💙سرگذشت تلخ مرینت💙p15

Sara Sara Sara · 1403/06/05 15:43 · خواندن 11 دقیقه

بفرمایید ادامه مطلب با یه پارت طولانی دیگه که مارو به پارت هیجانی نزدیک تر می کنه

__________________________________________________________________

-راهنماییشون کن دفتر 
_چشم
با دستپاچگی گفتم

+اگه کاری با من ندارید من برم
-میز و جمع کن ، دوتا قهوه درست کن بیار دفتر من

+چشم
تند تند میز و جمع کردم و از اتاق رفتم بیرون

ضربان قلبم خیلی تند شده بود
هزار و یک فکر تو ذهنم داشت میچرخید 
این ادم چی میخواست از من؟

چی تو فکرش بود؟
ترسیده بودم خیلی، ولی کاری از دستم برنمیومد

حس میکردم تو منجلاب گیر کردم و هیچ راه فراری ندارم.
قهوه هارو درست کردم و رفتم سمت اتاق کار جونز

در زدم و وارد شد
خطاب به دوستش سلامی دادم که سرشو تکون داد

قهوه هارو رو میز گذاشتم وگفتم
+امری با من ندارید؟
-نه میتونی بری

موقع بیرون رفتن از اتاق صدای دوستشو شنیدم که به جونز گفت
-این جدیده؟

و بعدش جفتشون بلند بلند خندیدن.
گریم گرفته بود 
خدایا چرا من اینجام؟ چرا من مجبور به همچین کاری شدم

اشکام از چشمام میریخت رو گونه هام ، مغزم قفل کرده بود 
نمیدونستم چه کاری درسته چه کاری غلط

فقط دعا دعا میکردم اتفاقی برام نیفته چون توان تحمل کردن یه بدبختی جدید و ندارم.

وارد اتاقم شدم و تند تند لباسمو از تند کندم و تیشرت و شلوار خودمو پوشیدم
حالم از عطری که رو اون لباس بود بهم میخورد

لعنت بهش ، لعنتتت
رفتم صورتمو اب خنکی زدم 
میخواستم با آلیا صحبت کنم

چند بار زنگ زده بود و من ندیده بودم
دلم نمیخواست متوجه حال بد من بشه
+سلام آزالیا خانم.

صدای جیغ جیغشو از پشت گوشی میشنیدم
-خفه شو بیشعور آزالیا خودددتی

سعی کردم بخندم که متوجه نشه یه چیزیم هست.
+باشه بابا س/لی/طه

کر شدم انقدر جیغ نزززن 
-خیلی بی ادب شدی
چه خبر؟

+سلامتی خبری نیست 
تو چه خبر؟
-سلامتی ، یارو اکیه اذیتت نمیکنه؟

اگه به آلیا میگفتم میخواست دیونم کنه با نگرانیاش.
+نه بابا بنده خدا چیکار با من داره

یکم دیگه حرف زدیم و چرت وپرت گفتیم وخداحافظی کردیم.
بعد از اون با مامانم تماس گرفتم خاله گفت خوابه

نمیدونم چرا دلشوره گرفته بودم
فردا حتما تایمی که جونز نیست باید برم ببینمش

دلم براش یذره شده.
انقدر خسته بودم از فکر و خیال که تا چشمامو بستم خوابم برد.

صبح ساعت ۷ بیدار شدم
سریع یه دوش گرفتم و یه پیراهن مشکی ساده انتخاب کردم به یه صندل سفید

موهامم تند تند بافتم و یه دونه از ادکلنه زدم ، از بوش دیگه بدم میومد.
سمت اتاق جونز رفتم در زدم
+صبح بخیر
-صبح بخیر مرینت
اها چه صمیمی شده به اسم کوچیک صدام میزنه.

رفتم سمت کمدشو هوله و کت شلوار و پیراهن مشکیشو برداشتم و اماده کردم.
بدون حرفی وارد حموم شد و منم از اتاق زدم بیرون

وارد اشپز خونه شدم ماریا مشغول کار بود 
+صبح بخیر

-صبح بخیر، صبحونه اول بخور بعد صبحونه اقا رو ببر 
نیم ساعت وقت داری.

+نه مرسی میل ندارم
-میل ندارم یعنی چی؟
بشین ببینم

اشاره ای به میز غذا خوری کرد که صبحونه روش چیده بودم
چایی برام ریخت و اورد

+مرسی چرا زحمت میکشی.
لبخندی زد و هیچی نگفت.
چند لقمه صبحونه خوردم و بلند شدم

صبحونه جونز و درست کردم.
همون لحظه که داشتم از اشپز خونه خارج میشدم خانم و دیدم که داشت میومد

سمت اشپز خونه
+سلام، صبحتون بخیر 
-صبح بخیر، بعد از اینکه اقا رفت بیا اتاقم کارت دارم.

بدون اینکه منتظر جواب من باشه وارد اشپز خونه شد .
چیکار داشت یعنی؟

خداکنه نخواد اذیتم
کنه من دیگه جونشو ندارم.
بعد از اینکه صبحونه جونز و گذاشتم تو اتاقش سریع اومدم بیرون.

تمام تلاشمو میکردم زیاد جلوی چشمش نباشم چون هر چی بیشتر میشناختمش بیشتر از تصمیمم پشیمون میشدم.

تو اتاقم منتظر موندم و از بالکن کوچیکی که داخل اتاق بود باغ و نگاه میکردم و منتظر بودم جونز بره تا برم ببینم خانم چیکارم داشت.

دیدمش که از در عمارت بیرون اومدو سمت لندکروزی که رانندش منتظر وایساده بود رفت.

موقع رفتن سرشو بالا گرفت و با هم چشم تو چشم شدیم.
لبخند کریهی زد و سوار ماشین شد.

به محضه خروجش از اتاق بیرون رفتم و با قدمای سریع به سمت اتاق خانم رفتم.
عجلم بیشتر واسه این بود که میخواستم برم پیش مامانم

دلتنگی داشت خفم میکرد.
وارد اتاقش شدم.
خیلی شیک بود ترکیبی از رنگ های قهوه ای و کرم .

یه قسمت از دیوار اتاق پر از عکس های مختلف از پسرش و خودش بود و جالبیش این بود که هیچ عکسی از جونز بین اینا نبود.

 

مشخص بود که رابطه خوبی ندارن
تو این دو روزی که من اینجام اصلا ندیده بودم حتی باهم صحبت کنن

غذاهم که باهم نمیخورن.
این مسئله واسه من خیلی عجیب بود ،

مامان بابای من تا لحظه ای که بابام فوت کنه عاشقانه باهم زندگی میکردن و خیلی به هم وابسته بودن.

با صدای خانم به خودم اومدم
-حواست کجاست؟
شنیدی چی گفتم؟

+ببخشید متوجه نشدم
-گفتم بشین.
به مبلی که کنار اتاق بود اشاره کرد

اروم نشستم و خودش هم رو به روم نشست.
-چقدر بهت بدم از اینجا میری؟

از حرفی که زد مغزم سوت کشید.
+متوجه منظورتون نمیشم
-مگه نیومدی اینجا که از جونز یه چیزی گیریت بیاد؟

بگو من همین الان بهت میدم
هر چقدر که میخوای 
فقط هر چی زودتر از اینجا برو

سرم داشت گیج میرفت و حالت تهوع شدیدی گرفته بودم
این حجم از حرفای بدی که داشت بهم

میزد و نمیتونستم تحمل کنم.
میخواستم جوابشو بدم ولی دهنم باز نمیشد

چقدر ادم بدی بود ، چقدر کثیف بود ، حس تنفر خاصی بهش پیدا کرده بودم
این حس و حتی به آدرین هم نداشتم 
این ادم زیادی کثیف بود.
-نمیخواد سعی کنی ادای دخترای خوب و واسه من در بیاری

امثال تو خیلی زیاد اومدن اینجا و رفتن ، همشون اولش مثل تو ادای ادم خوبارو در میاوردن

ولی تهش جونز به همون چیزی که میخواست میرسید اونا هم به پول.
دیگه نمیتونستم بیشتر از این سکوت کنم.

+نه شما کلا اشتباه فهمیدی
هر چی من میخوام احترام نگه دارم مثل اینکه نمیشه

با چه اجازه ای با من اینطوری حرف میزنی؟
فکر میکنی چون پولداری خیلی ادم درست حسابی هستی؟

اتفاقا من ادمایی مثل شمارو میشناسم
عقده ای و بی فکر
هر چیزی که تو دهنشون بیرون میاد و میزنن

مطمعن باشید که منم از خدامه تو این خراب شده نباشم

ولی متاسفانه قرار دادی و امضا زدم که مجبورم امثال شمارو تحمل کنم.
صدام خیلی رفته بود بالا تقریبا داشتم داد میزدم

ولی اون زن همچنان با خونسردی داشت نگاهم میکرد 
اخر حرفم یه پوزخند نشست رو لباش

-نمایش جالب و وقیحانه ای بود
الانم سریع تر گمشو از اتاق من بیرون

تک تک جملاتشو اروم و شمرده بیان میکرد
که این بیشتر اعصاب منو بهم میریخت
از جام بلند شدم و از اتاق زدم بیرون و در اتاقو به شدت کوبیدم بهم.
انقدر عصبانی بودم که حتی نمیتونستم

گریه کنم ، سرم به شدت گیج میرفت .
نفهمیدم چیشد چشمام یهو سیاهی رفت و فقط تصور تاری از ماریا و دیدم که داشت

سمتم میومد 
و من به شدت افتادم زمین.
با حس سر درد شدیدی چشامو باز کردم.

تو اتاق خودم بودم کنارمو نگاه کردم دیدم ماریا با نگرانی نشسته کنارم.
با صدایی که از ته گلوم در میومد گفتم
+چیشد؟

-چیزی نیست ،سرت گیج رفت بیهوش شدی، دکتر اومد سرم برات زد، استراحت کن.

تازه مغزم شروع کرد به کار کردن حرفایه اون زنه اومد تو مغزم ،
عصبانیتم، حرفایی که بهش زدم

خواستم از جام بلند شم که طاهره دستشو گذاشت رو شونم و هدایتم کرد سمت تخت.

+باید برم
-کجا میخوای بری الان؟
دکتر گفته باید استراحت کنی.

+خواهش میکنم، باید برم پیش مامان ، داروهاش تموم شده 
ساعت چنده؟
-باشه بخواب سرمت که تموم شد برو ، ساعتم ده تازه
یکم اروم شدم هنوز تایم داشتم واسه رفتن پیش مامان.

متنفر بودم از این خونه ، از ادماش، از حرفاشون ، از تک تک اجزای این خونه متنفرم بودم.

نیم ساعت طول کشید سرمم تموم شه که خودم از دستم کشیدمش که باعث. شد دستم خونی شه.

ماریا با تعجب فقط نگاهم میکرد 
پریدم سمت کمد و تند تند لباسم عوض کردم

گوشی و کیفم و برداشتم و از اتاق اومدم بیرون.
قدمامو تند کردم فقط میخواستم از این عمارت کوفتی خلاص شم

اسنپ گرفتم و به سمت دارو خونه رفتم که دارو های مامان و بگیرم.
هنذفیریمو گذاشتم تو گوشیم اهنگ باطل شادمهر و پلی کردم.

تا رسیدن به مقصد به حرفای اون زنه و شرایط زندگیم فکر میکردم و از ته دلم بی صدا اشک میریختم.

موقع پیاده شدن از ماشین راننده که یه اقای حدودا ۶۰ ساله بود و متوجه حال بد من شده بوده

گفت :
چون میگذرد غمی نیست تا بگذرد درد کمی نیست.

 

لبخندی بهش زدم و از ماشین پیاده شدم.
واقعا درد کمی نیست ولی میگذره 
مطمعنم که میگذره.

به سختی داروهای مامان و بعد یک ساعت گشتن پیدا میکردم و راه افتادم به سمت خونه خاله.

تو راه هم با آلیا کمی صحبت کردم که متوجه بی حوصلگیم شد و کلی سیم جینم کرد که چی شده

و چرا ناراحتی ولی سعی کردم با بهونه های مختلف که سرم درد میکنه و نگران مامانم قضیه رو جمع کنم.

سر خیابون خونه خاله پیاده شدم و سمت بازاراچه ای که داشت رفتم.
یکمی خرید خونه کردم

دستم پر پر بود و منم از صبح خیلی بی جون شده بودم
حس میکردم دوباره داره فشارم میفته.

به سختی خودمو به خونه خاله رسوندم.
چند ضربه به در زدم و صدای ادرین و شنیدم 
-الان میام

چند لحظه منتظر شدم تا بیاد 
صدای دمپاییش که رو موزاییک های حیاط کشیده میشد میومد.

-سلام خوش اومدی
+سلام مرسی
وسیله هارو از دستم گرفت و راه افتادیم
سمت مامان و خاله که جلو در منتظر بودن.
+سلام سلام خوشگل خانما

مامان و خاله با روی باز بغلم کردن و ابراز دلتنگی میکردن.
وارد خونه شدیم بوی قرمه سبزی پیچیده بود تو کل خونه.

+وای خاله چه بویی راه انداختی
-قربونت برم گفته بودی امروز میای از دیشب قرمه سبزی و بار گذاشتم که حسابی جا بیفته.

+اخه چرا انقدر زحمت میکشی دستت درد نکنه.
تقریبا تا ساعت ۳ خونه خاله موندم

موقع رفتن که رفتم تو اتاق حاظر شم مامان اومد تو اتاق گفت:

-مرینت به خاطر من هروز پا نشو تا اینجا بیا من حالم خوبه چیزیم احتیاج داشته باشم بهت میگم . اینجوری جز خستگی چیزی واست نمیمونه .

+مامان این حرفا چیه میزنی من همینجوریشم دوری تو داره اذیتم میکنه این دیدن ها ام نباشه که دیگ هیچی …

قبل اینکه بخواد جواب بده پرسیدم :
+ اینجا راحتی ؟ مشکلی نداری ؟

-اره بابا اینجا خونه خواهرمه معلومه که راحتم این طفلکا خیلی بهم میرسن 
+باشه قربونت برم ،من برم دیگه دیرم میشه

-برو مادر خدا به همراهت
از مامان و خاله خدافظی کردم و ماشین گرفتم برگشتم به اون عمارت لعنتی.

موقع رسیدنم با جونز هم زمان شد 
+سلام اقا ، خسته نباشید
-سلام دختر، کجا بودی؟

+رفته بودم به مامانم سر بزنم 
-مادرت چیزی نیاز داشت حتما به من بگو منم مثل دوستت

دلم میخواست بگم تو شبیه هرچیزی هستی به غیر از دوست من.
+ممنونم همه چیز هست.

-گفتی مریضی مادرت چیه؟
+سرطان داره، سرطان خون.
چند ثانیه سکوت کرد و ادامه داد

-نگران نباش اتفاق بدی نمیفته ، من هستم.

کاش میدونست این حرفاش بیشتر حال من و بد میکنه و باعث میشه بیشتر نگران باشم .

لبخندی زدم و به این بحث مزخرف ادامه ندادم.
تقریبا یک ماه از حضور من تو خونه جونز میگذشت همچنان کاراش منو اذیت میکرد

اما سعی داشتم باهاش کنار بیام چون راهی جز این نداشتم .

از خواب که بیدار شدم تا صبحونه اقا رو بدم نه ماریا رو دیدم نه خانوم رو یه حس موذبی گرفته بودم موقع رفتن جونز گفت :

-امشب حتما باید راجب یه موضوعی باهات صحبت کنم از این حرفش دلهره گرفتم لحنش مشخص بود که نمیخواد حرفای معمولی بزنه .

چشمی زیر لب گفتم و از اتاق اومدم بیرون
از پنجره اتاقم دیدم که جونز رفت.

رفتم حموم یه دوش حسابی گرفتم انقدر زیر اب موندم که داشت خوابم میگرفت.
فکر و خیال اجازه نمیداد درست فکر کنم .

یعنی جونز چی میخواست بگه؟
از استرس حالت تهوع داشتم.
تو این مدت چند بار حس کردم میخواد

خودشو بهم نزدیک کنه که هر دفعه به خاطر شرایطی که پیش میومد نمیتونست.

یه بار ماریا سر میرسید
یه بار گوشیش زنگ میخورد 
و من نجات پیدا میکردم.

انقدر حرفه ای بود و علنی کاری نمیکرد نمیتونستم اعتراضی داشته باشم.
از حموم بیرون اومدم و لباسمو سریع عوض کردم

و رفتم پایین تا یه چیزی بخورم
خیلی گشنم بود.
وارد اشپز خونه که شدم یاد حرف ماریا افتادم

که دو روز پیش میگفت چهارشنبه که یعنی امروز مرخصی گرفته و مهمونی برادر زادش دعوته .

پس خانم کجاست؟
چرا نمیبینمش؟
نکنه اونم امشب نباشه؟ من یعنی باید با جونز تنها باشم؟

فکرش هم تنمو میلرزوند.

 ادامه دارد...

__________________________________________________________________

دارم زیاد می زارم که به پارت های جالب نزدیک بشیم و داستان حوصله سربر نشه

برای پارت بعدی:۱۰ لایک