𝒔𝒊𝒄𝒌 𝒉𝒆𝒂𝒓𝒕P7+چالش

𝐛𝐞𝐚𝐮𝐭𝐢𝐟𝐮𝐥🪐✨ 𝐛𝐞𝐚𝐮𝐭𝐢𝐟𝐮𝐥🪐✨ 𝐛𝐞𝐚𝐮𝐭𝐢𝐟𝐮𝐥🪐✨ · 1403/05/09 00:43 · خواندن 4 دقیقه

واقعا حمایت هاتون کمه ، و واقعا نامردیه 😓

 

ولی خب یه کرم درون دارم میگه بیا پارت بده . شما هم یکم حمایت کنید دیگه «پلیز»

 

با صدای باز شدن درب بازداشگاه مرینت دست از گریه کردن برداشت و اشک هایش را پاک کرد .
-خانم استین ، میتونید تشریف ببرید ، تونستینم پدرتون رو پیدا کنیم .
مرینت درحالی که خیلی خوشحال شده بود از افسر پرسید : چطوری تونستید پیداش کنید ، یعنی کجا پیدذش کردید؟
-خب داشتند از مرز به صورت قاچاقی خارج میشدند که مرزبان ها پیداشون کردند .
این همه کاری که براش کردم من و فراموش نمیکرد .
مرینت درحالی که داشت از درب بازداشتگاه بیرون میرفت از افسر پرسید : میتونم بپرسم پدرم چند سال به زندان میافته ؟ 
-خب با اون جچم از مواد فکر میکنم 4-5 سال حبس باشه ، امیدوارم براتون سخت نباشه .
مرینت درحالی که پوزخندی زد جواب داد : فکر نمیکنم بهم بد بگذره .
درسته......شاید هرکس دیگه ای جای مرینت بود الان کمی اندوهگین بود اما مرینت طی این سال ها عذاب های زیادی از طرف پدرش کشیده بود و این براش بهترین اتفاق ممکن بود .

Marinette:(گفتم یکبار هم از زبون کراکتر ها امتحان کنم ببینم خوب میشه یا نه ، نظرتتون رو بهم تو کامنت ها بدید)
بعد از اون روز پرماجرا که داشتم ، برگشتم خونه و یکم استراحت کردم ، وقتی تو مسیر خونه بودم فقط به این فکر میکردم که : چرا .... چرا پدرم اینقدر بی رحم بود نسبت به این قضیه ، یعنی اینقدر براش بی ارزش بودم ؟ اما درسته وقتی با مادرم اون کار رو کرد چرا با من نتونه ؟ مطمئنم اگر بفهمه منم بیماری قلبی دارم زندم نمیزاره .
فردا صبح ، رو با ارمش شروع کردم دیگه خبری از بوی گند الکل و ابجو نبود ، دیگه خبری از داد و بیداد نبود ، این چند سال رو میتونستم راحت زندگی کنم .
سریع اماده شدم و به سمت مدرسه رفتم ، وقتی وارد مدرسه شدم ، یکم چشم چرخوندم تا جک یا انا رو پیدا کنم ، تا توی پاتق همیشگیمون دیدمشون ، رز و جک ، خیلی بهم نزدیک بودند و فکر کنم رابطشون باهم خوب شده بود ، اکثر وقت ها باهم کل کل داشتن و باهم لج میکردن ، برام عجیب بود ولی خوشحال بودم که رابطشون باهم خوب شده بود دیگه نمیتونستم اون همه کل کل رو تحمل کنم ، اما ته دلم خیلی نگران بودم .
دست از فکر رو خیال برداشتم و پیششون رفتم ، رز سریع بغلم کرد : چطوری دختر......خیلی نگرانت بودم...دیروز اصلا پیدات نبود ؟
-میدونی قضیه طولانی داره.....اگر نگران بودی چرا گوشیت خاموش بود؟
+ساری.......اخه دیروز یه مهمونی خانوادگی داشتیم ، ولی خوشحالم زنده ای .
داشتم با رز حرف میزدم که جک اومد جلو و بازو هام رو گرفت : ببخشید عزیزم که دیروز نتونستم....بیام پیشت ، یه قرار مهم داشتم .
و بعد من و توی اغوش خودش جا کرد ، با عوض کردن رفتار های جک حالم بهتر بود...شاید واقعا پشیمون بود ، یا نه ؟ ولی به هرحال زندگی داشت روز های خوشش رو بهم نشون میداد ، عوض شدن جک ، زندان رفتن پدرم ، اینکار همشون یه هدیه از طرف تقدیر بود .
ولی چیزی که اذیتم میکرد صمیمی شدن رز و جک بود ، دیگه بیش از حد داشتن صمیمی میشدن ، بغل هم میشستن ، باهم تا خونه میرفتن و انگار من وسطشون اضافه بودم ، نمیخواستم دوباره رابطه ام بهم بخوره و نمیخواستم دوست صمیمیم هم از دست بدم ، هروز بهتر رایش میکردم و لباس میپوشیدم اما این تغییرات اصلا به جشم جک نمیومدن ، سعی کردم اینا برام مهم نباشن ولی.........چیزایی نبود که بخوام ازشون چشمگوشی کنم. 
6ماه بعد(همچنان از زبان مرینت)
تقریبا اخر های سال شده بود و تقریبا 1 ماه دیگه مدارش تموم میشد و بعد وارد دانشگاه میشدیم ، استرس داشتم اگر نتونم تو امتحانات اخر سال موفق بشم باید با همون یه ذره بورسیه هم خداحافظی میکردم ، این اواخر بیشتر حواسم رو داده بودم به درس هام ، و چند روز هم بیشتر تا ولنتاین نمونده بود ، تقریبا 5-4 ماه بود که با جک تو رابطه بودم ، دیگه هول بازی در نمیاورد و حواسش بهم بود ، البته حواسش به من و رز بود ، این رفتار اذیتم میکرد ولی اینقدر فشار روم بود که نمیتونستم به اینا توجه کنم .
................................................
فردا ولنتاین بود و هیچ برنامه خاصی برای هدیه به جک نداشتم ، دیگه تقریبا میخواستم برم بخوابم شاید صبح تونستم ایده ای برای هدیه پیدا کنم که پیامی از طرف جک برام اومد :
سلام عزیزم ، برای فردا هیجان داشته باشه ، چون فردا بهترین روز عمرته .

ذوقی درونم جوونه زد ، واقها برای فردا هیجان زده شده بودم .

یه پارت دیگه ، امیدوارم بیشتر حمایت بشه 😓❤️
 

درمورد چالش :

بنظرتون که داستان قرار چجوری پیش بره چون طولانی و دردناکه ، توی گفتمان بهم پیام بدید و ایده های که به ذهنتان رسیده بهم بگید ، هرکس نزدیک‌تر حدس زده باشه بهش براش اسپول میکنم و حالا اگر درخواست دیگه ای داشت .....