💔سرگذشت تلخ مرینت💔p8

Sara Sara Sara · 1403/05/23 15:55 · خواندن 7 دقیقه

بفرمایید ادامه مطلب

_______________________________________________________________________________

+سلام
-علیک سلام ، کجا بودی؟
با خشم برگشتم سمتش
+ به تو ربطی نداره

خاله رو تو در وازه در دیدم واسه همین ادرین هم جوابمو نداد
-خوش اومدی دخترم

+مرسی خاله جون ، مامانم کو؟
-حمومه عزیزم
+عع بستنی گرفتم بخوریم

-چرا زحمت کشیدی ، هرچی میخوای بگو ادرین بگیره
خواستم بگم ادرین از شما پول تو جیبی میگیره

ولی سکوت و ترجیح دادم
+نه این چه حرفیه ، زحمت و ما داریم به شما میدیم

-مرینت این حرف و نزن ، سابین که خواهرمه توام از پوست و گوشت خواهرمی
من تورو اندازه ادرین دوستت دارم

+لطف داری خاله
یکم بعد مامان اومد 
یکمی تعریف کردیم و تصمیم گرفتیم بخوابیم

+خاله من تشک از کجا بردارم؟
-ادرین که تو اتاقک خودش اون طرف حیاط میخوابه
توام بخواب تو اتاق رو تخت من
امشب منو مامانت میخوایم باهم تعریف کنیم

با خنده گفتم
+غیبت؟
نچ نچ زشته
شبتون بخیییر

جوابمو دادن و همین که خواستم دراز بکشم صدای در اومد

+بله
-ادرینم ، بیام تو؟
پوفی کشیدم

+بیا
-ببخشید مزاحم خوابت شدم
اوهو چه با ادب شد یهو

+کاری داری؟
-مامان گفت که تو اینجا نمیمونی اره؟
+اومدی اینو بپرسی!
اره

-چرا به خاطر وجود من؟
دلم میخواست بگم دقیقا
+ با تو چیکار دارم؟

-مرینت من خودمو هزار بار واسه اون شب لعنت کردم
من مست بودم انقدر بالا بودم که نفهمیدم

کی رو به رومه
من غلط کردم ، منو ببخش
تو همون مرینت کوچولویی واسه من

ذهنم دوباره رفت سمت اون شب کذایی
مامانم شب رفته بود خونه خاله اینا و من تنها بودم خونه

ادرین به بهونه غذا اوردن واسه من اومد در خونه
ما رابطمون خیلی باهم خوب بود
و این قضیه خیلی واسه من عادی بود که ادرین بخواد واسم غذا بیاره
وقتی اومد داخل چشماش کاسه خون بود

بو عرق میداد و فهمیدم مسته
نگاهش خیلی سنگین بود و هرچی میخواستم با شوخی و خنده جو و عادی کنم نمیشد

ترسیده بودم ولی میخواستم خونسرد رفتار کنم
غذا رو گذاشت رو میز
میشه یه لیوان اب بیاری؟

+ اره حتما
وقتی وارد اشپز خونه شدم و در یخچال و باز کردم

ادرین خودشو از پشت چسبوند بهم 
نفسم از ترس بالا نمیومد
منو محکم گرفت

و چسبوند به دیوار و سعی داشت ببوسه
هرچی جیغ زدم انگار نمیشنید
چون مست بود انگار خیلی جون نداشت

پامو اوردم بالا و زدم زیر شکمش
از درد دولا شد و رفت عقب
تنها کاری که تونستم کنم این بود که برم

سمت حموم و در و قفل کنم
داشتم از ترس و استرس خفه میشدم
حدود بیست دقیقه داخل حموم موندم که

صدای در و شنیدم و متوجه شدم که رفت.
تنفر منم نسبت بهش از اون شب شروع شد.

با صدای آدرین به خودم
-مرینت شنیدی؟
+ببین من تورو به چشم ادم نگاه نمیکنم دلیل نموندن تو این خونه هم دقیقا تویی
دیگه سعی نکن به من نزدیک شی

من از تو متنفرم
ازت چندشم میشه
الانم برو بیرون صبح هزارتا بدبختی دارم

تو چشماش غم و پشیمونی بیداد میکرد
ولی بدون حرف از اتاق رفت بیرون
زیر لب عوضی ای گفتم

و رو تخت دراز کشیدم
انقدر خسته بودم تنها کاری که کردم الارم واسه ساعت ۸ گذاشتم و نفهمیدم چه جوری بیهوش شدم.

صبح بیدار شدم و رفتم سمت حموم یه دوش سریع گرفتم اومدم بیرون
سعی کردم یه تیپ مرتب بزنم که درخوره اونجا باشم

کرم ضد افتابم زدم و از خونه زدم بیرون
همه خواب بودن

از سوپری سرکوچشون یه شیر و کیک خریدم که ضعف نکنم
و رفتم تو ایستگاه اتوبوس منتظر شدم

بعد از عوض کردن چندتا اتوبوس و مترو ساعت ۹:۴۵ دقیقه رسیدم
خوبه دیر نکردم

 

از دور مزدا 3 سفید آلیا و دیدم
-سلام خشگِلههه
+آلیا خیلی استرس دارم

خداکنه قبولم کنه
-خداکنه قبولت کنه؟
پرستار از این داف تر از کجا میخواد گیر بیاره مرتیکه خرفت؟

+مسخره بازی در نیااااار
-جدی دارم میگم به خدا
اصلا استرس نداشته باش

برو من مثل کوه تو ماشین پشتتم
بعد هر هر خندید
+باشه ، پس من رفتم

در خیلی بزرگ سفید رنگ اهنگی جلوم بود 
نفس عمیقی کشیدم و زنگ و زدم
صدای خانمی پیچید تو گوشم

-بفرمایید؟
+دوپن چنگم ، با اقای جونز قرار مصاحبه داشتم

بدون حرفی در و زد
چشمام ۴ تا شده بود
خیلی خونشون خفن بود

قبل از برشکستگی بابا خودمونم خونمون خیلی خوب بود
ولی نه دیگه در این حد
وارد خونه شدم
حیاط که نمیشه گفت
باغی بود براش خودش

درخت بلند و کوتاه که کنار هم قراره گرفته بودن
گل کاری های که هر قسمت انجام شده بود

تاب بزرگی که گوشه باغ بود زیباییشو چند برابر کرده بود

و استخری که دقیقا وسط اونجا قرار داشت که آبش خیلی کثیف بود
سنگینی نگاهی و حس کردم و‌سرمو بالا گرفتم

پیرمرد حدودا ۷۰ ساله ای داخل بالکن وایساده بود و داشت منو نگاه میکرد
من پرستار اینم؟

این که از منم سالم تره
نگاهمو پایین انداختم و به سمت عمارت سفیدی که رو به روم بود رفتم

دو بار این راه و برم بیام از خستگی میمیرم که
تو همین فکرا بودم که صدای پارس سگ و از پشت سرم شنیدم

جیغ خفیفی کشیدم و پشت سرمو نگاه کردم
سگ خیلی بزرگی دیدم که داره تلاش میکنه سمت من بیاد ولی با قلاده بسته شده بود
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم اروم باشم که صدای همون پیر مرده به گوشم خورد

-گرگی ، بیا کنار پسر
اونم اروم شد و نشست سر جاش

در عمارت باز شد و خانوم ۳۷.۸ ساله ای و دیدم که لباس خدمه به رنگ‌ سورمه ای و سفید پوشیده بود

+سلام
-سلام
دستشو به سمت مبل های قهوه ای اشاره کرد و ادامه داد

-منتظر باشین تا آقا بیاد
منتظر جواب من نشد و رفت
رفتم سمت مبل و اروم نشستم

چشمم و چرخوندم به فضای اطرافم
خونه ای به شدت سلطنتی
که تشکیل شده از رنگ سفید و کرم و قهوه ای بود

لوستر های پر نور که تو هر قسمت خودشو نمایش میداد
فرش های دست بافی که پول یدونش از کل زندگی من بیشتر بود

عتیقه هایی که هر طرف و نگاه میکردی تو قسمت های مختلف خونه خود نمایی میکرد

تو همین فکرا بودم که صدای تق تق نگاهمو به سمت پله ها کشید
همون مرده بود که دیدم
با عصای گرون قیمتش از پله ها محکم و استوار پایین میومد
قد بلند و هیکل ورزیده ای داشت

با دیدنش سوالِ تو ذهنم خیلی بزرگ تر شد
چه نیازی به پرستار داره این ادم واقعا!!!

از جام بلند شدم و منتظر شدم 
نزدیک شد
+سلام اقای جونز

نگاه با دقتی بهم انداخت
نگاهش خیلی سنگین بود
انگار میخواست با نگاه کردن همه چیو راجبم بفهمه

-سلام ،بشینید لطفا
نخوره منو حالا
اومد و نشست رو به روم

-قبل از هر چیزی اصلی ترین سوالو و مطرح کنم
مجردی؟

+بله مجردم
-چند سالته؟
دانشگاه میری؟

خانوادت کجان؟
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم استرسمو پنهون کنم

+من ۲۴ سالمه
دو سال رفتم ولی به خاطر شرایطی که برام پیش اومد انصراف داد و
پدرم فوت شده و من با مادرم زندگی میکنم
با مادرت زندگی میکنی؟
شرایط کاری اینجارو میدونی؟
همین جا باید زندگی کن!

+بله میدونم 
مدتی مادرم پیش خالم میمونه و منم به خاطر همین اینجام

وگرنه وقت شمارو نمیگرفتم
از جواب حاضریم انگار خوشش نیومد
-چرا دنبال شغل دیگه نرفتی؟

پوف، چه سوالای های احمقانه ای میپرسه
+رفتم، حقوقش کم بود
من مادرم سرطان خون داره

و خرج دوا درمونش با حقوقی که شغل های دیگه داشت جور درنمیومد
برای همین من الان اینجام

-من مردی نیستم که نیاز به کمک کسی داشته باشم
یه سری خواسته ها دارم که باید انجام شه

حواست و جمع کنم به تک تک حرفام ببین از پسش بر میای یا نه
+بله گوشم با شماست

-هر روز ساعت ۷ وسایل حمام منو اماده میکنی
تو این مدت صبحونه دلخواه منو که طبق برنامه ای که بهت داده میشه اماده میکنی

و بعد لباس های اون روز منو اماده میکنی واسه رفتن به شرکت
تا اینجا مشکلی هست؟
اروم جوابشو دادم
+نه

-خوبه.
من ساعت ۸ از خونه میرم بیرون و ساعت ۴ بر میگردم

و معنیش اینه که من ناهار خونه نیستم
و تو این تایم وقت شما ازاده 
و فرقی نداره بیرون یا داخل خونه من باشی

چقدر لحن حرف زدنش اعصاب خورد کن بود 
حدود نیم ساعت یه روند صحبت میکرد

و قانون های این خونه رو توضیح میداد
خوابم گرفته بود از حرفاش
- و حقوق!

چقدر به شما پیشنهاد داده بودن؟!
+داخل اگهی که گذاشته بودید ۱۵ میلیون زده بود

-من پایه حقوق و ۲۰ میلیون میزارم
به خاطر شرایط‌ مادرتم که شده

مغزم سوت کشید
اگه حرفش راست باشه
هر چقدر هم قانونای سخت و مزخرف
داشته باشه تحمل میکنم

ادامه دارد...

_______________________________________________________________________________

خب برای پارت بعدی ۹ لایک و ۴ کامنت خدانگهداررر