💙سرگذشت تلخ مرینت💙p14
بفرمایید ادامه داریم به پارت های هیجانی نزدیک می شیم
__________________________________________________________
راس ساعت ۴ صدای ماشینش اومد که داخل باغ پارک شد
از پشت پنجره نگاه کردم
لندکروز مشکی
راننده اش پیاده شد و در و براش باز کرد و عصاش دستش داد
هیکل ورزیده لوکا به پدرش رفته بود و زیبایی چهرشو از مادرش به ارث برده بود
جلو در ورودی وایسادم تا اقا بیاد داخل
+سلام اقا
نگاهی بهم انداخت
نگاهش یه جوری بود
از نوک پام تا نوک سرمو و با دقت برسی کردم
کمی جلو اومد ونفس عمیقی کشید
لبخند رضایت بخشی نشست رو لباش
که قطعا به خاطر بو ادکلن بوده
-سلام
با من بیا
از پله ها بالا رفتیم و وارد یه اتاق دیگه شد
اتاقش خیلی بزرگ بود
اندازه خونه ای بود که ما توش زندگی میکردیم
قسمتی از اتاق تخت سلطنتی بزرگی قرار داشت
مبل های سلطنتی
و حتی میز ناهار خوری دو نفره ای هم بود
صندلی ما،در که داخل بالکن قراره گرفته
شده بود
و صندلی چوبی کنار اون بود
با میز کوچیکی کنارش
-اینجا اتاق شخصی منه
برو و تا یک ربع دیگه عصرونمو بیار
+چشم
پله هارو طی کردم و رفتم اشپز خونه
کسی اونجا نبود
عصرونه ای که درست کرده بودم و چک کردم و از اشپز خونه خارج شدم.
راستی پسره لوکا کِی رفت؟
بی ادب نیومد دست بوسی من
از فکر خودم لبخندی نشست رو لبام که همون موقع ماریا و دیدم که داره از راهرو رد میشه و با نگاه متعجبی داره نگاهم میکنه.
لابد فکر کرده دیونه شدم که دارم با خودم میخندم.
دوتا ضربه به در زدم که صدای جونز و شنیدم
-بیا داخل
آهسته در و باز کردم و وارد اتاق شدم .
تابش جلوی کتاب خونه بزرگی که داخل اتاقش بود وایساده بود
-اونارو بزار رو میزی که تو بالکن هست
خودتم اونجا بمون تا بیام
+چشم
در بالکن و باز کردم و با احتیاط سینی و گذاشتم رو میز و خودم سر پا منتظر موندم تا بیاد.
چشمم و دوختم به فضای باغ
خیلی بزرگ و قشنگ بود
یهو یاد مامانم افتادم که چقدر عاشق این مدل خونه هاست.
خونمون که داخلش زندگی میکردیم یه حیاط خیلی خوشگل بود
که تمام زیباییش و مدیون رسیدگی های مامانم بود.
نگاهمو چرخوندم سمت اتاق
که دیدم جونز جلو در بالکن وایساده و داره نگاهم میکنه.
طرز نگاهش خیلی سنگین بود و اذیتم میکرد.
-لباست خیلی بهت میاد
شوکه شدم انتظار همچین حرفی و نداشتم و سعی کردم به روی خودم نیارم
+ممنون
کتابی که دستش بود و سمتم گرفت
-امروز میخوام شروع کنی این کتاب و برام بخونی
ازش کتاب و گرفتم و نگاهی بهش انداختم اسمش (شهری که دوستش داشتم)
رو صندلی مادری که اونجا بود نشست و منم رو صندلی که اونجا بود.
کتاب و باز کردم و دستی به صفحاتش کشیدم
صدامو صاف کردم و شروع کردم به خوندن
سعی میکردم خیلی مسلط و روون بخونم .
به یه قسمت از کتاب رسید که خیلی متنشو دوست داشتم
بخواب هلیا، دیر است. دودْ دیدگانت را آزار میدهد. دیگر نگاه هیچکس بُخارِ پنجرهات را پاک نخواهدکرد. دیگر هیچکس از
خیابانِ خالیِ کنارِ خانهی تو نخواهدگذشت. چشمانِ تو چه دارد که به شب بگوید؟
کمی سکوت کردم
سرمو گرفتم بالا که نگاه خیره جونز رو روی پاهام دیدم.
موقع خوندن پاهامو انداخته بودم روهم و باعث شده بود پاهام کاملا معلوم شه.
بدن سفیدم با لباس قرمزی که پوشیده بودم جذابیت زیادی داشت
ولی انتظار نداشتم این پیرمرد ۷۰ساله بخواد انقدر بد نگاه کنه.
پامو اوردم پایین و لباسمو با دست کمی کشیدم پایین که
حرفی که زد یهو باعث شوکه شدن من شد
باورم نمیشه این جمله رو از دهنش شنیده باشم گفت:
-همون مدلی که نشسته بودی خوب بود
دهنم باز نمیشد که جوابشو بدم که ادامه داد
-واسه امروز کافیه
میخوام استراحت کنم
تا ساعت ۸:۳۰ که برام شام بیاری
از جام بلند شدم
و زیر لب با اجازه ای گفتم و از بالکن اومدم بیرون
تند تند فاصله اتاق تا در و طی کردم و در باز کردم
موقع بیرون رفتن نگاهی بهش انداختم که با لبخندی که رو لب داشت چشماشو بسته بود.
در و بستم و سریع پریدم تو اتاق خودم و نفس اسوده ای کشیدم
به اینجاش فکر نکرده بودم واقعا، یعنی
این پیرمرد واقعا چیزایه دیگه تو فکرش میگذره؟
خیلی شوکه شده بودم
یه حس پشیمونی خیلی زیادی افتاده بود تو دلم
کاش بگم دیگه نمیام ، کاش یه بهونه ای بیارم ؟
یهو یه چیزی مثل اژیر تو سرم روشن شد!
من قرار داد یک ساله بستم و به هر علتی بخوام نیام
باید کل حقوقی که تو اون تایم باید بهم میداد و یه جا به جونز میدادم
خدایا این چه غلطی بود من کردم
حسابی ترسیده بودم ولی کاری از دستم بر نمیومد .
سعی کردم به خودم مسلط باشم و خودمو قانع کنم
شروع کردم زیر لب با خودم حرف زدن
+مرینت ببین این هفتاد سالشه
چه غلطی میتونه بکنه؟
من خودم باید مراقب باشم
بعد تو این خونه که تنها نیستم ماریا هست ، خانم هست،
حتی گاهی وقتا پسرش هم میاد.
نفس عمیقی کشیدم
اتفاقی نمیفته مطمعنم
مطمعنم.
نگاهی به ساعت انداختم
سه ساعت تا زمان شام جونز مونده بود.
باید براش سوپ قارچ درست میکردم طبق لیستی که بهم داده بودن.
خداروشکر دست پختم حرف نداشتم ، از بچگی عاشق اشپزی بودم و بزرگم که شدم
هر وقت اعصابم خورد بود با پختن انواع غذاها خودمو اروم میکردم.
صندل و از پام در اوردم و رو تخت دراز کشیدم .
چشامو بستم که یکم ارامشی که داشتم برگرده تو وجودم
نمیدونم چرا چهره لوکا اومد جلوی چشمام ، واقعا پسر جذابی بود
کم پیش میومد چهره پسری به دلم بشینه
ولی لوکا واقعا جذاب بود.
ولی چرا اینجا زندگی نمیکنه؟
من هیچ وقت دلم نمیومد بدون مامان بابام زندگی کنم.
الانم که اینجام از روی اجباره وگرنه دلم پر میکشه واسه بغلش.
آهی کشیدم و گوشیمو برداشتم و داخل گالریم رفتم
عکس مامانو دیدم و زوم کردم روش
گوشی و رو لبم گذاشتم و بوسه از ته دلی به عکس زدم.
برای اینکه بیشتر جلو چشمام باشه عکسشو گذاشتم بگراند گوشیم.
تا ساعت ۷ رو تختم دراز کشیده بودم
حوصلم داشت سر میرفت واقعا
رفتم سمت چمدون و وسیله هامو و در اوردم همرو چیدم تو اتاق.
قاب عکسی که منو بابا و مامان هم بودیم و گذاشتم رو پاتختی کنار تخت و کتابایی که خیلی دوست داشتمو با خودم اورده
بودم
و اونارم گذاشتم کنار قاب عکس.
تقریبا نیم ساعت طول کشید.
رفتم جلو ایینه موهام بهم ریخته شده بود
موهامو باز کردم و دوباره بافتمشون.
از اتاق رفتم بیرون که هم زمان با من در اتاق انتهای راهرو باز شد و خانم اومد بیرون
بی تفاوت نسبت به من از پله ها رفت پایین .
پوف ، خودم کم بدبختی دارم اینم برای من قیافه میگیره .
شونمو به معنای بیخیال بالا انداختم و از پله ها رفتم پایین و سمت اشپز خونه رفتم.
ماریا داشت غذا درست میکرد
صدامو صاف کردم که متوجه ورودم بشه.
-وسیله هایی که باید باهاشون غذا اقا رو درست کنی گذاشتم اونجا.
نگاهم و چرخوندم و به سمتی که اشاره کرده بود .
+باشه، ممنون
سرشو به معنی خواهش میکنم تکون داد و چیزی نگفت.
منم مشغول درست کردن غذا شدم
بعد از اینکه تموم شد نیم ساعت وایسادم که کاملا جا بیفته و نشستم پشت میز غذا خوری که اونجا بود.
ماریا سمت یخچال رفت و یه تیکه کیک و یه لیوان شیر کاکائو اورد و گذاشت جلوم.
مهربون بود ولی نمیخواست نشون بده .
لبخندی زدم و
+مرسی، چرا زحمت کشیدی.
-بخور جون داشته باشی، هیچی نمیخوری .
+میل به غذا نداشتم
منظورش ناهار بود که نخوردم
کمی سکوت کرد یهو پرسید
-چند سالته؟
۲۵
-چرا اومدی سر همچین کاری؟
این چه سوالی بود که همشون میپرسیدن ازم
از ماریا انتظار این سوال و نداشتم وقتی خودشم دقیقا همچین جایگاهی و داشت.
+به پولش نیاز داشتم.
سکوت کرد که صداش کردم
+ماریا جون
انتظار نداشت که این مدلی صداش کنم و برگشت نگاهم کرد
رو لبش لبخند کمرنگی نشست
سعی کرد یکم با لحن ملایم تری جوابمو بده
-بله
+چرا این سوالو ازم پرسیدی
شما که خودتم اینجا داری کار میکنی
-جایگاه منو تو فرق داره
من بیشتر دارم برای خانم کار میکنم
ولی تو نه
تو پرستار شخصی اقایی.
سعی داشتم از زیر زبونش حرف بکشم بیرون
+خب این مگه ایرادی داره؟
-خودت تا چند وقت دیگه متوجه میشی چیکار کردی
این جمله رو گفت و سریع از اشپز خونه زد بیرون.
دلهره عجیبی با این حرفش به دلم افتاده بود، کاش نمیرفت و منو تو این گیجی نمیذاشت.
اه لعنتی
بعد از خوردن شیر و کیک بلند شدم و به غذا نگاهی انداختم
اماده بود.
داخل سینی گذاشتم با یک لیوان اب و نون سنگک .
چه شامی بود که این میخورد
انتظار داشتم هر شب کلی وقت بزارم واسه غذاش
ولی لیستی که بهم داده بودن خیلی راحت بود.
سینی و برداشتم و به سمت اتاقش رفتم.
دو تا ضربه به در زدم
-بیا داخل
وارد اتاق شدم
+شامتون و اوردم
اشاره ای به میز غذا خوری ۴ نفره ای که گوشه اتاق بود کرد.
با قدمای اروم رفتم سمت میز غذا خوری و سینی گذاشتم روش
+با من امری ندارید؟
-خودتم بشین
بلند شد و اومد نشست پشت میز
و من هنوز سر پا بودم.
-نشنیدی دختر جون؟
صندلی و کشیدم عقب و نشستم
در سکوت کامل غذاشو خورد
قاشق اخر و گذاشت و تو دهنش
و سرشو گرفت بالا و نگاهی بهم انداخت
-چشمات
+چشمام چی؟
-حالت خاصی داره، هم زمان که معصومیت خاصی داره ولی ته چشمات
حالت شیطانی خاصی پنهان شده
وای خدا ، چی جوابشو باید بدم
یعنی چی چشمات شیطانی داره
سعی کردم لبخند بزنم ولی هیچی پیدا نمیکردم برای جواب دادن.
یهو با حرفی که زد حس کردم برق بهم
وصل کردن و به خودم لرزیدم
صدای در اومد
نفس عمیقی از رو اسودگی کشیدم.
تابش عصبانی بود از اینکه حرفاش نصفه کاره مونده
با تن صدای تقریبا بالایی گفت
-بیا تو
در باز شد و ماریا اومد داخل
_اقا ، جناب مکرون اومدن قرار داشتین باهاشون
ادامه دارد...
__________________________________________________________
خب وایه پارت بعدی ۱۰ لایک
خدانگهدارتون