💔سرگذشت تلخ مرینت💔p6

Sara Sara Sara · 1403/05/20 15:12 · خواندن 6 دقیقه

بفرمایید ادامه با یه پارت طولانی اومدم😃

______________________________________________________________________________

از بالای عینکش نگاهی بهم انداخت
-دخترم ترافیکه نمیتونم پرواز کنم که
جوابشو و ندادم و سرمو تکیه دادم به شیشه ماشین

نیم ساعت بعد جلو بیمارستان بودم
به همه تنه میزدم تا برسم به مامانم
ادذین و از دور دیدم که با خاله تو راهرو وایساده بودن

-مامانم کو؟
حالش خوبه؟
چیشد؟

+تو بخشه نورولوژیه 
-میخوام ببینمش

+نمیزارن خاله جان ، یه لحظه بشین تا دکترش بیاد ببینیم چی شده؟
-ادرین؟ رفتی خونه چیشد؟

+بی جون افتاده بود تو دستشویی ،خون بالا اورده بود
بی رمق نشستم کف بیمارستان

انقدر گریه کرده بودم اشکام خشک شده بود
صدای پرستار پیچید تو گوشم

-همراه سابین چنگ کیه؟
مثل برق از جام پریدم و رفتم طرفش
+من
-همراهم بیا
راه افتاده جلوتر از و من پشت سرش رفتم
کنار یه اتاق وایساد
-بیمار خوابیده، رفتید داخل بیدارش نکنید و سکوت رعایت کنید

وارد اتاق شدم
قلبم داشت از غصه میترکید
مامانم رو تخت افتاده بود و رنگ به رو نداشت

نتونستم تحمل کنم و از اتاق زدم بیرون
ادرین و خاله رفتن پیش مامان.
از بخش پرستاری خواستم که دکترشو ببینم

که گفتن منتظر باش.
حدود پنج دقیقه بعد خانومی حدودا ۳۸.۹ ساله که دکتر مامان بود اومد

+خانم دکتر حال مادرم چطوره؟
-عزیزم سرطان مادرت خیلی پیش رفتس و اصلا استرس براشون خوب نیست ، من

شیمی درمانی و پیشنهاد نمیکنم چون فقط باعث میشه بیشتر اذیت شه

جمله ای که هزار بار از دکترای مختلف شنیده بودم
و معنیش قطع امید بود

دکتر ادامه داد 
-تنها کاری که باید براش انجام بدید ارامش داشتند
سکوت کرده بودم و انقدر ذهنم بهم ریخته بود که نفهمیدم دکتر کِی رفت
سعی کردم حفظ ظاهر کنم و وارد اتاق شدم

مامانم بیدار بود ولی ب خاطر اکسیژنی که رو صورتش بود نمیتونست حرف بزنه
رفتم طرفش و دستاشو گرفتم

تو دستام و پشت سرهم بوسش میکردم
+ قربونت مامان ، ببخشید نگرانت کردم ، ببخشید انقدر اذییتت میکنم

کاش من جای تو رو تخت بودم
اخمی کرد و ماسکش و داد پایین
-مرینت ، نزن این حرفارو دردت به قلبم

مامان تا فردا باید تحت نظر میبود 
و از خاله اینا خواستم برن
بعد از کلی اصرار بالاخره قبول کردن

موقع رفتن ادرین و صدا کردم 
+ادرین؟!
-بله؟
+ممنونم بابت همه چی

با لحن مثلا لاتی ای که داشت گفت
-نوکرتم
تا صبح بالای سر مامان بیدار موندم

خیلی خسته بودم ولی اصلا نمیتونستم بخوابم 
فکر اینکه حال مامان دوباره بد شه و من خواب باشم دیونم میکرد

صبح حدود ساعت ۱۱ دکتر اومد بالای سر مامان
دوباره حرفای دیروزش و تکرار کرد

که اصلا استرس واسه مامان خوب نیست
یعنی باید قبول میکرد بریم خونه خاله؟
چطوری اخه

چطور میتونستم تحمل کنم.
با صدای مامان به خودم اومدم
-مرینت مادر کفشام کجاست؟

چشم چرخوندم دور اتاق نبود
+اصلا کفشتو اوردن مامان؟
-نمیدونم ، من اصلا دیروز تو حال خودم نبودم

هر چی گشتم نبود 
+وایسا الان میام 
از اتاق رفتم بیرون و منتظر اسانسور وایسادم

انقدر شلوغ بود ترجیح دادن از پله ها برم 
از فروشگاهی که داخل حیاط بیمارستان بود

یه جفت دمپایی آبی خریدم و رفتم پیش مامان.
-مرینت ، ساعت چند باربری میاد؟
+یک ساعت دیگه میان

مجبور شدم به خاطر ارامش مامان هم که شده قبول کنم مدتی خونه خاله اینا باشیم
کاری که خودمم فکرشو نمیکردم انجام دادم ، و به اون اگهی که نیاز به پرستار داشتن تماس گرفتم و واسه فردا قرار مصاحبه داشتم.

با مامان صحبت کرده بودم و راضیش کرده بودم این چند ماه که خونه خاله اینا هستیم من برم خونه آلیا و پیش اون بمونم

آلیا یکی از دوستای بچگیامه
باهم همسایه بودیم 
تنها کسی که بعد از برشکست شدن بابام

رابطمو باهاش تموم نکردم
کاملیا بود.
امروز بعد از اسباب کشی قرار بود همو ببینیم

باید باهاش صحبت میکردم و بهش میگفتم که مامانم فکر میکنه پیش اون میمونم

حس بدی به خودم داشتم اما مجبور بودم واسه اولین بار به مامانم دروغ بگم .
گوشیم زنگ خورد ، شماره رو نمیشناختم

+بله؟
-سلام خانم دوپن چنگ، ما ادرستونو پیدا نمیکنم

از باربری زنگ زده بودن
بعد از اینکه ادرس و بهشون دادم به مامان گفتم تا پنج دقیقه دیگه میرسن حاضر باش.
همه چی خیلی سریع پیش رفت و وقتی به خودم اومدم تو حیاط خاله اینا نشسته بودم و کارگرا تمام وسایل داخل انباری گذاشته بودن

به جز ۳ تا چمدون که توش وسایل شخصی منو و مامان بود.

خاله از حضورمون تو خونش خیلی خوشحال بود و مثل پروانه درمون میچرخید.

از بچگی دوست داشت که منو ادرین باهم ازدواج کنیم همین حرفای مامان و خاله بود که باعث شد ادرین همچین فکرایی با خودش کنه.

ادرین ۴ ماه از من بزرگ تر بود و هم بازی بچگی هم بودیم.
با اینکه فاصله خونمون خیلی زیاد بود قبلا

ولی ما هر روز پیش هم بودیم.
یا خاله اینا خونه ما بودن یا ما خونه اونا.
من واقعا ادرین و مثل برادر نداشتم دوست داشتم

اما تقریبا وقتی ۱۶.۱۷ سالش بود با چندتا رفیق خیلی داغون رفاقت کرد و کامل از این رو به اون رو شد .

تو همین فکرا بودم که با صدای خاله به خودم اومدم
-مرینت خاله چرا نشستی تو حیاط بیا داخل دیگه
لبخندی بهش زدم 
+ چشم ، الان میام
ساعت ۵ بود

و من یک ساعت دیگه با آلیا قرار داشتم کافه ای که قبلا همیشه میرفتیم.
فاصلش تا اینجا تقریبا زیاد بود و سمت شهرک غرب بود.

لباسام خاکی شده بود و رفتم داخل اتاق که لباسامو عوض کنم.
شلوار بگ طوسی پوشیدم با یه کراپ مشکی.

رفتم جلو آیینه که موهامو جمع کنم.
خیره شدم به خودم 
موهای موج دار خرمایی که تا کمرم میرسید

چشم و ابروم همرنگ موهام بود
بابام عاشق چشمام بود همیشه بهم میگفت قشنگ ترین چشمای دنیا مال توِ.

مژه های بلند و فر چشمامو خیلی قشنگ تر میکرد .
قبلا هم گونه هام خیلی به چشم میومد

ولی این مدت انقدر زندگی سخت گذشته بود بهم خیلی لاغر تر شده بودم و بیشتر خودشو نشون میداد
.
با بینی و لبای متناسب باهم .
همه از زیباییم تعریف میکردن
قبلا هم خودم عاشق چهرم بودم ولی الان نه

من همون مرینت ام ولی دیگه عاشق خودم نیستم ، شاید حتی از خودم بدم میاد.
موهامو از بالا با کش بستم

ارایش کنم؟
منی که بدون ارایش تا سر کوچه نمیرفتم الان مدت هاست که دستم به لوازم ارایش نمیره.
کرم ضد افتاب بی رنگم و به صورت زدم چشمم افتاد به رژ لبی که اون روز داخل اتوبوس از دختر کوچولو خریده بودم.

رژلب کالباسی کاملا مات و برداشتم و به لبام زدم .
چقدر رو لبام سنگینی میکرد

سعی کردم بهش فکر نکنم و کیفم‌ و برداشتم از اتاق اومدم بیرون.

+مامان من با آلیا قرار دارم
-امشب میای دیگه؟
صدای خاله از تو اشپز خونه اومد

_مگه قراره نیاد؟
-اره خواهر ، این مدت که من اینجام بیتا پیش دوستش آلیا میمونه

خاله از اشپز خونه اومد سمت ما
_اره مرینت؟ نمیمونی اینجا؟
+خاله باور کنید منم اینطوری راحت ترم.

نمیتونستم بهش بگم دارم میرم پرستار یه پیر مرد شم.
_یعنی خونه یه ادم غریبه برات راحت تره تا خونه من؟

رفتم سمتش و دستمو انداختم دورش
+اخه قربونت برم این چه حرفیه ، بعدشم آلیا که غریبه نیست

همتون هم خودشو میشناسید هم خانوادشو
قبل از اینکه خاله بخواد چیزی بگه

پیش دستی کردم و گفتم
+الان خیلی دیرمه ، امشب برمیگردم همینجا 
شب میبینمون خداحافظ.

خیلی دیر شده بود نمیتونستم با اتوبوس و مترو برم‌
سعی کردم امروز مثل قدیما زندگی کنم 
بی دغدغه .

______________________________________________________________________________

ادامه دارد...

راستی یه کاور دیگه درست کردم ببنید نظرتون رو حتما بگید👇🏻

برای پارت بعدی ۷ لایک و ۳ کامنت خدانگهدارررررر