💙سرگذشت تلخ مرینت💙p17
ببخشید انقدر دیر گذاشتم بفرمایید ادامه پارت هیجانی داستان
__________________________________________________________________
-قربونت برم ، اروم بگیر
پشیمون نمیشی
هییییس هییییس.
دستش رفت سمت ش/ور/تم که با تمام وجودم جیغ زدم و چشمامو بستم
یهو احساس کردم سبک شدم
باورم نمیشد
لوکا بود ، پسرش
جونز از روم بلند کرد و انداخت اون طرف
دقیقا به همین راحتی
نفس نفس میزدم و باورم نمیشد خلاص شدم
لوکا رفت سمت جونز و از یقش بلندش کرد و مشت محکمی زد تو صورتش
_ حروووم زاده تا کی میخوای همچین غلطی و بکنی
جونز که از دماغش خون میومد سعی کرد از جاش بلند شه که لوکا یه لگد محکم به پاهاش زد.
لوکا اومد سمت منو و از رو تختت بلندم کرد و سریع از اتاق خارج شد
تنها چیزی که یادم مونده بود بغل لوکا بود و بعدش چشمام سیاهی رفت.
لوکا:
مرتیکه عوضی
میدونستم میدونستم سر این دختر همچین بلایی میاره
واسه همین کثافت کاریاشه دلم نمیخواد ببینمش.
نگاهی به صندلی عقب انداختم دختره طفلک بیهوش شده بود
نمیتونستم ببرمش بیمارستان
بدنش پر از کبودی بود
شاید نمیخواست خانوادش بفهمن
گوشیمو برداشتم و زنگ زدم ادوارد
-جان لوکا
+ادوارد کجایی
-شیفتم بیمارستان
+سریع بیا خونه من
-چیشده
+فقط بیاااا
-خب کسی چیزیش شده
+یکی از دوستام بیهوش شده
-خب بیارش اینجا
+خودم عقلم میرسه، لابد نمیشه
سریع خودتو برسون
بدون اینکه منتظر جوابش باشم قطع کردم.
رسیدم خونه
اخه چه جوری اینو ببرم بالا کسی نبینه.
مجبور بودم کاری نمیشد کرد
در عقب و باز کردم و مرینت و بغل کردم
سریع رفتم سمت اسانسور
چند دقیقه طول کشید تا بیاد
نگاهی به مرینت انداختم چقدر لاغره این دختر انگار پر تو بغلمه
اسانسور رسید خداروشکر کسی داخلش نبود .
در خونه رو باز کردم و رفتم سمت اتاق مهمان و گذاشتمش اونجا .
دوباره زنگ زدم ادوارد
+چقدر دیگه میرسی؟
-یه ربع دیگه
+الان این بیهوش افتاده چه غلطی کنم
-خب چرااا بیهوش شده
+زود بیا ادوارد زود
بیشتر بدنش تو اون لباس پاره پوره نمایان بود .
رفتم سمت اتاق خودم
یه تیشرت بلند برداشتم و رفتم پیشش.
سعی میکردم نگاهم به تنش نیفته که باعث شه فکرای مزخرف دیگه بیاد تو سرم.
تند تند لباسشو عوض کردم
تا بالای زانوش میومد تیشرت من
پتو رو کشیدم رو پاهاش
که صدای زنگ اومد
ادوارد بود.
در و باز کردم و منتظر شدم تا بیاد
با عجله از اسانسور خارج و با ساکی که دستش بود اومد داخل
-کجاست؟
+بیا دنبالم .
در اتاق و باز کردم و وارد شدم
ادوارد پشت سرم اومد داخل
با چشمای گرد شده نگاهم کرد
-لوکا این کیه؟
+ادوارد تورو خدا اول یه کاری کن بهوش بیاد بعدا تعریف میکنم
رفت سمتش و ضربانشو چک کرد
و فشارشو گرفت
-فشارش خیلی پایینه
+چیکار کنم الان من
-هیچی
رفت از تو ساکش یه سرم اورد وصل کرد به دستش
چند تا امپول هم زد تو سرم.
+چیشد
-هیچی لوکا صبر میکنیم تا بهوش بیاد
-میخوای تعریف کنی چی شده؟
ادوارد تنها رفیقی بود که من داشتم و از همه چیز زندگیم با خبر بود
+کار جونره
-جونز؟
بابات!
+اره
-یعنی چی؟
+مرینت پرستار شخصیشه
امروز هر چی زنگ میزدم مامانم جواب نمیداد
مجبور شدم برم خونه ببینم حالش خوبه چیزی نشده باشه
سکوت کردم نمیدونستم چطوری باید بگم بابام داشته به این دختر بیچاره تجاوز میکنه
-لوکا!؟ بقیش
+وارد خونه شدم دیدم صدای جیغ میاد از اتاق جونز
رفتم تو دیدم افتاده رو مرینت و...
نذاشت حرفمو ادامه بدم
-فهمیدم فهمیدم
الان میخوای چیکار کنی لوکا؟
+باید صبر کنم بهوش بیاد
واسه این نیاوردمش بیمارستان گفتم شاید نخواد خانوادش خبر دارن شن
-کار خوبی کردی ، مامانت کجا بود؟
+وای به کل فراموش کردم
ولی قطعا خونه نبوده که این مرتیکه همچین غلطی کرده.
صدای سرفه از اتاق اومد
-بهوش اومد لوکا.
بلند شدیم و رفتیم سمت اتاق
چشمای بی جونش و باز کرده بود و نگاهش مات و مبهوت به رو به روش بود.
مرینت:
خدایا دارم از سر درد میمیرم
اینجا کجاست
چقدر گلوم میسوزه
شروع کردم به سرفه زدن
همه چی مثل فیلم از جلو چشمام رد شد
زل زده بودم به دیوار و تمام اون اتفاق تو سرم تکرار میشد.
در باز شد و لوکا با یه پسر دیگه وارد اتاق شد
دهنم باز نمیشد که حتی سوالی بخوام بپرسم.
لوکا اومد سمتم و نشست پایین تخت
-خوبی مرینت؟
اشک از چشمام ریخت پایین
خوبم؟
چطوری خوب باشم؟
کاش مرده بودم و از این زندگی نکبت بار راحت میشدم
سکوت کردم
-یه چیزی بگو حداقل
میخوای بریم پزشک قانونی؟
من خواستم به هوش بیای بعد هر کاری خودت میگی انجام بدیم.
این واقعا پسر همون مرده؟
با لحن دلسوزانه ای باهام حرف میزد
تو چشماش شرمندگی و میدیدم
با صدایی که از ته چاه انگار درمیومد گفتم
+نه ، مامانم بفهمه دووم نمیاره
-نگران نباش خوب استراحت کن
من نمیذارم دیگه بهت اسیب بزنه
گلوم خیلی درد میکرد و احساس تشنگی میکردم
+اب
دوستش گفت
-الان من میارم
لوکا با لحن ارومی گفت
-مرینت چرا تنها بودی؟
مامانم کجاست؟
ماریا چرا نبود؟
+مامانت نبود گوشیشو جا گذاشته بود خونه ، ماریا هم مرخصی گرفته بود
افتادم به سرفه زدن
که دوستش با عجله اومد و لیوان اب و داد دست لوکا
کمکم کرد یکم سرمو بگیرم بالا و لیوان اب و گذاشت رو لبم
به زور چند قلپ اب خوردم که از درد گلوم چشماش جمع شدم
-چیشد؟
+گلوم میسوزه
با شرمندگی سرشو انداخت پایین
-یکم استراحت کن من یه چیزی درست کنم بخوری حالت بهتر شه .
چیزی نگفتم و با دوستش از اتاق رفت بیرون
لوکا:
+ادوارد چیکار باید کنم من؟
-چی بگم، اول از همه خودش باید بخواد
که شکایت کنه وقتی میگه نه
چه کاری از دست تو برمیاد؟
+نمیدونم نمیدونم مغزم داره میترکه
پوفی کشیدم
+چی براش درست کنم بخوره؟
-گلوش خیلی درد میکنه
سوپ براش بهتره
از جام بلند شدم و رفتم اشپز خونه و شروع کردم سوپ درست کردنم
یکی از خوبیای تنها زندگی کردنم همین بود که اشپزی کردن و یاد گرفته بودم.
ادوارد وارد اشپز خونه شد
-داداش من برم؟
+کجا؟
-بیمارستان دیگه
+ببخشید اصلا حواسم نبود دمت گرم که اومدی.
اومد جلو دستشو گذاشت رو شونم
-نگران نباش، همه چی درست میشه ، مراقبت کن خداحافظ
باهاش خداحافظی کردم و تا دم در همراهیش کردم.
اروم در اتاق مرینت و باز کردم خوابه خواب بود.
حدود چهل دقیقه صبر کردم تا غذا پخت و امادش کردم و رفتم پیش مرینت.
دیدم رو تخت نشسته و اروم اروم اشک میریزه.
خدایا چیکار میتونم برای این دخترکنم
چطوری اسیبی که بهش وارد شده رو جبران کنم
رفتم سمتش و نشستم کنارش رو
تخت
+مرینت
من نمیدونم چیکار باید برات کنم
چطوری این حال بدتو خوب کنم
من شرمنده توام
حاضر بودم هر چی تو زندگیم دارم و بدم ولی پدرم باهات همچین کاری و نکنه.
با این حرفای من گریش شدت گرفت و بلند بلند زار میزد
+به خدا من نمیخوام بیشتر ناراحتت کنم ،
فقط بگو چیکار کنم برات که بهتر شی
سعی میکرد حرف بزنه ولی نمیتونست
از رو پا تختی لیوان اب و بهش دادم چند جرعه خورد و انگار راه نفسش باز شد
- خسته شدم دیگه
چرا تموم نمیشه این روزای گند
مگه من چقدر جون دارم
گریه اجازه نداد حرفشو ادامه بده
+تو فقط لب تر کن من هرکاری که تو بخوای برات میکنم
بدون هیچ چشم داشتی
قول میدم .
چند دقیقه تو سکوت گذشت و گریه مرینت هم بند اومد
+بلند شو برو داخل دستشویی به ابی به سر و صورتت بزن تا من دوباره غذاتو گرم کن
-نه نمیخورم
+نمیخورم نداریم، بلند شو
دستشو گرفتم و بلندش کردم نگاهش که به پاهای لختش افتاد سرشو انداخت پایین و یکم سرخ شد
سعی کردم عادی باشم و به روش نیارم تا معذب نشه
در سرویس بهداشتی داخل اتاق و بازم کردم و
منتظر وایسادم تا صورتشو بشوره
نگاهی بهم انداخت و با خجالت گفت
-میشه من برم حموم، حالم داره از خودم بهم میخوره
+معلومه که میشه اول بیا بریم غذاتو بخور بعد، میترسم حالت بد شه
باشه ارومی گفت و باهم از اتاق خارج شدیم و رفتیم سمت اشپز خونه
صندلی میز غذا خوردی و عقب کشیدم
-بیا بشین
نگاهم به دستاش افتاد که جای دستای جونز مونده بود روش و کبود و قرمز شده بود
لباشم همینطور.
دستمو اروم روی مچش کشیدم
-اخ
+ببخشید درد میکنه
سرشو به معنی اره تکون داد
دلم خیلی براش میسوخت
الان شرایط روحیش خیلی بد بود.
غذا رو از تو ماکروفر در اوردم و گذاشتم جلوش
-من واقعا میل ندارم
+میدونم میل نداری، ولی خیلی ضعیف شدی و فشارت همچنان پایینه باید غذا بخوری
اینجوری حموم نمیتونی بری
دستشو برد سمت قاشق و گذاشت تو دهنش
به زور قورت داد
+گلوت خیلی اذیتت میکنه
-اره، خیلی جیغ زدم
+سعی کن اروم اروم بخوری بهتر میشی
چهره نازی داشت
دخترونه و جذاب
پاکی و صداقتش از چشماش معلوم بود
چرا اومده بود سر همچین کاری
پول ارزششو داشت که این بلا سرش بیاد
الان موقعش نبود ولی سر فرصت حتما باید باهاش صحبت میکردم
چون جونر به راحتی بیخیال ادما نمیشد و
من اینو بهتر از هرکسی میدونستم
بعد از چند دقیقه گفت
-دیگه نمیتونم بخورم.
نگاهی به ظرف غذاش کردم هنوزم پر بود
+تو که هیچی نخوردی.
بلند شدم و رفت رو صندلی کناریش نشستم
قاشقشو برداشتم و بردم سمت دهنش
+این یدونه ام بخور
-به خدا نمیتونم
+باز کن باز کن ریخت
دهنشو باز کرد و اروم قورت داد
قاشق بعدی برداشتم و به شوخی گفتم
+هواپیما هواپیما
لبخند کوچیکی نشست رو لبش که باعث شد یکم اروم بشم
با همین روش یکم دیگه غذا خورد .
-الان برم حموم؟
+اره برو همون حموم داخل اتاقی که بودی
من وسیله هاتو میزارم پشت در، حموم هم از داخل قفل کن ، خیالت راحت
-مرسی ، بابت همه چیز
لبخندی بهش زدم و رفت داخل اتاق.
مرینت:
وارد حموم شدم و لباسامو دراوردم
و سمت ایینه قدی که داخل حموم بود رفتم
این من بودم؟
ادامه دارد...
__________________________________________________________________
برای پارت بعدی ۱۰ لایک خدانگهدارتون