوام یه رمان جدید بنویسم یه ایده ناب داشتم اگر میخوای نظرت رو بدی به این پستم سر بزن 👇🏻
بخاطر تأخیرم شرط نزاشتم ولی حمایت کنید دیگه❤️💕