حکایت زنبور و مار
...
یک روز زنبور و مار با بحثشان شد 🐝🐍
مار میگفت: انسان ها به خاطر ظاهر ترسناک من میمرند
نه به خاطر نیش زدنم
اما زنبور قبول نمیکرد
مار برای اثبات حرفش ، به چوپانی که زیر درخت خوابیده بود نزدیک شد و به زنبور گفت : من چوپان را نیش میزنم
و مخفی می شوم تو بالای سرش سر و صدا و خودنمایی کن !
مار چوپان را نیش زد و مخفی شد
و زنبور هم شروع کرد به پرواز بالای سر چوپان
چوپان از خواب پرید و گفت : ای زنبور لعنتی !
و شروع به مکیدن جای نیش و تخلیه زهر کرد
و مقداری دارو بر روی زخمش گذاشت و بعداز
چند روز جایه زخمش خوب شد
روز دیگر چوپان مشغول استراحت بود مار و زنبور
نقشه دیگری کشیدن : این بار زنبور نیش زد و
مار خودنمایی کرد !
چوپان از خواب پرید و همین که مار را دید از
ترس پا به فرار گذاشت
او به خاطر وحشت از مار دیگر زهر را تخلیه نکرد
و از دارویی هم استفاده نکرد
روز بعد ، به خاطر ترس از مار و نیش زنبور مرد !