بخشی از رمانSchizophrenia

ღGᵣₐy bᵤₜₜₑᵣfₗyღ ღGᵣₐy bᵤₜₜₑᵣfₗyღ ღGᵣₐy bᵤₜₜₑᵣfₗyღ · 1403/05/23 13:21 · خواندن 1 دقیقه

اگه دوست داشتین بگین ادامه بدم:)

کالبد وجودش در دریایی نهفته از ترس و در دنیایی خالی از کنترل و بدست آوردن جو غرق شده بود.در دنیایی که شکار قربانی بود و شکارچی طعمه ای که غریزه اش کنترل وجودش را بدست آورده بود بیش نبود،چاره ای بجز قربانی شدن را به خود تلقین نمیکرد؛شکار میتوانست قوی بماند یا از طعمه ای که غرق در غرایزش شده بود و عمیقا فرقی با شکار که طعمه ترس هایش شده بود نداشت و اما که میدانست؟گاهی سرانجام ها کرم ابریشمی در پیله زندگی بودند که با نیشخند انتظار نشان دادن خود را میکشیدند تا در برهه ای از زندگی که خوشبختی روی تاریک خود را نشان میداد پروانه ای از غافلگیری را به زندگی اضافه کنند و برای ابد و یک روز نیشخندی از ترس ایجاد کنند.گرگ سیاهی که از ترس ناتوانی در جلوگیری ازنفوذ افکارش در جنگلی خالی از زندگی و پر شده از سرچشمه ای بی انتها که تاریکی بهترین انتخاب برایش بود می تازید و گرگ سفیدی که با افکاری پوچ که حاصل از تفکرات اجدادی که سادگی و بی ریا بودن از وجودشان فرار کرده بود و تقاضا کمک را در ته دل داشت بود هر دو در دل خود بی انتها سوال داشتند و اما کی چنگال حرکت را به پیش میگرفت؟کسی برنده بازی ای بی انتها نبود زیرا داور این بازی زندگی بود.نور آفتاب روح خسته اش را نوازشی داد و این نوازش اخطاری پنهان بود که سر انجام از پیله اش بزودی بیرون می آید و در موجی از تاریکی زندگی و مردمش را رها میکند.