Aurora (Demi-étoile) P.1 (S)

سآی‌نآ سآی‌نآ سآی‌نآ · 1403/06/04 03:33 · خواندن 6 دقیقه

ساعت نزدیک 4 صبه

حداقل 30 کامنت

تا نشه نمیدم چون پدرم درمیاد تا رفنرس هارو از ورد مرتب کنم اینجا

ادامه؟

 

«پژمرده شده. اون دفترچه سفید رنگمون حالا خاکستری شده. همرنگ اون لباس ابریشمیت که روز اول تو تنت نشسته بود. انگار میدونستی. میدونستی که صفحات آخرش هرگز پر نمیشه و قراره گوشه ای خاک بخوره. چرا خاکستری آرژانِ من؟ یعنی این رنگ، بازتابی از نگفته ها و لحظاتیه که هیچوقت تجربه نکردیم؟ یا فقط یک یادآوری از اینکه کنارم نیستی؟»       
_آرکرایت مون_  
چهارشنبه ۷ ژانویه ۲۰۲۵ 
تابستان ۲۰۲۱| ۱۱:۵۲ صبح، بریتانیا، ادینبرو
با مداد بنفش رنگی که تهش کاملا جویده شده بود، روی تقویم ۲۱ اوت رو یک ضربدر بزرگ کشید.
چهره ذوق‌زده‌اش دیدنى بود. دیشب از شدت هیجان خوابش نبرده بود و مدام لباسی رو که با اشتیاق برای مهمونی امروز خریده بود، لمس مى‌کرد و جیغ‌هاى خفه‌اى زیر پتوى نازکش مى‌کشید.
جلوی آینه ایستاد و تکه‌ای از موهای مشکی‌اش رو پشت گوش زد. لبخند بزرگی تحویل کسی که در آینه ایستاده بود، داد که باعث شد چشمای کوچکش مثل خطی نازک بشه. سمت در سفید رنگ اتاقش رفت و بلافاصله خارج شد.
از عمد پاهاش رو روی پله ها کوبید و با صدای بلند به همه خونه سلام کرد. انگار میخواست همه متوجه بشن که چقدر هیجان زدس.
لورن1 در حالی که هنوز پیژامه به تن داشت، سرش رو از کنار در دستشویی بیرون آورد.
وضع خیلی فجیعی داشت! هنوز حلقه های فر کننده ای که هر شب قبل از خواب بین موهاش میپچید رو در نیاورده بود. بدتر از اون پیژامه اش بود که طرح تخم مرغ رنگیش یادآور خرگوش های عید پاک بود!
لورن با نگاه های آرورا2 که میشد کلمه "چندش آوره" رو توش خوند، معذب شده بود. سمت آینه برگشت و مسواک رو بین دندوناش گرفت:
«ها؟ چیه؟! آدم ندیدی؟»
آرورا که تازه به خودش اومده بود نگاهش رو دزدید. ابروهاش رو بالا انداخت و با لحنی که تحقیر به وضوح درش دیده میشد زمزمه کرد:
«میدونی چیه لورن عزیزم؟ اگه اینجوری و با همین وضعیت بری پیش ویلیام3، مطمئنم باهات بهم میزنه!».
لورن که الان دیگه بهش برخورده بود دستاش رو به کمرش زد.
«آرورا! ویل عاشق منه». 
آرورا چشماش رو بست و کاملا از خودراضی و مطمئن گفت:
«باشه! اگه اون عاشقته منم شاهزده ای سوار بر اسب سفیدم؛ یا بهتره بگم پرنس چارمینگ4! برام سواله که چطور تا حالا نفهمیدی که فقط از روی هوس اومده سمتت؟! اصلا یک دلیل بهم بده که چرا باید با دختر زیبایی مثل؛ آدلیا5! آره دقیقا آدلیا! چرا باید با اون قطع ارتباط کنه و بیاد سمت تو؟ اگرچه واقعا صرف کردن وقت برای پسرا از گوش دادن به قصه های مامان بزرگ بئاتریس6 هم حوصله سربرتره!»
لورن ابروهاش رو در هم کشید. به سرعت از دستشویی بیرون اومد. روی نرده پله ها خم شد و فریاد زد: 
« ماما! میشنوی عزیز کرده‌ات چی میگه؟! میگه آدلیا اون عجوزه خودشیفته از من زیباتره! ماما واقعا از من خوشگل تره؟!»
جوابی از سوی مادر دریافت نشد. شاید میتونست از سر بی حوصلگی برای بحث با این دو نوجوان سرکش باشه!
آرورا پاورچین نزدیک لورن شد و ضربه ای به گردن او زد. 
«اینقدر سعی نکن ماما رو وارد بحث هامون کنی»
لورن درحالی که با دست های خیس و صورتی قرمز شده از خشم گردنش رو ماساژ میداد فریاد کشید: 
«دختره ی بیشعور!» و دوباره مادر رو صدا کرد.
قبل از اینکه مادر بتونه تذکری به آرورا بده و لورن یک فحش دیگه نثارش کنه، از خونه بیرون زد.
هیجان زده راهش رو سمت کافه برانچ کلاب7 کج کرد. مثل همیشه برای گرفتن قهوه صف بود.
لباس های مرتب و موهای آراسته شده مشتری ها باعث شد برای لحظه ای به لباس های خودش خیره بشه.
تیشرت سفید رنگ، همراه یک شلوار لی نسبتا جذب.
زیرلب "به من چه ای" گفت و بی توجه به سر و صدا و شکایت مشتری ها از بهم زدن صف، وارد شد.
صدای قهوه‌ساز، عطر قهوه و حتی عطر افراد حاضر در کافه باعث آرامش عجیبی کنار هیجانش شد.
وقتی چشم هاش از دید زدن خسته شد، به سمت میز همیشگیش که کنار پنجره قرار داشت، رفت.
تالیا8 خدمتکاری که دیگه دوستش به حساب میومد، با دیدن آرورا لبخندی زد و نزدیک شد.
نگاه هاشون بهم گره خورد. آرورا بلند شد و ضربه روی شونش زد.
«اگه بخوای از شدت دلتنگیت بگی دهنت خسته میشه. خودم میدونم!»
تالیا در حالی که سعی می‌کرد گردنش رو از حصار دست های آرورا بیرون بکشه، تک خنده ای کرد.
انگشت اشاره‌اش رو روی پیشونی آرورا گذاشت و سرش رو عقب برد.
«منم خوشحالم میبینمت کوچولو!»
آرورا با اخم دستی روی پشونیش کشید. "کوچولو". 
پوزخند صداداری زد و نگاهی به سر تا پاش انداخت. 
روپوش همیشگی‌اش تنش نبود. بوت مشکی رنگی که پوشیده بود با گل سفید رنگ کنارش تقارن خاصی رو ایجاد می‌کرد.
دکمه های کرمی رنگی که در قسمت بالای سینه لباس مشکی رنگش خودنمایی میکرد، همرنگ کمربندش بود. 
ابرویی بالا انداخت. مثل پرنسس ها پایین تیشرتش رو گرفت و خم شد.
صداش رو نازک کرد و به فرانسوی لب زد:
«واو. فریا9! بانویی به زیبایی شما ندیدم، مایلم شما رو به صرف یک فنجان قهوه دعوت کنم!»
تالیا هم در مقابل دست روی سینش گذاشت و خم شد.
«باعث افتخار بنده‌‌س»
همزمان سرشون رو بالا آوردند و خندیدند. 
«همون همیشگی رو برات بیارم؟»
آرورا روی صندلیش ولو شد و پا روی پا انداخت.
«قصد اومدنم این نبود ولی خوشحالم که فرارم از دست لورن به اینجا ختم شد!»
نیشخندی زد و کمرش رو به میز تکیه داد
«اما حالا که اصرار میکنی، یدونه ماکیاتو10 میخوام مون شر11»
تالیا دهن باز کرد چیزی بگه که مهلت نداد. با لبخند شیطانی ای کنج لبش گفت:
«قبلش بهم بگو جریان این لباسا چیه؟»
تالیا که با اشاره به لباس هاش، معذب شده بود نگاهی به خودش انداخت.
«اوه. مگه نمیدونی امروز چه روزیه؟»
آرورا شونه ای بالا انداخت.
«۲۱ اوت؟ چه روزی قراره باشه؟»

 

__________________رفرنس__________________

1Lauren

2Aurora

3William

4Prince Charming

5Adelia

6Beatrice

  The Brunch Club: کافه‌ای در ادینبرو که در سال ۲۰۱۸ تأسیس شده است.7

8Talia

Freyja: در افسانه‌های نروژی که در فرانسه نیز است، به عنوان الهه زیبایی شناخته می‌شود و اکثرا برای تعجب از زیبایی شخص به کار برده میشه.9

macchiato: اسپرسو با کمی کف شیر10

mon chère: کلمه ای فرانسوی به معنای عزیزم11

☆.☆.☆.☆.☆.☆.☆.☆☆.☆.☆.☆.☆.☆.☆.☆

 

لایک؟ کامنت؟ ممنون میشم

بوس