💙سرگذشت تلخ مرینت💙p13
و بالخره اون شخص مهم وارد داستان شد🥳
__________________________________________________________________
به سمت کمد دیواری رفتم و یه صندل تخت سورمه ای برداشتم
لباسمو عوض کردم
و صندل هارو پوشیدم
جلو ایینه رفتم و به موهای بلند و حالت دارم شونه ای زدم و شروع به بافتنشون کردم
بعد از چند دقیقه که موهام تموم شد
دستمو بردم به سمت ادکلنی که رو میز بود
نگاهش کردم تا اسمشو بخونم
باکارات رژ
سمت بینیم بردم
بوش سرد بود
ولی حس هیجان و استرس میداد
خوبه حداقل بوش بد نیست
به مچ دستم و گردنم زدم
گذاشتمش رو میز
چند قدم دور شدم که پشیمون شدم
نکنه کم زدم
بهم گیر نده بوی ادکلن و حس نمیکنم
ادکلن و برداشتم و چندتا دیگه به کل لباسم زدم
چند دقیقه ای نشستم رو تخت و منتظر بودم که صدای در اومد
بلند شدم و در و باز کردم
ماریا بود
-دنبالم بیا
از اتاق خارج شدم و دنبال ماریا رفتم.
از پله ها پایین رفت
کنار همون مبلا که روز اول نشسته بودم وایساد
-همینجا صب کن تا خانم بیاد
+باشه
خانمی حدودا ۵۰ ساله
با کت و شلوار قهوه ای
موهایی که زیر گوشش میومد و رنگ زیتونی داشت از پله ها اومد پایین و به سمت من داشت میومد
از جام بلند شدم و منتظر شدم.
با اینکه حدودا میخورد ۵۰ سالش باشه زیبایی خاصی داشت
بینی قلبمی
چشمای گیرا مشکی
لب های قلوه ای
الانم خیلی زیبا بود ولی مطمعنم جوونیایه خیلی جذاب تری داشته
اومد سمتم
+سلام خانم جونز
اخه فامیلی خودشو نمیدونستم و مجبور بودم به فامیلی همسرش صداش کنم
-خانم کافیه
سلام
چقدر مغرور بود
انتظار صمیمت نداشتم
ولی این حجم از نگاه بالا به پایین داشت اذیتم میکرد
برای تایید حرفش ادامه دادم
+بله
خانم
ماریا اومد و به سمت خانم گفت
_خانم چی میل دارید؟
-دوتا نوشیدنی خنک بیار
_چشم
ماریا رفت
جو خیلی سنگینی بود
نگاهی بهم انداخت و ادامه داد
-میدونی اومدی کجا کار کنی؟
با نگاهی که متوجه منظورش نشده بودم
نگاهش کردم
-فکر نمیکنم تا حالا از نزدیک همچین خونه ای و وسیله های گرون قیمتی دیده باشی
هنگ کردم
چه مشکلی با من داشت این ادم
بدون اینکه منتظر جواب من باشه گفت
-قطعا ندیدی
واسه همین روز اول گفتم روشنت کنم.
قدم از قدم بر میداری مواظب باش که چیکار داری میکنی
من ادمایی مثل تورو خوب میشناسم و میدونم دنبال چی هستید
خیلی باید حواست به خودت باشه وگرنه اینجا واست سخت میگذره.
کار اضافی لازم نیست بکنی
صمیمت بیش از حدم نیاز نیست داشته باشی
چند ثانیه سکوت کرد که همون لحظه
ماریا با دوتا لیوان نوشیدنی اومد
یدونه جلوی خانم گذاشت و اون یکی و جلو من
-امری با من ندارید خانم؟
–نه
نگاه خیره ای بهم انداخت
-چهرت منو یاده یکی از دوستای قدیمیم میندازه
از حرفایی که بهم زده بود بغض شدیدی تو گلوم نشسته بود
ولی سعی داشتم حفظ ظاهر کنم و به روی خودم نیارم
-بخور
دستای لرزونمو به سمت لیوان بردم چند جرعه خوردم
باعث شدم بغضمو قورت بدم و کمی اروم تر شم
-اسمت چیه
و چند سالته؟
+مرینت
تازگی وارد ۲۵ شدم
-قیافتم که بد نیست چرا اومدی مثلا پرستار یه پیر مرد بشی؟
پوزخندی نشسته بود رو لباش
نمیتونستم دیگه سکوت کنم
واقعا این حرفاش زیاده روی بود
مگه من چیکارش کرده بودم که اینطوری برخورد میکرد باهام
+خانم
من نمیدونم چرا راجب من اینطوری فکر میکنید
من فقط نیاز داشتم
به این شغل و حقوق
اینجا هم جز وظایفی که دارم قرار نیست کاری انجام بدم
یا چیز دیگه ای تو فکرم باشه
شما خانم با تجربه ای هستید
و فکر کنم حتی از نگاه و چهره متوجه بشید
که چطور ادمی هستم
کمی تند رفته بودم
ولی نیاز بود
انتظار داشتم عصبی شه
ولی تو چشماش حس بدی که بهم داشت واسه لحظه ای از بین رفت
ولی ادامه داد
-ترجیح میدم بیشتر کلمه چشم بشنوم
نه چیز دیگه
از جاش بلند شد منم متقابلا همین کارو تکرار کردم
بدون هیچ حرفی رفت
داشتم دیونه میشدم
این حرفا چیه اخه
من هم سن بچشم
چه صمیمیتی اخه؟
با کی اصلا؟
پووووف
ساعت تقریبا نزدیک ۱۲بود
وارد اتاقی که به من داده بودن شدم و صدای گوشیم در اومد
سعی کردم پر انرژی باشم
+سلام اقا لئوووو
-سلام وروجک
بدو بیا من دم درم
وسیله هاتو اوردم
+وای ببخشید توروخدا
الان میام
بدو بدو از پله ها رفتم پایین
ماریا و دیدم که نشسته بود
+من تا دم در برم وسیله هامو برام اورد
-باشه
بدو بدو راه باغ و طی کردم و در و باز کردم
لئو و دیدم که به ماشینش
(اوپتیما مشکی) تیکه داده بود
وای چقدر قبلا عاشق این ماشین بودم و بابا بهم قول داده بود گواهیناممو بگیرم برام بخره
اما فرصت نشد.
+سلام لئو
چطوری
اومد سمتم و بغلم کرد
بعد چند ثانیه خودشو کشید عقب
-سلام عزیزم
خوبی مرینت؟
اینجا اذیتت نمیکنن؟
لبخندی نشست رو لبام
+اره خوبم
همه چی اکیه
-خداروشکر
چیزی شد بهم میگیا
قول بده
+قول قول
رفتم سمت صندوق ماشین و چمدون و ساکمو اورد بیرون
-بیارم برات داخل مشکل نداره؟
دلم نمیخواست بیاد داخل که یه وقت حرفی بهم بزنن
+نه عزیزم
نمیخواد زحمت بکشی
خودم میبرمش
-مطمعن
+اره بابا
من برم دیگه
کاری نداری؟
لبخندی زد
-نه وروجک مواظب خودت باش
در ضمن
لباستم خیلی قشنگه
+چشمات قشنگ میبینه
توام مواظب خودت باش خداحافظ
منتظر شدم تا لئو سوار ماشین بشه و بعد برم داخل
موقع رفتن دستی تکون داد و بوق زد برام
چمدون و ساک و برداشتم و وارد باغ شد
تا خواستم در و ببندم
صدایی از پشت سرم اومد
-نبند درو
برگشتم پشت سرمو نگاه کردم
چشمم تو دوتا چشم آبی قفل شد
چقدر قشنگ بود چشمایی درشت و آبی داشت
اونم داشت بر و بر منو نگاه میکردم
پوزخندی زد
-اجازه هست بیام داخل یا هنوز میخوای نگاه کنی
چقدر بی ادبه پرو
ابروهامو توهم کشیدم
+شما؟
-اگه اجازه بدی وارد خونمون شم
وای خاک تو سرم
پسر اقای جونز بود؟
چقدر خنگم
به یارو میگم شماااا
یکی نیست بگه خودت کی ای اخه
اما کم نیاوردم و خودم کشید کنارم
+اها
باشه
با تعجب نگاهی بهم انداخت
-چی باشه؟
+اجازه میدم بیای داخل دیگه
بدون اینکه منتظر جوابش باشم وسیله هامو برداشتم و رفتم سمت عمارت
صداشو شنیدم که زیر لب پرویی گفت
اونم پشت سرم راه افتاد و اومد
سعی کردم تند تند برم که باهم وارد نشیم
رفتم داخل و در بستم
و مثل مارمولک تند تند از پله ها رفتم بالا
چقدر خودمو دوست دارم اخه
به خودم میگم مارمولک
از بحثی که با خودم میکردم خندم گرفته بود
وسیله هارو سریع داخل اتاق گذاشتم و برگشتم پایین
دیدم خانم و همون پسره همو در اغوش گرفتن
خانم که متوجه اومدن من شده بود نگام کرد و گفت
-با اقا لوکا اشنا شدی؟
قبل از اینکه بخواد اون حرفی بزنه
نگاهی بهش کردم و گفتم
+سلام
نه متاسفانه
چشماش گرد شد
تو دلم خدا خدا میکرد ضایع نکنه منو
خانم با افتخار خاصی گفت
-تک پسرم و تنها فرزندم لوکا
نگاه عادی ای بهش انداختم
+بله
خوشبختم
سری تکون داد و جوابمو نداد
بی تربیت
خوبه حالا تک فرزنده و رو ادبش کار نکردن
فکر کن حالا چند تا بچه بودن
لبخندی زدم و به سمت میز تلفنی که اونجا بود رفتم و موبایلم که از عمد گذاشته بودم اونجا،
که به بهونه اون بیام پایین و برداشتم
به سمت پله ها رفتم که حموم برم و منتظر اقا باشم تا بیاد
تقریبا ۲ساعت دیگه باید پیداش میشد
بعد از اینکه دوش گرفتم
لباسمو عوض کردم با یه پیراهن دیگه
پیراهن قرمز ساده ای برداشتم باهمون صندلا پوشیدم
موهامو خشک کردم و بافتمشون
ادکلن زدم و رفتم سمت گوشی
ساعت ۳:۳۰ بود و به این معنی بود که نیم ساعت دیگه میاد
با مامان تماس کوتاهی گرفتم و حالشو پرسیدم
رفتم اشپز خونه
ماریا هم اونجا بود
+میشه عصرونه اقا رو بهم بگید که درست کنم
-باشه صبر کن
کشویی که تو اشپز خونه بود و باز کرد و یه دفتر چه در اورد بیرون
برنامه غذایی و داد دستم که نوشته بود
واسه هر روز هفته
صبحونه و عصرونه و شام چی باید درست کنم
باز خوبه تایم ناهار خونه نبود
تند تند عصرونشو اماده کردم و منتظر شدم تا بیاد
ادامه دارد...
__________________________________________________________________واسه پارت بعدی ۹ لایک
خدانگهدار