حکایت زنبور و مار

𝔄𝔶𝔩𝔦𝔫 𝔄𝔶𝔩𝔦𝔫 𝔄𝔶𝔩𝔦𝔫 · 1403/05/16 16:55 · خواندن 1 دقیقه

...

 

یک روز زنبور و مار با بحثشان شد 🐝🐍

مار می‌گفت: انسان ها به خاطر ظاهر ترسناک من میمرند 

نه به خاطر نیش زدنم

اما زنبور قبول نمی‌کرد 

مار برای اثبات حرفش ، به چوپانی که زیر درخت خوابیده بود نزدیک شد و به زنبور گفت : من چوپان را نیش میزنم 

و مخفی می شوم تو بالای سرش سر و صدا و خودنمایی کن !

مار چوپان را نیش زد و مخفی شد 

و زنبور هم شروع کرد به پرواز بالای سر چوپان 

چوپان از خواب پرید و گفت : ای زنبور لعنتی ! 

و شروع به مکیدن جای نیش و تخلیه زهر کرد 

و مقداری دارو بر روی زخمش گذاشت و بعداز 

چند روز جایه زخمش خوب شد 

روز دیگر چوپان مشغول استراحت بود مار و زنبور 

نقشه دیگری کشیدن : این بار زنبور نیش زد و 

مار خودنمایی کرد !

چوپان از خواب پرید و همین که مار را دید از 

ترس پا به فرار گذاشت 

او به خاطر وحشت از مار دیگر زهر را تخلیه نکرد 

و از دارویی هم استفاده نکرد 

روز بعد ، به خاطر ترس از مار و نیش زنبور مرد !