💔سرگذشت تلخ مرینت💔p7

Sara Sara Sara · 1403/05/21 15:05 · خواندن 6 دقیقه

بفرمایید ادامه مطلب اگر هم قسمت های قبل رو نخوندید بزن رو برچسب زیر و همه اش رو بخون و لایک کن و کامنت بذار💖

_______________________________________________________________________________

اسنپ گرفتم و لوکیشن و زدم.
ساعت ۶:۱۵ رسیدم دم کافه cherry
چقدر خاطره داشتم اینجا.

با بچه های دانشگاه هر روز بعد کلاسا میومدیم اینجا.
چقدر دلم تنگ شد ، چقدر ارزو موند به دلم

سعی کردم به چیزای منفی فکر نکنم و وارد کافه شدم .
آلیا و دیدم که سر میز همیشگیمون نشسته بود

با دیدنش لبخند عمیقی نشست رو لبم ، اخ که چقدر دلتنگش بودم
سرشو گرفت بالا

و با دیدن من از ذوق شروع کرد تند تند دستاشو تکون دادن.
هنوزم مثل قدیما پر انرژی بود

دیونه ای زیر لب گفتم و قدمامو تند کردم رفتم طرفش
همو سفت بغل کردیم و سعی میکردیم

دلتنگی این چند ماه که همو ندیدیم و در بیاریم
+بسه دیگه ، له شدم

چپ چپ نگاهم کرد 
-خیلی بی احساسی دختره زشت
خنده ای از ته دل کردم 
+چه خبر ، چیکارا میکنی؟
از بچه های دانشگاه چه خبر ؟
مامان بابات خوبن؟

چند وقت پیش گفتی با پسر اشنا شدی ، اسمش چی بود؟
اها نیت، هنوز با همین؟

-بابا یه نفس بکشششش، تند تند پشت سر هم سوال میپرسی،
بی مخ

+بی مخ عمته ، جواب بده زود باش
زود تند سریع
-سلامتی مثل همیشه ، دانشگاه ، خونه ، کلاس ، دورهمی

انگار از حرفش پشیمون شد
-البته خیلی خوش نمیگذره از وقتی تو نیستی همه چی خیلی مسخره شده

لبخندی زدم و گفتم
+ نمیخواد الکی بگی که من ناراحت نشم 
سعی کرد بحثو عوض کنه

-مامان اینا هم خوبن ، نیتم تموم کردیم یه ماه پیش 
اخلاقمون به هم دیگه اصلا نمیخورد

+بس که مزخرفی ، اخلاق تو به کی میخوره
-گمشو بابا ، دلشونم بخواد
یکم حرف زدیم و سفارشمونو دادیم
قلیون و نوشیدنی
قدیما هر روز در حال قلیون کشیدن بودم حتی اینم از سرم افتاده بود

-تو تعریف کن ، چه خبر مامانت خوبه؟
منم که انگار منتظر بودم فقط یکی حالمو بپرسه شروع کردم همه چیو براش تعریف کردن

از حال مامانم گفتم
از اینکه سرکار قبلیمو ازش اومدم بیرون
از وضعیت خونه گفتم

انقدر حرف زدم که دهنم خشک شد
-مرینت، چرا به من نمیگی؟
چرا انقدر با من غریبگی میکنی؟

من از بابام پول قرض میکردم تو بعدا بهش پس میدادی
نذاشتم حرفشو ادامه بده

+ حرفشم نزن آلیا، میدونی که امکان نداره قبول کنم 
تو خودتو به من ثابت کردی

واسه همینم هست که از بین اون همه دوست و رفیق فقط بودن تورو تو زندگیم خواستم

-مرینت ، به خدا این قرضه
هیچ منتی هم پشتش نیست
تو کم رفاقت نکردی واسه من
که الان بخوام تنهات بزارم
+ کی گفته تو منو تنها گذاشتی اتفاقا من الان خیلی به کمکت احتیاج دارم

ولی نه مالی
-چه کمکی؟
+آلیا من نمیتونم خونه خالم بمونم،

اصلا دلم نمیخواد 
و جدا از اون من یه کار شبانه روزی پیدا کردم

یه تای ابروشو داد بالا و گفت
-کار شبانه روزی؟
چه کاریه که میخواد به تو جا بده؟

+ پرستار 
پرستاره یه پیر مرد خیلی پولدار
صدای جیغ مانند آلیا پیچید تو گوشم

-چیییی؟
میفهمی چی داری میگی مرینت؟
نگاه ادمایی که تو کافه بودن چرخید سمت ما

صداشو یکم اورد پایین و ادامه داد
-مرینت چرا همچین کاری و میخوای کنی ، این همه کار؟
چرا انقدر تو خر شدی؟چرا انقدر تو خر شدی؟
+ خر نشدم ، مجبورم 
حقوقش بالاست

میتونم شبا اونجا بخوابم
یه مدت مجبورم که بتونم پول پیش جمع کنم

-میخوای مامانتو بزاری خونه خالت خودت بری جای دیگه؟
در جریانی که هر روز نمیتونی بری مامانتو ببینی

تیر خلاص و با این حرفش بهم زد
فکری که خودم هزار بار باهاش کلنجار رفته بودم

بغض سنگینی نشست تو گلوم
با صدایی که لرزش داشت گفتم
+ آلیا چیکار کنم؟

واقعا چیکار میتونم کنم؟
فکر میکنی واسه من راحته مامان مریضم و بزارم یه جا دیگه خودمم یه جا دیگه زندگی کنم؟

چرا هیچکس، منو نمیفهمه؟
خرج دارو های مامان خیلی بالاست
باید پول جمع کنم واسه خونه

تو فکر میکنی من همینجوری میزارم مامانم بمونه اونجا؟
نه
مطمعن باش نمیزارم منت کسی بالا سرش باشه
حداقل کاری که باید کنم هر ماه مواد غذایی بخرم برای اونجا.

به خدا منم ادمم
دیگه دارم خسته میشم
بسه دیگه بسه

موقع زدن این حرفا بغضم شکست و کل صورتم از اشک خیس بود.
به صورت آلیا نگاه کردم

چشماش پر از اشک بودی
دستامو گرفت تو دستاش
-قربونت برم ، چرا نمیزاری کمکت کنم ،

چرا نمیزاری حداقل یکم این سختی و برات کمتر کنم
سعی کردم به خودم مسلط باشم

با دستمالی که رو میز بود اشکمو پاک کردم 
با لبخند گفتم
+منم ازت کمک میخوام

-جونم، هرچی باشه قبول
+ من به مامان گفتم این مدت میخوام پیش تو باشم

خوب میشناسیش اگه میگفتم میخوام برم پرستار یه پیر مرد بشم
عمرا قبول نمیکرد

مجبور شدم بهش دروغ بگم
-مرینت ، مطمعنی میخوای این کارو کنی؟
اصلا طرف و میشناسی؟

به خدا دارم میمیرم از نگرانی
به شوخی گفتم
+فعلا نمیر احتیاجت دارم،

فردا صبح میخوام برم واسه مصاحبه 
تا ببینم بعدش چی میشه
-منم باهات میام

+کجا میای پرستار شی توام!
مشتی به بازوم زد
-مسخره بازی در نیار

میام که اتفاقی نیفته برات
+نمیشه که دوتایی بریم تو خونه

-خب من تو نمیام
ادرسشو بگو سر همون ساعت میام اونجا
حداقل دم در باشم

+باشه عشقم 
فقط اگه مامانم بهت زنگ زد حواست باشه دیگه

-حواسم هست 
خب امشب بیا خونه ما.
مامان بابام انقدر حالتو میپرسن

+قربونت برم 
سلام برسون بهشون دلم واقعا براشون تنگ شده

ولی امشب باید برم خونه حتما
چون فردا اگه یارو اوکی بده مجبورم کارمو شروع کنم

سکوت کرد و بعد چند لحظه گفت
-مرینت خواهش میکنم مراقب خودت باش ، من تورو خیلی دوستت دارم

اگه دیر به دیر هم‌ و میبینیم به خاطر شرایط تو اینطوریه
دلم نمیخواد مزاحمت شم

+ مخلصیم خانم آلیا
خاطر شما هم واسه ما عزیزه
به خاطر لحنم از ته دل خندید و گفت
-دیونه ای به خدا
اون مدت که با آلیا تو کافه بودیم
حس میکردم واسه چند ساعت هم‌که شده

از وضعیت بد زندگیم دور شدم
احساس همون موقع ها اومد سراغم
یه دختر دردونه با وضع مالی خوب که فقط

به فکر رفیق بازی و خوش گذرونیه
که فکرشو میکرد اون مرینت شر و شیطون زندگی یه طوری باهاش تا کنه که از این رو به اون رو بشه.

غرق حرف زدن با هم بودیم که گوشیم زنگ‌ خورد
مامان بود

با ته خنده ای که از بحثم با آلیا تو لحنم مونده جواب داد
+جانم

-جونت بی بلا قربون خنده هات بشم ،کِی میای مامان جان؟
+خدانکنه عشق من ، ساعت چنده مگه؟

-از یازده گذشته
+واقعا ؟
حواسم نبود

یکم دیگه راه میفتم
با مامان خداحافظی کردم و رو به آلیا گفتم بریم؟
اره بریم 
از کافه اومدیم بیرون و هر چی اصرار کرد که منو برسونه قبول نکردم

اخه هم راه دور بود
هم برمیگشت خیلی ساعت دیر میشد
موقع خداحافظی دلمون نمیومد از بغل هم

دیگه جدا شدیم
قرار فردا و واسه ساعت ۱۰فیکس کردیم جلوی در همونجا که مصاحبه داشتم

حدود پنج دقیقه منتظر اسنپ بودم 
سر راه بستنی فروشی دیدم که از راننده خواستم چند لحظه منتظر وایسه

رفتم بستنی سنتی خریدم 
اخه مامان عاشق این بستنیا بود
دست خالی هم نمیرفتم بهتر بود.

زنگ در و زدم 
هر چی فشار دادم صداش درنیومد
فکر کنم خرابه

شروع کردم به در اهنی ضربه زدن
که صدای ادرین پیچید تو گوشم
-بلههه؟الان میااام

صداش کشیدن دمپاییش رو زمین داشت نزدیک میشد

ادامه دارد...

_______________________________________________________________________________

خب بالاخره برچسب درست شد🤩💛

و اینکه از یه پارتی به بعد یه شخصیت مهم وارد داستان می شه که به افتخار اون فرد کاور رو تغییر می دم😂💖

برای پارت بعدی ۸ لایک و ۴ کامنت بابت حمایت هاتون ممنون خدانگهدار👋