رمان irreversible love پارت۱۲

Mahsa Mahsa Mahsa · 1403/05/26 22:23 · خواندن 7 دقیقه

امدم با پارت ۱۲.بابت تاخیر معذرت میخوام🌸🌸🌸

اگه پارتای قبلو نخوندین میتونین از طریق برچسب بخونین و لایک و کامنت بزارین

نکته:این پارت هم شرط نداره و حمایت بر عهده ی خودتونه و از پارت بعد دوباره شرط میزارم. 

 بفرمایید ادامه 

 

« من چند وقته اینجا خواب بودم؟»مرینت به چشمان زمردین ادرین خیره شد:«بالاخره بیدار شدی؟ حدود۴ یا ۵ ساعت میشه بیهوش بودی.»چشم های ادرین از تعجب گرد شد:«بیهوش؟»مرینت با حرکت سر حرفش را تایید کرد:«اره بیهوش.خب...چجوری بگم... اخر مراسم تو یکم شراب خوردی و بعد منو صدا زدی. چند تا حرف بهم زدی و یکدفعه بیهوش شدی.» ادرین نگران شد؛ چه چیزی به مرینت گفته بود؟ ادرین از مرینت پرسید:«چی بهت گفتم؟ چون مطمعنم هر چی بوده از روی مستی بوده و از ته دلم نبوده. معذرت میخوام.» مرینت شانه هایش را بالا انداخت:« مهم نیست. فراموشش کن. حالا بیا بریم خونه.»ادرین به دور و بر تالار نگاه کرد؛ کسی نبود، نه هیچ یک از مهمانان، و نه راننده اش:«بقیه کجان؟ رانندم چی؟ اگه رفته باشه ماشینم با خودش برده.»مرینت کیفش را از روی میز برداشت و چک کرد سوئیچ ماشینش داخل ان باشد:« فعلا که میبینی رفته. من میرسونمت. بریم هدیه ها رو بزاریم داخل ماشین.»_«ممنونم.»مرینت با دست به هدیه ها اشاره کرد:«قابلی نداشت.حالا بیا اینا رو ببریم داخل ماشین.»ادرین استین کتش را بالا داد و قبل از اینکه مرینت چیزی بگوید همه‌ی هدیه ها را قبل از اینکه مرینت چیزی بگوید روی هم گذاشت و با هم برداشت:«ماشین داخل پارکینگه؟» مرینت با حرکت سر حرفش را تایید کرد:« اره.نصفشو بده من. سنگینه. تازه ممکنه حالت کامل خوب نباشه و دوباره بیهوش بشی.» دخترک سعی کرد مقداری از هدیه ها را از ادرین بگیرد؛ اما ادرین نگذاشت:« الکی نگرانی.من الان خوبم.»سپس برای ثابت کردن حرفش چند بار بالا و پایین پرید. مرینت از شدت لجبازی او خنده اش گرفت:« باشه باشه. قبول. نمیخواد بالا پایین بپری. راه بیفت بریم. دیر شد.» مرینت به سمت پارکینگ راه افتاد و ادرین به دنبالش رفت. می خواست بپرسد که چه حرفی به مرینت زده؛ اما خجالت می کشید؛ می ترسید از حسی که به مرینت داشته به او گفته باشد در حالی که مطمعن شده بود ان حس اشتباه و تنها یک هوس بوده. این فکر ها را از سرش بیرون کرد و سعی کرد موضوع را عوض کند:«امروز بهت خوش گذشت؟» مرینت با خودش فکر کرد:« خوش؟فکر نکنم خوش کلمه مناسبی باشه.به نظرم باید اسمشو غیر قابل باور و شاید افتضاح گذاشت.» اما موقع جواب دادن هیچ کدام از این حرف ها را به زبان نیاورد:«اره خوب بود.ولی فکر نکنم امروز به لوکا خیلی خوش گذشته باشه.» چشم های ادرین از تعجب گرد شد:«برای چی؟» مرینت سعی کرد صحنه ای را که لوکا موقع رقص مرینت و ادرین به ان ها اخم کرده بود از ذهنش بیرون کند:« مهم نیست. ولش کن. رسیدیم.» سوییچ ماشینش را از داخل کیف برداشت و در صندوق عقب ماشین را باز کرد:«کادوهات رو اینجا بزار.وقتی رسیدیم از این جا برشون می داریم.» ادرین با حرکت سر حرفش را تایید کرد و هدیه هایش را داخل صندوق عقب گذاشت. مرینت در ماشین را باز کرد و سوار ماشینش شد.ادرین نیز دی او سوار شد:«ماشین خودته؟ ماشین خوبیه ولی...» مرینت ماشینش را روشن کرد و به سوی خانه ادرین راه افتاد:«ولی چی؟»ادرین شانه اش را بالا انداخت؛ از حرفش پشیمان شده بود:«ولش کن. مهم نیست.» مرینت ماشینش را کنار خیابان پارک کرد و به چشمان زمردین ادرین خیره شد:«ولی چی؟» ادرین نمی خواست حرفش را کامل کند؛ اما چاره ی دیگری نداشت:« ولی اگه واقعا داخل اون شرکتایی که میگفتی کار می کردی؛ پس چرا ماشینت مدل بالا تر نیست؟چون خونه بزرگی هم نداری و حقوق اون شرکت ها هم کم نیست. جایی هم سرمایه گذاری نکردی و باهاشم طلا و چیزای دیگه نخریدی.» قلب مرینت ناگهان ریخت.اگر ادرین توانسته بود همه‌ی این اطلاعات را به دست اورد؛ ممکن بود به دروغی که درباره سابقه اش، یا حتی خاطره هایی از گذشته اش را که پنهان کرده بود بفهمد.سعی کرد ترس و وحشتی که در وجودش ریشه کرده بود را پنهان کند؛ اما از ان ترس داشت که نتواند این کار را درست انجام دهد:«از کجا این همه  اطلاعات به دست اوردی؟»ادرین یکی از ابروهایش را بالا داد:«اون مهم نیست. سوالمو جواب بده.چرا...» مرینت نگذاشت ادرین حرفش را تمام کند:«چون که...چون که...» میخواست بگوید این  پول ها را برای پدر و مادرش می فرستد؛ اما اگر ادرین توانسته بود این اطلاعات را پیدا کند؛ مطمعن بود می توانست گردش حسابش را هم چک کند.ناگهان دروغی به ذهنش رسید؛ هر چند که مطمعن بود از گفتن این حرف پشیمان می شود:«راستشو بگم بعد از به هم خوردن نامزدی من و لوکا، لوکا برام پاپوش  درست کرد و از من شکایت کرد. من همونطور که قبلا گفتم پدرم و مادرم فوت کردن و پیش عموم زندگی می کردم و هیچ کسی رو نداشتم که بخواد پول وکیل بده یا ازم دفاع کنه.لوکا به شرطی قبول کرد شکایتشو پس  بگیره که تا چندسال حقوقمو بهش بدم. منم هرجا که کار میکردم شماره کارت لوکا رو به اونجا میدادم، به جز شرکت شما.»تک تک حرف هایی که می زد دروغ بود؛ اما دروغی بود که می توانست او را از این ماجرا نجات دهد.نمی دانست چگونه توانسته به ادرین دروغ بگوید؛ اما لحظه‌ای بعد جوابش را یافت: داشت به فرمان ماشین نگاه می کرد؛ نه چشمان ادرین. می ترسید ادرین حرفش را باور نکند؛ اما با سوالی که ادرین پرسید خیالش راحت شد حرفش را باور کرده است:«پس این خونه و ماشین رو چجوری گرفتی؟چون هنوز شرکت بهت حقوق نداده.» این دفعه هم قرار بود در جواب سوال ادرین دروغ بگوید؛ اما کمتر از دفعه قبل:« موقعی که لوکا ازم شکایت کرد با یکی اشنا شدم که به نظر ادم خوبی میومد. همین پیشنهاد دادن حقوقم اون داد. بعد از حل شدن ماجرا وضعیتمو ازم پرسید و منم حقیقتو بهش گفتم. اون بهم کمک کرد.» ادرین پرسید:«اسمش چیه؟» مرینت برای این که کمی زمان بخرد تا بتواند اسمی از خودش بسازد با خنده گفت:« برای چی؟ نکنه عاشقش شدی میخوای بدونی کیه برای خواستگاری؟» ادرین با خنده مشتی به بازوی مرینت زد:«نه خیر میخواستم بشناسمش. حالا میگی کیه یا نه؟» مرینت قبل از جواب دادن کمی فکر کرد؛ از انجایی که ادرین احتمالا تحقیق می کرد باید اسم یک انسان واقعی رامی گفت؛ اما نمی توانست اسم زویی را بگوید چون او وکیل بود و برای کمک کردن در خاطره ساختگی مرینت نیاز به دادن چنین پیشنهادی درباره حقوق نداشت. ناگهان اسمی به ذهنش رسید؛ هیچ وقت فکر نمی کرد دشمنش بتواند این قدر به او کمک کند:« ایریس وردی.»ادرین نفسش را بیرون داد:« باشه. حالا میشه بریم؟»مرینت ماشینش را به حرکت در اورد. فکر نمی کرد مجبور باشد برای ماندن در شرکت این قدر دروغ بگوید.بعد از حدود یک ربع رانندگی به خانه ادرین رسید و از او خدافظی کرد:«خب، رسیدیم. دیگه باید بری. خدافظ.» ادرین به چشمان ابی مرینت نگاه کرد:«خدافظ.فقط در صندوق هم بزن کادو هامو بردارم.»مرینت در صندوق را زد و ادرین پیاده شد. کادو هایش را برداشت و به داخل خانه اش رفت. دخترک به خانه ادرین نگاه کرد؛ خانه اش تقریبا اندازه خانه ی لوکا و جکت بود. به سمت خانه اش حرکت کرد. وقتی به انجام رسید ماشینش را پارک کرد و سوار اسانسور شد. بعد از پیاده شدن از اسانسور و امدن به خانه، مرینت کیفش را روی میز اتاقش گذاشت. خسته تر از ان بود که بتواند بر روی طرحش فکر کند؛ خسته تر از ان که شامی برای خودش درست کند یا خسته تر از ان که لباس هایش را عوض کند. با همان لباس داخل تختش رفت و طولی نکشید که خوابش برد.

پایان پارت ۱۲

شرط:ندارد (حمایت بر عهده ی خودتون)