💙ceasefire✌

𝑺𝑨𝑴𝑨 𝑺𝑨𝑴𝑨 𝑺𝑨𝑴𝑨 · 1403/05/31 16:40 · خواندن 4 دقیقه

ببخشید دیر شد...

بخش اول پارت ۱۸

☆از زبون مرینت☆
بعد کلی کَل‌کَل با آدرین زمانی که به هیچ نتیجه‌ای نرسیدیم تصمیم گرفتیم آلیا رو برسونیم خونه‌ش...
وقتی رسیدیم جلوی در گفت:
(شروع مکالمه)
آلیا: بچه ها خیلی ممنونم ازتون. امروز خیلی خوش گذشت...
لبخندی زدم و گفتم:
مرینت: چون با هم بودیم خوش گذشت ما کاری نکردیم
آلیا: آدرین...
آدرین: بله؟؟
آلیا: زندگی با یه همخونه چطوره؟؟
گونه های آدرین کمی سرخ شدن که گفت:
آدرین: عاممم من...
آلیا: میدونم که ممکنه برای دو نفر که اکثراً تنها موندن سخت باشه... مگه نه؟؟
آدرین: (حالت خنده) آه آلیا اینا رو از کجا پیدا میکنی که بگی؟!
درحالی که گوش میکردم بطری آبی که تو ماشین بود رو برداشتم و باز کردم. داشتم آب میخوردم که نینو همراه با لبخند ملیحی گفت:
نینو: تازشم یه مامبای سیاه بادیگاردته!
میخواستم آب رو قورت بدم ولی زمانی که اینو گفت کل آب پرید تو گلوم و شروع کردم به سرفه!
آلیا: اینو میزارم به پای انکار چون اصلاً بلد نیست با آقایون ارتباط بگیره!
مرینت: هی من اینجام و دارم حرفاتونو میشنوم!
(کلاً اینجا آدرین رفته تو فکر، مرینت داره حرص میخوره و آلیا و نینو لبخند های شیطانی‌ای روی لب هاشون نقش بسته)
آلیا: اوه یادم نبود تو هم اینجایی...
مرینت: تو از قصد این بحث رو باز کردی!
آلیا: نه والا!
مرینت: کاراتون برام اصلاً قابل درک نیستن
آلیا: حالا چرا عصبی میشی؟؟
مرینت: داری اینو ازم میپرسی؟!
یه لحظه چشمم به آدرین افتاد که ساکت غرق در افکارشه...
راستش نگران شدم...
مرینت: آدرین... چرا انقد عرق کردی؟؟
نینو نیشنخندی زد و گفت:
نینو: نه که خودت نکردی!
مرینت: نینو خفه میشی یا...
آدرین پرید وسط حرفم و گفت:
آدرین: من... (ادامه حرفشو میزارم)
☆از زبون آدرین☆
اصلاً انتظار نداشتم آلیا چنین حرفی بزنه.
خوشکم زد!
الان من چه جوابی بدم به این دختره؟!
یه هم خونه...؟؟
یه بادیگارد...؟؟
یه دوست ساده...؟؟
ولی اینا برای من مثل یه دروغه...
البته...!
اون برای من یه...
برای من یه...
یه...
(نفس عمیق)
یه چیزی فرا تر از این حرفاست...
توی افکارم غرق شده بودم که صدای مرینت منو به خودم آورد:
مرینت: آدرین... چرا انقد عرق کردی؟؟
نینو نیشنخندی زد و گفت:
نینو: نه که خودت نشدی!
مرینت: نینو خفه میشی یا...
پریدم وسط حرفش و گفتم:
آدرین: من...
راستش من با موضوع بادیگارد هیچ مشکلی ندارم!
میتونستم تعجب رو توی چشمای هر سه تاشون ببینم...
آلیا: عا...
آدرین: شبت بخیر آلیا. نینو و مرینت بیاید بریم
نینو: من نمیام
آدرین: چرا اونوقت؟؟
نینو: میخوام برم دنبال خونه بگردم
آدرین: به سلامتی! منم بیام؟؟
نینو: لازم نیست ولی بازم ممنون
مرینت: پس...
همگی: شبتون بخیر...
(پایان مکالمه)
نیم ساعت بعد...
بعد از رسیدن به خونه رفتم یه دوش گرفتم.
وقتی از حموم اومدم بیرون، صدای گریه مرینت رو شنیدم!
یا خدا اینجا چخبره؟؟
با عجله از اتاق رفتم بیرون و دیدم رو مبل نشسته و بی هیچ دلیلی گریه میکنه!
هر طرف رو نگاه کردم دلیل منطقی‌ای پیدا نکردم برای گریه کردنش...
روی زانوهام نشسته‌م پیشش و گفتم:
(شروع مکالمه)
آدرین: مرینت، مرینت حالت خوبه؟؟
مرینت: کشتش!
آدرین: چییییی؟! کی کیو کشت؟!
مرینت: اونجا رو نگاه!
و به تلویزیون اشاره کرد!
واقعاً؟!
آدرین: جدی هستی؟؟😑
مرینت: گرفت آهوی بدبخت رو تیکه پاره کرد گریه نکنم؟؟
بله! خانم داشته مستند میدیده🤦🏻‍♀
آدرین: من دیگه حرفی ندارم!
و برگشتم سمت اتاق.
در رو که خواستم باز کنم خیلی سرد گفت:
مرینت: بی احساس!
با اخم به سمتش برگشتم و گفتم:
آدرین: مطمئنی قارچ سمی یا یه همچین چیزی نخوردی؟!
مرینت: درسته که گیاه خوارم ولی اینم بگم که از قارچ متنفرم
آدرین: فرقی نداره پس الکل خوردی حتماً
مرینت: کوفت کردن اونا که هنر شماست!
آدرین: ها...؟!
یه نگاهی به اشک های روی گونه‌ش انداخم، بعد یه دستمال بهش دادم و گفتم:
آدرین: اونا رو پاک کن دلم میگیره!
خنده ریزی کرد و گفت:
مرینت: باشه بابا...
(پایان مکالمه)
ماجرا ها داریما...!
بعدش هم رفتم تو اتاقم و لباس هام رو پوشیدم...
نیم ساعت بعد...
مشغول مطالعه بودم و مرینت هم داشت با لپتاپش کار میکرد...
(شروع مکالمه)
آدرین: یه امروز به خودت استراحت بده!
مرینت: نمیتونم
آدرین: چرا؟؟
مرینت: حوصلم سر میره
آدرین: خب پس بیا بریم بیرون!
یه لحظه با تعجب سرش رو از روی لپ تاپ برداشت و گفت:
مرینت: بیرون؟!
آدرین: چرا که نه
مرینت: عامممم...
آدرین: چرا تعارف میکنی بیا بریم دیگه
مرینت: خب... باشه
آدرین: پس بیا لباسامونو بپوشیم
مرینت: کجا میریم حالا؟؟
آدرین: هر جایی که تو بخوای
مرینت: باشه ممنون ولی من اونجوری نمیدونم چی بپوشم!
آدرین: تو حالا یه چیزی بپوش میریم یکم فوقش هواخوری دیگه
مرینت: باشه.
و هر دو از جامون بلند شدیم و رفتیم لباس عوض کردیم.
آدرین: آماده‌ای؟؟
مرینت: آره بریم.
داشت در رو قفل میکرد و منم بهش نگاه میکردم که یه لحظه توقف کرد!...
آدرین: زود باش در رو ببند دیگه
مرینت: چی زیر زبونته که نگه داشتی بیرون بگی؟؟
آدرین: من...
مرینت: من سالهاست که دارم از زیر زبون بقیه حرف میکشم. در غیر اینصورت پلیس خوبی نبودم و تو رو به من نمیسپردن. حالا بهم بگو. لطفاً بگو
آدرین: یه تصمیمی گرفتم
مرینت: میشنوم
آدرین: در رو ببند بریم پایین میگم
مرینت: هی همینجا... نامرد انقد دور شد که دیگه صدام رو نمیشنوه!
درسته که داشتم در ساختمون رو میبستم ولی اونقدری شنوایی قوی‌ای دارم که بتونم صداش رو بشنوم! اون این رو نمیدونه یا بهتر بگم نمیخواد بدونه...
*************************************************
ادامه دارد...

شرط نداریم سعی میکنم زود بدم