💌 Part 9 💌 Mutual Love
سلاااام بچه هااا من بالاخره پارتیدمممم 😂 ذهنم قفل شده بود برای همین پارت ندادم . دارم پارت 10 رو هم مینویسم پس زود لایک کنین که بریم پارت بعدی بپر ادامه ! 👇🏻
مرینت :
فکر کنم تو زنگی شخصیش دخالت کردم ... از وقتی عذر خواهی کردم حرفشو نا تموم گذاشته .
مرینت : اوه ببخشید فکر کنم تو مسائل شخصیت فوضولی کردم .
آدرین : چی ؟ اصلاً اینطور نیست ! من فقط یه دفعه یاد یه چیزی افتادم ، اصلاً ناراحت نشدم . بیخیال بیا فیلم و ببینیم الان زمانمون حدر میره ها { اوقات فراغت فکر کنم منظورشه 😂 }
مرینت : درسته بیا فیلمو ببینیم .
بعدش رفتم سرم و رو شونش گذاشتم ، امیدوارم زیادروی نکرده باشم ... { بچه ها الان آدرین سرخ شده 😁 }
آدرین : د.درسته آره ...
2 ساعت بعد .
آدرین :
چه فیلم خوبی بود ! یکم کسل کننده بود ولی جالبم بود ، بیخیال باید بگم بدک نبود . وای چقدر خستم ! ساعت چنده ؟ 24 : 23 یکم زیادی دیر شده بود ! باید تا اون موقع خواب می بودیما !
آدرین : مرینت . پاشو بریم بخوابیم . مرینت ؟
خوابش برده ... خدای من خیلی نازه ! دلم نیومد بلندش کنم برای همین بقلش کردم . رفتیم اتاقم ، رو تخت خوابوندمش و خودمم کنارش رفتم . یکم خجالت آوره ... به هرحال فردا باید بریم سر کار پس باید استراحت کنم .
{ روز بعد }
مرینت :
همممم ... چی شده ...؟ من کجام ...؟ اوفففف ساعت چنده ؟ ... وای خدای من ساعت چنده !!!؟ داره دیرم میشه نباید دیر برسم سر کار ! از رو تخت بلند شدم پریدم سمت گوشیم ، ساعت هنوز 30 : 6 بود ... وای خدای من خیالم راحت شد ! آع وایسا ببینم آدرین کجاس ؟
رفتم طبقه پایین ، هیچ کس اونجا نبود . رفتم آشپزخونه . آدرین داشت آنجا آشپزی میکرد ؟!
آدرین : اوهع بیدار شدی ؟
مرینت : آ.آره ... ببینم چرا داری خودت آشپزی میکنی ؟ آشپزت کجاست ؟
آدرین : اوو خب راستش مرخصی گرفت ، میخواست بره تعطیلات .
مرینت : منشیت چی ؟
آدرین : اونم همینطور ، بهشون مرخصی دادم . خیلی وقت بود که کار میکردن برای همین بهشون استراحت دادم دو روز دیگه میان سر کارشون .
مرینت : آها .
آدرین : بیا صبحونه بخور .
مرینت : بااااشه { حالت آروم بچه ها داد نمیزنه }
رفتم نشستم سر میز . وای خدای من ! با این که یه مدیر شرکت مده معروفه ولی راستی راستی کاری تو تهیه غذا خوبه ! اون پنکیک ، آبمیوه ، املت و نون تست گذاشته بود رو میز ! همشونم خیلی خوش آب و رنگ بودن ... یعنی مزشم خوبه ؟
آدرین : نوش جونت .
یه گاز از پنکیک زدم ... خیلی خوشمزه بوددددددددد { خر ذوق شد بچم 😂 } بازم ازش خوردم . بعدش رفتم سراغ املت ، اونم خیلی خوشمزه بود ! ... اون خیلی آشپزیش از من بهتر بود ! من حتی سختم میشد املت بپزم درحالی که اون تو 60 ثانیه تونست یه املت خوش آب و رنگ دربیاره ! اوف بیخیالش بذار صبحونه بخوریم !
مرینت : خیلی خوشمزست از کجا یاد گرفتی !؟
آدرین : از بچگی آشپزی میکردم ، خیلی آسونه کافیه فقط تمرکز کنی و علاقشو داشته باشی .
تمرکز ؟ علاقه ؟ جالبه چون من هیچ وقت اینا رو نداشتم !
مرینت : مسخرست !... جالب اینه که هر وقت من میخوتم آشپزی کنم گند میزنم به همه چی ! { کارته خو }
آدرین : بیخیال ! هرکسی میتونه آشپزی کنه ! فقط باید علاثه داشته باشی همین !
به ساعت نگاه کردم ، ساعت 01 : 8 بود ، کم کم باید میرفتیم سر کار .
مرینت : بیخیال بلند شو بریم سر کار .
داشتم میرفتم که یه دفعه دستم و گرفت و ...!
آدرین : اوو نه نه نه ! کجا با ابن عجله ؟
مرینت : چ.چیکار میکنی آدرین ؟ الان دیرمون میشه !
منو رو پاهاش گذاشته بود و همینجوری داشت نزدیکتر میشد ...!
مرینت : د.داره چیکاری میکنی !؟
آدرین : یادت رفت قبل از رفتن بهم بوس بدی ؟ { مرینت غش میکند 😐 }
مرینت : و.وایسا م.من ...
چیکار کنم الان ؟ باید بوسش کنم ؟ خب این کاریه که معمولاً زوجا با هم میکنن و این کار بینشون عادیه ... پس باید اینکارو میکردم ! باید بهش عادت کنم وگرنه اصلاً نمیتونم دوست دختر خوبی باشم ... پس بوسیدمش ...
آدرین : !!! { اشتباه کردم آدرین غش میکند }
یهو ول کردم ... حالا باید چیکار میکردم ؟
از رو پاش بلند شدم و
مرینت : بلند شو بریم دیر شد !
رفتم اتاق لباسامو عوض کردم و اومدم بیرون .
بعدش باهم رفتیم شرکت .
آلیا : بچه ها چقد دیر کردین ! شما کجا بودین ؟
آدرین : ما ... خب ... ر.راستش ...
مرینت : من که خواب مونده بودم ، آخه دیشب دیر خوابیدم . ولی آدرینو نمیدونم { آره جووونه خودت 🗿 }
آدرین { زیر لبی } : مریننننت ؟
فلیکس : تو هم لابد خواب بودی نه ؟
آدرین : چ.چیزه نخیرم ! من ... رفته بودم بیرون یه کاری ... انجام بدم برای همین دیر کردم ...
فلیکس : و دقیقاً چه کاری ؟
آدرین : ای بابا مگه تو باز پرسی یکسره میپرسی ؟! من میرم دفترم کاری داشتین همون جام .
هوووف ! ببخشید آدرین ولی نمیدونستم چی بگم ، نمیشد که خودمونو تو دردسر مینداختم ...
آلیا : دیشب چیکار میکردی که بیدار بودی بلا ؟
وای نه ! حساب از دستم در رفت ! نباید میگفتم دیشب بیدار بودم ...
مرینت : هیچی بابا ، فقط داشتم فیلم میدیدم یکم ترسناک بود شب دیر خوابم برد .
آلیا : آره جووون خودت ! زود باش بگو ببینم ! با دوست پسرت رفته بودی بیرون ؟
مرینت : برای چی باید برم بیرون ؟ هوا رو که دیدی خیلی خراب بود آدم تو این هوا میره بیرون ؟
آلیا : خب در این مورد منطقی حرف زدی ولی جداً ! تو هیچوقت دیر نمیخوابیدی ! حرف بزن ببینم .
مرینت : خب ... هووووففف باشه ! دیشب خونه آدرین داشتیم فیلم میدیدیم .
آلیا : خب چرا انقدر طولش میدی ؟ بگو شب خونه دوست پسرم داشتم فیلم میدیدم .
مرینت : گفتنش برای تو آسونه ! تو که دوست پسرت یه مدیر شرکت نیس ! ولی من دوست ندارم آبرو ریزی کنم ، خوشم نمیاد پشت سرم حرف در بیاد .
آلیا : باشه بیخیال بیا بریم سر کارمون . از شانس خوبت امروز نمیری سر برنامه گفتن و اینجور چیزا ! امروز یه کارمند معمولیی مثل ما .
مرینت : چه جالب ... خیلی خب بیخیال من میرم فعلاً .
آلیا : باشه فعلاً .
رفتم سر میزم تو دفتر نشستم و به یه سری چیزا فکر کردم . مثل اینکه کم و پیش رابطمون خوب پیش میره ، اما هنوز اونقدر صمیمی نشدیم ... باید چیکار کنم که صمیمی بشیم ؟
ادامه دارد ..............🍀