💔سرگذشت تلخ مرینت💔p10

Sara Sara Sara · 1403/05/26 18:20 · خواندن 7 دقیقه

بفرمایید ادامه مطلب👇🏻

________________________________________________________________

-مرینت جان، سابین خواهر منه 
اینو قبلا هم بهت گفتم

من کل روز تنهام
تا نصفه شب که ادرین بیاد
من انقدر خوشحالم از اینکه سابین پیشمه

مدت ها بود انقدر حالم خوب نبود
بغلش کردم و بوسه ای به لپای تپلیش زدم
+قربونت برم من

خاله من سعی میکنم هر روز بیام به مامان سر بزنم
ولی شماام مواظبش باش

داروهاشو چک کرده الان
همشو داره
یه زمان تموم شد

حتما بهم بگو
-باشه عزیز دلم، حواسم هست به همه چی

با اینکه دلم میخواست توام اینجا پیشمون باشی
ولی برو جایی که راحتی و حالت بهتره

صدای مامان اومد
_کجایین شما؟
دارید پشت سر من غیبت میکنید؟

منو خاله خندیدیم
+وای از کجا فهمیدی سابین خانم.
یک ساعت دیگه هم نشستیم و تقریبا
ساعت نزدیک ۶ بود 
که آلیا بهم پیام داد
پاشو بریم

من دیگه دارم خجالت میکشم 
موقع خداحافظی مامان منو سفت بغل کرده بود

بغض داشت ولی جلو خودشو میگرفت که من ناراحت نشم
آلیا طفلک هم سعی میکرد

با خنده و شوخی و سر و صدا این 
جوّ ناراحتی که بود رو از بین ببره
بالاخره بعد کلی بغل و بوس …
خدافظی کردیم

داشتیم چمدون و ساک منو داخل صندوق میذاشتیم که ادرین با موتورش رسید

-سلام 
آلیا شروع کرد حال و احوال کردن و منم نگاه میکردم

دلم نمیخواست با ادرین همکلام شم
ادرین نگاهشو چرخوند سمت من
-میری؟

+قرار بود نرم؟
-من که گفتم
تو بمون، من دیگه نمیام اینجا

پوفی کشیدم
+چقدر هم حرفای تو برای من مهمه
دارم میرم
دیر شده
خدانگهدااار
آلیا که تو تمام مدت داشت با تعجب نگاه میکرد

پشت بند من خدافظی گفت و نشستیم تو ماشین و راه افتادیم
بعد از چند دقیقه آلیا سکوت و‌شکست

-با ادرین مشکلی داری؟
همینطور که سرمو به شیشه تکیه داده بودم و بیرونو نگاه میکردم

جواب دادم
+معلوم نبود؟
-چون معلوم بود پرسیدم

+ادم کثیفیه
حالم ازش بهم میخوره
-خب چرااا

+آلیا شب برات تعریف میکنم
الان اصلا دلم نمیخواد به اون عوضی فکر کنم

-باشه 
استراحت کن تا برسیم خونه
وارد لابی آلیا اینا شدیم و منتظر اسانسور بودیم

+وای یادم رفت چمدونامو بیارم
-برای چی میخوای الان؟
+به جونز پیام دادم

گفت ساعت ۸ اینجا باش
صبح دیگه تورو بیدار نکنم واسه چمدون
-کم حرف بزن

خودم میبرمت
+اهااا، شما راننده شخصی بنده شدی؟
قیافه ای به خودش گرفت
-تا حالا راننده به این جذابی دیده بودی
+جذاب ؟
جذاب نمیبینم اینجا

مشتی به بازوم زد 
-خیلی بیشعوررری
+نه جدی بیا بریم بیاریمشون

-اه مرینت انقدر تعارف نکن
گفتم خودم میبرمت
بسه دیگه

+ادم نیستی دیگه
مهربونیتم مثل بقیه اخلاقات مسخرس
-خانم دکتر به جای حرف زدن نظرت چیه بریم بالا

+بی ادب
بریم
کلید و انداخت و وارد خونه شدیم

لبخندی رو لبام نشست
چقدر خاطره دارم اینجا

اون موقع ها لئو (داداش آلیا)
هنوز خونه مجردی نگرفته بود و با خانوادش زندگی میکرد

چه روزایی بود 
فکر نکنم هیچ وقت دیگه تو زندگیم بتونم انقدر شاد باشم

شبایی که میومدم خونشون
سه تایی تا صبح تو سر و کله هم میزدیم و مسخره بازی در میاوردیم


اون موقع ها فکر نمیکردم که یه روزی حسرتشو بخورم
تفاوت سنی لئو با ما یک سال بود
یه شب که اومده بودم خونه آلیا اینا
ساعت نزدیک ۲ صبح بود که تصمیم گرفتیم بدون سر و صدا از خونه جیم بزنیم

لئو تازه گواهی نامه گرفته بود 
و عمو دیوید (بابای آلیا) 
خیلی کم اجازه میداد تنها پشت فرمون بشینه

دست فرمونش یادمه چقدر خفن بود 
ولی نگرانی های عمو دیوید تموم نشدنی.
لئو سوییچ ۲۰۶ مشکی که برای کادو

تولدش خریده بودن برداشت و بی سر و صدا از خونه رفتیم بیرون
با کلی ذوق و سر صدا تو خیابونای شهر میچرخیدیم

که آلیا یه پیشنهاد خیلی وسوسه انگیز داد
-بچه هااا

منو لئو هم زمان با لحن شبیه خودش گفتیم
+بلههههه

-پایه اید یه پیشنهاد خفن بدم!
لئو سکوت کرد
و من جواب داده

+اره بابا داداشمم تا تهش هستممم
-نظرتونه بریم شمال؟
پیشنهاد آلیا بدجور به دلمون نشست

با اینکه میدونستیم کلی از طرف خانواده قراره باز خواست بشیم
زدیم به جاده و بدون هیچ وسیله ای رفتیم شمال

اخ که چقدر خوش گذشت
چقدر دعوامون کردن
ولی ما با پرو بازی ۳ روز موندیم شمال و عشق و حال کردیم
تو همین فکرا بودم که صدای آلیا اومد

-پخخخخ
+کوووفت، ترسیدم
خنده مسخره ای کرد

-کجاهایی
خونمون مثل قبله ها
یه مبل و تلویزیون عوض شده

آهی کشیدم
+میدونم مثل قبله
همین که چیزی تغییر نکرده ذهن منو برد

به اون موقع ها
یادش بخیر
-همه چی درست میشه مطمعنم

برمیگردی دانشگاه
خاله خوب میشه
توام میشی همون مرینت شر و شیطون که دل همرو میبردی

لبخند غمگینی نشست رو لبام
تو دلم گفتم تا اون موقع خداکنه زنده بمونم

+آلیا؟
-جووونم
+میشه من برم حموم؟

-بله که میشه
تو برو منم واست لباس و حوله تمیز میزارم
+کاش چمدونمو برم بیارما

 

وای کم حرف بزن دختر
خب من دارم دیگه
+باشه
خل و چل

-خودتی، برو زود بیا که میخوایم بزنیم بیرون
+کجا؟

-بریم به یاد ایام قدیم کافه ای جایی شام بخوریم
حالا واسه بعدشم یه فکری میکنیم

+من حوصله ندارم آلیا
خونه خوبه دیگه
با صدای جیغ جیغ اومد سمتم و هولم داد سمت حموم

-چقدر حررف میزنی
مگه دست توعههه؟
گفتم میریم بیرون بگو چشم


به زور منو فرستاد حموم و کلی سفارش کرد که زود بیا

تازه ساعت ۸ بود این همه عجله نمیدونم برای چی بود

تو اون تایم که حموم بودم انقدر جیغ زد و در زد که زود باش
نفهمیدم چطوری دوش گرفتم

با عصبانیت از حموم اومدم بیرون
+الهی بمیری آلیااا
دیونم کردی خب میگفتی نرو حموم که بهتر بود

مغزمو خوردی
-ساکت باش ببینم
بلبل زبونی نکن
بیا حاضر شیم
+تو حاضر شو
من فقط باید لباس بپوشم

ارایشت تموم شد منم اماده میشم
-اصلااا فکرشم نکن
اصلا خودم میخوام ارایشت کنم

این دختره دیونه چرا اینجوری میکنه امشب؟
+حالت خوبه؟

مگه عروسیه
-من ارایش میکنم یعنی دارم میرم عروسی؟؟

+نه عشقم چه ربطی داره
من حوصلشو ندارم
-میشه امشب رو حرفم حرف نزنی

زل زدم بهش
بحث باهاش بی فایده بود
خودمو انداختم رو تختش

چشمامو و بستم و گفتم هر کاری میکنی بکن
دستاشو به هم زد و گفت

-اخ جوون
دویید رفت وسیله های ارایشیشو و اورد
تقریبا نیم ساعت طول کشید تا ارایشم کنه

هر چی دستش میومد میزد صورتم
+بابا خفه شدم بسههه
-هیس
تموم شد
بلندشو خودتو ببین
رفتم جلو آیینه

اخی چقدر خوشگل شده بودم
چقدر غریبه بود واسم این چهره
انگار که یه ادم دیگه بودم

نمیدونم چرا بغض کردم 
و آلیا متوجه این شد
-مرینتتتتتتت

چت شد دختر؟
+نمیدونم 
خیلی تغییر کردم

-امشب میخوام فقط خوش بگذرونی و خوشحال باشی و به هیچی هم فکر نکنی
تند تند خودشم حاضر شد

ارایش خیلی قشنگی کرد که چشمای خرماییش زیباییش ده برابر شد
چهره خیلی قشنگی داشت و
نسبت به من قدش بلند بود

ساعت ۱۰ بود که از خونه زدیم بیرون
نشستیم تو ماشین
-وای مرینت خیلی دیر شد

+ببخشید که ده ساعت وایسادی ارایش کردن من و خودت
بعدشم کجا دیر شد؟

انگار قرار داریم حالا
سکوت کرد و چیزی نگفت 
+کجا میریم

-بریم سفره خونه دلوین
یادته چقدر میرفتیم باهم
لبخندی نشست رو لبام
+وای اره
چقدر حال میداد
-الانم حال میده

چیزی نگفتم و صدای اهنگ و زیاد کرد
و تا اونجا بلند بلند میخوند و قر میداد
منم از دست کاراش انقدر خندیده بودم که دلم درد گرفته بود

۲۰ دقیقه بعد رسیدیم اونجا
ماشین پارک کرد و پیاده شدیم
گوشیشو در اورد و پیام میداد به یه نفر

+بیا بریم دیگه
با کی حرف میزنی
با حالت گیجی نگاهم کرد و گفت

-وایسا
بعد چند ثانیه لبخندی نشست رو لبش 
-بریم بریم

باهم وارد سفره خونه شدیم
-مرینت
چشماتو ببند

متعجب نگاهش کردم
+برای چی؟
-جون من ببند

اخرین چیزیه که ازت میخوام
مغزم دستور نمیداد چرا همچین چیزی و میخواد

چشمامو بستم و دستمو آلیا گرفت
۲۰،۳۰ متر که رفتیم جلوتر
گفت

-حالا باز کن
با باز کردن چشمای من اهنگ تولد پخش شد

چیزی که میدیدم و باور نمیکردم
امروز تولدم بود؟
اره
امروز هیجدهمِ
بچه ها دور میز نشسته بودن و من باور نمیکردم 
لئو ،رز ، کیم ،جولیکا ، میلن، ایوان و مکس
جز لئو که داداش آلیا بود

بقیه همه بچه های دانشگاه بودن
بعد چند دقیقه به خودم اومدم و به طرف آلیا برگشتم

با تمام وجودم بغلش کردم
مثل فیلم هندیا جفتمون گریه میکردیم

بعد از کلی مسخره بازی به سمت بچه ها رفت و کلی همو بغل کردیم و ابراز دلتنگی
بیشتر از همه دلم واسه لئو تنگ شده بود

دستاشو باز کرد و گفت 
-بیا اینجا ببینم وروجک
با لبخند رفتم طرفش و در اغوشش گرفتم

چقدر دوسش داشتم
خیلی مهربون و با درک بود
اون موقع ها

که تازه این مشکلات تو زندگیم پیش اومده بود 
من از همه دوری کردم

تنها کسی که کنار خودم میخواستم باشم آلیا بود 
همون موقع ها لئو هرچی سعی میکرد

بهم نزدیک شه و کمکم کنه
من فقط با پیام کوتاه ازش میخواستم که درکم کنه و ازم دوری کنه

نه تنها لئو 
همه 
دلم نمیخواست کسی و ببینم

ادامه دارد...

_______________________________________________________________

 برای پارت بعدی ۱۰ لایک