چشم های یشمی
پارت دوم
سلام بسه های خوب من کامنتا هارو ترکوندین بزن بریمممم
--------------------------------------
عمه ماری من بهترین عمه دنیا بود حتا وقتی شوهر مرحوم شد پیش من بود بین این همه خاطرات بد من فقط یه خاطره خوب دارم اونم مال وقتایی بود که با چشم یشمی یا همون آدرین بازی می کردم من عاشق شدم درست شنیدید من مرینت که هیچ عشقی از ترف پدرم ندیدم معنی عشقو با چشم یشمی درک کردم
پایان فلش بک
مری : از خواب بیدار شدم دست صورتمو شستم رفتم پایین عمم روی میز بود داشت با پدرم صبحانه می خورد به هر دو سلام کردم پدرم با لحن همیشگی با من صحبت می کرد اما همه جونم خیلی با محبت دعوت کرد به میز ازش پرسیدم
عمه آدرین کجاست
ماری : امروز با دوستاش رفتن کوه نوردی تا شب نمی یاد
منم بیخیال شدم رفتم تو اتاقم آخه امروز تعطیل بود منم بی کار پس فردا تولدم بود متمعنم هیچکس یادش نیست حتا عمه ماری بی خیال شدم شروع کردم به خوندن چون من دانشجوی برتر بود البته باید می بودم چون پدرم اینطوری می خواست منم که عروسک خیمه شب بازی هستم هیچکس به من اهمیت نمی داد یه روز یه شوهر خوب گیر می یارم باهم فرار می کنیم به خیال خودم خندیدم آخه تا وقتی سایه نحس پدرم هست هرگز نمی تونم زندگی خودمو داشته باشم.
تمام.
اینم یه پارت طولانی جایزتون
شرط ۱۵ لایک کام بابای
اسوپویل
آدرین برگشت اما
من پرستاری آدرین به عهده گرفتم