💔سرگذشت تلخ مرینت💔p5

Sara Sara Sara · 1403/05/19 16:25 · خواندن 5 دقیقه

بفرمایید ادامه🌹🤗

_______________________________________________________________________________

تا برسم خونه چندتا املاکی سر راه بود 
داخل هر کدوم رفتم با این پول پیشی که من داشتم لونه کفتر هم بهم نمیدادن

همشون فقط شمارمو میگرفتن و میگفتن اگه پیدا شد خونه ای با شرایط شما خبر میدیم.

نزدیک‌ خونه بودم که صدای آدرین و شنیدم
-مرینت خانم؟
برگشتم سمتش

یه تیشرت قرمز تنش بود با یه شلوار شیش جیب سبز

به چشمای سبزش که مثل غورباقه زل زده بود بهم چشم دوختم 
+ بله؟
-کجا بودی؟

+ ربطی داره به تو؟
اخمی کرد و از موتور هوندا داغونش پیاده شد و اومدم طرفم

-بالاخره که تهش مال منی، کم سرکشی کن
یه نگاهی به قد کوتولش انداختم

پوزخندی نشست رو لبم
+ برو پسر جون من کم بدبختی ندارم
که بخوام با توام سر و کله بزنم
-تموم بدبختیات و به جون میخرم
+اخه پسر جوون تو ۲۷ سالته
هنوز از خاله پول تو جیبی میگیری ،

بدبختیای منو به جون بخری که ۴۸ ساعت نشده مرررردی
خیلی بهش برخورد

صداشو یکم برد بالا
-نه تو دیگه گنده تر از دهنت داری حرف میزنی ، خودم ادمت میکنم

+ اه چقدر ادم رو مخی هستی، چی میگی الان ، یه بار دیگه سر راه من سبز شی من میدونم و تو

فهمیدی؟
منتظر جوابش نشدم و راه افتادم سمت خونه

صدای مزخرفش دوباره رفت رو مخم
-به خاله سلام برسون
حتی برنگشتم نگاهش کنم

اگه شعور داشت وقتی تا اینجا اومده بود یه سر بهش میزد
لعنت بهش

کیلید خونه رو انداختم و وارد خونه شدم
+ مامان؟
عع مامان که خونه نیست
گوشیمو از تو جیبم در اوردم و بهش زنگ زدم
بعد از چندتا بوق جواب داد

-جانم مادر؟
+کجایی سابین خانم؟
-امروز خانم همسایه یه مراسم داشت

اومدم اینجا
+چرا به من نگفتی خب
خنده ای کرد

-چقدرم اخه تو اهل این چیزایی
+افرین. صد امتیاز ، خوب منو شناختی
-ناهارتو گرم کن بخور منم تا ۳.۴ میام خونه

+ مواظب خودت باش ،خداحافظ
-خدافظ
روزا مثل برق و باد میگذشت

و سه روز بیشتر از فرصتی که اقای صاحب خونه داده بود باقی نمونده بود
خاله به مامان اصرار میکرد که یه مدت بیاید پیش من و ادرین زندگی کنید

مامان اولش خیلی مخالفت میکرد ولی خاله انقدر رو مغزش کار کرده بود که یکم نرم شده بود

من حاضر بودم بمیرم ولی با اون پسر چندشش زیر یه سقف نمونم
دلم نمیخواست منت کسی بالای سرمون باشه

همینطوری که داشتم برنامه شغل یابی و بالا پایین میکردم واسه کار نگاهم افتاد به اگهی که زده بود نیاز مند پرستار

تو توضیحات نوشته بود
((نیازمند پرستار ۲۴ ساعته خانم حداقل سن ۳۰ سال

برای مراقبت از اقایی مسن 
-همراه اتاق
-حقوق بالا 
و…))
عمرا اگه مامان اجازه همچین کاری بهم میداد ، باید کلا فکر همچین کاری و از سرم بندازم بیرون

ولی حقوق بالاش تحریکم کرد و شمارشو برداشتم 
ولی هر چی با خودم کلنجار رفتم نتونستم زنگ بزنم .

صدای ظرف و ظروف از تو اشپزخونه میومد
+چیکار میکنی مامان؟
-مرینت سه روز بیشتر نمونده ، شروع میکنم جمع کردن

+جمع کنی که چی؟
کجا بریم وقتی خونه پیدا نکردیم
-به هر حال ما سه روز دیگه از اینجا میریم

+اخه کجا مادر من؟
-میریم خونه خالت ، اسباب و میزاریم انباری اونجا

+مامان نزن این حرفو ، من خودم میرم التماس صاحب خونه میکنم یکم بیشتر بهمون وقت بده

-مرینت بس کن دیگه ، هم تو میدونی هم من با این پول هیچ جا خونه گیر نمیاد ، میریم یه مدت خونه خالت ،دیگه چیزی نمیخوام بشنوم


بغض کرده بودم ، کم پیش میومد مامانم باهام اینجوری حرف بزنه
لباسامو پوشیدم و از خونه زدم بیرون
اشکام بند نمیومد

مامان چطور میتونه همچین چیزی و قبول کنه که بریم خونه خاله
سعی کردم اشکامو پاک کنم

و به خودم مسلط باشم ،
من نمیزارم همچین اتفاقی بیفته درستش میکنم

نفس عمیقی کشیدم
و به تنها چیزی که به فکرم رسید عموم بود

تنها برادری که بابام داشت
فقط از اون‌ میتونستم کمک بخوام
میدونستم مامان بفهمه دیگه تو روم نگاه نمیکنه

ولی حداقل این قرض بود ، کار میکردم بهش پس میدادم
-بله
+سلام خوبید
-شما

+عمو منم مرینت
-اهاا، چه عجب یاد ما کردی؟
+این چ حرفیه ، من چند بار باهاتون تماس گرفتم

شما جواب ندادید دیگه گفتم مزاحمتون نشم
-اخه تو هر وقت کارت به ما گیر میکنه زنگ میزنی

قهقه ای زد
خشکم زد از حرفش ، انتظار این حرفو نداشتم ، یادم نمیاد تا حالا ازش چیزی خواسته باشم

+چی بگم ، خواستم حالتونو بپرسم ، سلام برسونید ،خداحافظ
منتظر جوابش نموندم و قطع کردم

از روزی که بابام افتاد زندان حتی به ما یه سر هم نزد
موقع فوت بابام هم که مثل مهمون اومد و رفت.

حتی نگفت خوبید ؟
چیزی نیاز ندارید؟

ادم دشمنش تو این موقعیت باشه دلش میسوزه چه برسه به کسی که هم خونته
یادگار برادرته
اصلا اشتباه کردم که زنگ زدم لعنت به من
انقدر راه رفتم و فکر کردم به خودم اومدم دیدم ساعت ۱۰ شب شده

گوشی و از تو کیفم در اوردم
۱۲ تا تماس بی پاسخ از مامان داشتم
وای اصلا حواسم نبود گوشیم و گذاشتم رو بی صدا

سریع زنگ زدم بهش
که صدای گریه آلود مامان پیچید تو گوشم
-مرینتتتت کجاییی ، من دق کردم از نگرانی

چرا جوابمو نمیدی؟
میخوای دق مرگ شم؟

+ مامان اروم باش به خدا تو کیفم بود ندیدم ، غلط کردم معذرت میخوام
الان سریع میام خونه ، تو حالتو بد نکن

صدای سرفه های شدید مامان پیچید تو گوشم
+ مامان ،خوبی قربونت برم ؟

سرفه نمیذاشت که جوابمو بده واسه همین گوشی و قطع کرد روم
خیلی از خونه دور شده بودم تنها چیزی که به ذهنم رسید ادرین بود

-بلههه
+ ادرین ،ادرین توروخدا خودتو برسون خونه ما ، مامانم حالش بده
من تا خونه خیلی فاصله دارم
با گریه التماس ادرین میکردم
-باشه مرینت باشههه ، گریه نکن من ده دقیقه دیگه خونتونم

اون طرف خیابون اژانس بود
خیابون خیلی شلوغ بود چطوری تا اون طرف میرفتم

پنجاه متر پایین تر پل عابر پیاده بود 
شروع کردم دوییدن به سمت پل
همه با تعجب نگاهم میکردم

و به خاطر قدمای تند و محکم من صدای قدمام رو اهن همرو داشت عصبی میکرد
+ اقا یه ماشین میخواستم فقط سریع لطفا

ادرس و بهش دادم و راه افتاد
لعنت به این ترافیک 
گوشیم زنگ خورد 
ادرین بود

+چیشد ادرین
-مرینت ،حالِ خاله بعد شده بیا بیمارستان ….. فقط عجله کن

دل تو دلم نبود
حس میکردم الان قلبم از جاش کنده میشه

+اقا میشه بریم بیمارستان ….
فقط توروخدااا عجله کنید
راننده مرد حدودا ۶۰ ساله بود

_______________________________________________________________________________

ادامه دارد...

برای پارت بعدی ۶ لایک و ۳ کامنت و اینکه بنظرتون برای رمان برچسب بسازم اخه طولانیه؟

خدانگهدارررررر👋