رمان بوی خاطرات تو پارت 4

ک‍‌ارم‍ا؛ ک‍‌ارم‍ا؛ ک‍‌ارم‍ا؛ · 1403/05/11 11:20 · خواندن 4 دقیقه

کاترین تاماکی هستم،بفرمایید پارت ۴ ام رمان میرالکسیمون🖊📄🎤👇

قلبم تند زد یعنی چی؟
من شدم نفر اول‌؟
غیر ممکن به نظر میومد...اما با توجه به تمرین های چند روز اخیرم طبیعی میومد(ماکه همه چیزو میذاریم شب امتحان هر موقع هم ۱۴ میشیم میگیم پشمااام😂)
جولیکا اومد سمتم
جولی:آفرین دختر میدونستم میتونی
مری: مرسی...
یه نفس عمیق کشیدم بلاخره تموم شد
آقای کوفن اجازه داد برگردیم خونه چون امروز کار خاصی نداشتیم 
برای اینکه دستیار آقای کوفن شده بودم باید دخترا رو دعوت میکردم خونه ام
اوم همین امروز... رفتم یه فروشگاه تو مرکز شهر و خریدام رو کردم
بعد که برگشتم خونه و اوضاعشو دیدم فهمیدم بدبختم
تا خود شب همش یه جایی بود که خورده کاری برا من گذاشته بود اما هر طوری بود وسایل رو مرتب کردم شام هم درست کردم. 
میز خوراکی ها هم چیدم گیم هم آماده شد 
قرار شد با بچه ها بازی...کنیم(جای سه نقطه ایده ای نداشتم)
تخمه هارو گذاشتم رو میز و دویدم بالا  که لباسامو عوض کنم...
کمد رو که باز کردم فهمیدم خاک تو سرم شد..من حالا چی بپوشم(سوال اصلی همه دخترا تو هر مهمونی😂)
خلاصه یه لباس انتخاب کردم که مال عروسی خالم پوشیدم

《لباس مارینت جونمون🙃👆》
بعد از عروسیش دیگه اصلا نپوشیدمش
یه آرایش ملایم کردم و اومدم پایین تو پذیرایی که زنگ هم خورد چه به موقع!
در رو باز کردم
آدرینا و جولیکا و زویی و کلویی اومدن داخل
به همشون خوش آمد گفتم و رفتیم نشستیم رو مبل ۳ دقیقه همینطور همو نگاه کردیم انگار لال بودیم هیچی نگفتیم آخر آدرینا خودش شروع به حرف زدن کرد و ما هم یخمون باز شد خیر سرمون دوست های جون جونی بودیم و اینطوری رفتار میکردیم😂

(یک ماه بعد)

با آلارم گوشیم از خواب بلند شدم
یه صبحونه‌ که البته بیشتر برای پر کردن شکمم خوردم و سریع از خونه زدم بیرون
وارد سازمان شدم نشستم پشت میز و کشو رو باز کردم که با حجم زیادی از برگه روبه رو شدم کارم دراومد تا خود ظهر باید کار کنم از همین حالا گردنم درد گرفته
برگه هارو آوردم بالا و شروع کردم به بررسی شون 
این چند روز اخیر اوضاع شهر خیلی بده 
آمار شکایت ها بالا رفته تج.اوز پسر ها به دخترا (میشه شکایت کرد؟نمیدونم
اونایی که پول قرض میکنن و پس نمیدن
دزدی ها و...
اصلا طبیعی نبود چرا اینقدر آمار بالا رفته اما باید هرطور که میشد اوضاع شهر رو آروم نگه می‌داشتیم
همینطور که داشتم برگه هارو مرتب میکردم
حس کردم یکی داره نگام میکنه برگشتم دیدم آدرین سرشو چرخوند سمت میزش پس دوباره خودش بود...این بابا چه مرگشه(هوی به بچم توهین نکن!)
شیطونه میگه برم ببینم چشه اما فرصت نشد چون آقای کوفن صدام زد...اصلا شاید حرصش گرفته که من اول شدم و اون دوم🤷‍♀️
رفتم اتاق آقای کوفن و یه دوتا برگه بهم داد و گفت اسامی هایی که رو برگه هست رو هویت شون رو بررسی کنم
منم دست از پا درازتر تر برگشتم به کارم 
-وای خدا اینا روی هم ۷۶ نفر ان هر نفر هم ۲ دقیقه تعیین هویتش طول میکشه
+مرینت!
یا خدا شنید
-شرمنده آقای کوفن الان شروع میکنم 
نفسمو با حرس دادم بیرون جولیکا که داشت غش غش میخندید تو دلم گفتم رو آب بخندی
تا ظهر دیگه از درد کمر افتادم...با آدرینا رفتیم خونه ام البته اون رانندگی کرد
-خب دستیار فرمانده بودن چطوریه؟
+افتضاح...اگه افزایش حقوق نداشت میدادمش به یکی دیگه
-تو که بدون حقوق اضافی وضعیتت که خوبه
+اوم میدونم اما تا جایی که میتونم میخوام نون خور بابام نباشم
-تو و توماس مث هم فکر میکنین واقعا
+تو با توماس حرف زدی؟
-عام...چیز...چیزه...خب درسته خواهرشی اما فقط که تو باهاش حرف نمیزنی که
+شوخیدم بابا چرا جدی میگیری
-عه جدی میفرمایید...اصلا وایسا ببینم شما چرا توجه برادرم رو به خودت جلب کردی؟
+ها؟!...آها بابت اون...واقعا سوء تفاهم پیش اومده خودش هی خیره نگاه میکنه حتما ناراحته که من شدم دستیار آقای کوفن
آدرینا یه لبخند دندون نمایی زد و ابروهاشو بالا داد و گفت
-نچ شما دل داداشمو بردی
+بله؟ زر نزن ها 
-حقیقته خوشمل خانوم من داداشمو میشناسم
+آدریناااااا یه کاری نکن همین جا یه بلایی سرت بیارما
حوصله ندارم خستم یه کاری میکنم بعدش...پشت‌ش پشیمونی
-باشع بعدا درموردش می حرفیم
+نه الان،نه بعد،نع هیچ وقت دیگه
-او باشه بابا تو ام هی جوش میاری
+به راهت ادامه بده
-چشم معاون
 

 

تمومید🙃😁

بفرمایید بلاکید و نظر بدید که خستگی منم رفع بشه

شرط پارت بعد

۷ لایک و ۵ نظر