🩸رمان جنایی قاتلین راهبه P2🩸

Melika Melika Melika · 1403/05/08 00:42 · خواندن 5 دقیقه

سلام دوستان من ملیکا هستم نویسنده ی رمان غروب عشق. ولی این دفعه با یه رمان جنایی اومدم! رمان قاتلین راهبه، یک رمان فوق العاده جالب و رمز آلود هست!! جوری که هر دفعه شما جا میخورید و غافلگیر میشید!! پس حتما پیشنهاد میکنم که بخونیدش!!! شاید پارت های اول رمز آلود نباشن ولی از پارت های بعد قول میدم که معتادش میشین!!!(چقدر تعریف کردم😅😅) ولی کلا جدی میگم این رمان خیلی باحاله پس بازم تاکید میکنم بخونیدش و به دوستانتون هم پیشنهاد کنید و حمایت هم فراموش نشه!!! خب دیگه بیشتر از این منتظرتون نمیزارم. بفرمایید ادامه مطلب برای خوندن پارت دوم رمان جنایی قاتلین راهبه🩸😈🩸😈🩸😈

(راستی یه نکته رو یادم رفت بگم، اینکه سال هایی که تو پارت اول گفته بودم رو ویرایش کردم، برید ببینید❗❗❗❗) 
 

ادی! ادی! ادی! ادی! ترکیب صدای آن مرد و زن که فریاد میزدند ادی، خیلی زیبا و دلنشین بود!! میتوانم بگویم تنها صدای آرامش بخشی که مانند صدای رودخانه بود و در شمال آکسفورد به گوش میرسید، صدای آنها بود! با دنبال کردن آن صدا که در آن همه آشوب و بَلوا مانند سرنخی بود، به طرف شمال رفتم. هر بار که صدا نزدیک و نزدیک و نزدیک تر میشد، قدم هایم را تند تر میکردم. اما..... بومبــــــــــــــــــ........... 
ادی چشم هایش را کم کم و به سختی باز کرد. او یاد سحر هایی افتاد که مادرش او را از خفتن بیدار میکرد تا به مدرسه ی سنت پاول برود؛ و او مثل اینکه از شامگاه تا سحرگاه بیهوش شده یا مُرده باشد، چشمانش را آهسته باز میکرد! اما الان مقاومت در برابر نرفتن به آن مدرسه ی شلوغ و عمارتی نبود، بلکه مقاومت در برابر دوده هایی بود که روی چشمان او جا خشک کرده بودند! 
: مامان، بابا! حالتون خوبه؟! 
ادی خیلی گستاخانه ادامه داد: مامان، تو فقط بلدی وقتی میخوام به اون مدرسه ی مزخرف و مسخره برم، بیدارم کنی!!!! چرا الان نیومدی بیدارم کنی؟!؟!؟! هان؟!؟!؟ مامان، بابا، کجایید؟؟؟ ادی پوزخندی میزند و ادامه میدهد: هه! خیلی خنده دار و عجیبه!!! صداتون از شمال میاد، بعد خودتون نیستین!!! بسه دیگه! با این شوخی مسخرتون دارین نگرانم میکنید!!! شما دو تا کجایین؟! 
ادی هاج و واج و گیج مثل روحی سرگردان میچرخد و دنبال آنها میگردد. 
: حتما میخواین قایم موشک بازی کنیم! 
ادی خاطرات کودکی اش را به خاطر می آورد. آن موقع او شش ساله بود. به قول خودش آن دوران، دوران طلایی زندگی اش بود!!! 
: بابا تو چشم بزار من قایم میشم. 
: باشه دخترم، ده، نه، هشت، هفت...... 
: اگه این دفعه هم پیدام نکنه، میشه هشت تا آب نبات!! 
: دو و یک! آماده باشی یا نباشی من اومدم!! 
آیزاک همان طور که دنبال ادی میگشت، ناگهان صدای خنده های ریز و دلنشین ادی را از پشت درخت گردو ی  بلند قامت و پیری  که خودش و پدرش در زمان نوجوانی اش کاشته بودند، شنید!!! آیزاک به سوی صدا قدم برداشت و به ادی گفت: ای شیطون بلا! دیدمت. پشت اون درختی. 
ادی با حالتی شکست خورده و غمگین خیلی بی حال از پشت درخت گردو بیرون آمد و اخمانش را درهم کرد و دست به سینه شد و با کمال پر رویی گفت: خودم خواستم پیدام کنی!!! دلم به حالت سوخت و خواستم یک بارم که شده تو ببری!!! 
آیزاک لپ او را کشید و با لبخندی پدرانه و مهربان به ادی گفت: بله درسته. تو ادی کوچولوی باهوش خودمی! و ادی را از روی زمین بلند کرد و او را در هوا چرخاند! باد موهای ادی را در هوا پراکنده و به هم ریخته کرد و صورتش را نوازش کرد!! ادی هم چشمانش را بست و دستانش را که با طناب ناراحتی بسته بود از هم باز کرد و اجازه داد تا شادی و هوای تازه با او یکی شوند!!!!اما این قایم موشک با آن قایم موشک همیشگی، زمین تا آسمان فرق داشت. ادی صدای ناله هایی را از زیر آجر هایی که چند قدم جلوتر بودند، شنید. او با تمام توان به سوی آجر هایی که روی هم ریخته بودند و مانند کوهی بزرگ بودند، دوید. او آجر های سخت و قطعه قطعه شده را با دستان ظریفش که به نرمی ابریشم بودند، یکی پس از دیگری کنار زد. ادی نزد خود آرزو میکرد که اگر تمام آجر ها را کنار زد یا پدر و مادرش سالم و صحیح و سلامت باشند یا اگر هم دیگر در قید حیات نبودند که او اصلا دلش این را نمیخواست، هرگز کنار زدن آجر ها تمام نشود! اما آرزوی دوم ادی، کاملا محال بود. به هر حال ادی به کارش ادامه داد و تنها کاری که میتوانست انجام دهد، این بود که از خداوند مهربان بخواهد که پدر و مادرش سالم و صحیح، از زیر آوار بیرون بیایند!! 


پنج دقیقه بعد: 
: پرستار، پرستار! 
: بله! چیه چی شده انقدر صدام میزنی. مگه نمیبینی کار دارم و دستم گیر هست. 
: تروخدا یه لحظه بیا اینجا! دو نفر اینجا هستن که وضعشون وَخیم هست!! دارن میمیرن! و بعد در دلش گفت: شاید هم مُرده باشن! و ناگهان اشکانش سرازیر شدند! اما سریع اشک هایش را پاک کرد و گفت: نه نباید امیدم رو از دست بدم! پرستار با عصبانیت گفت: خب این آقا هم حالش بده! آهان، صبر کن، همکارم داره میاد. بزار صداش کنم، شاید بتونه کمکت کنه. پرستار با صدایی بلند فریاد زد: سارا! سارا! 
: بله! 
: یه لحظه بیا اینجا؛ این خانم جوان میگه دو نفر هستن که حالشون اصلا خوب نیست!! برو ببین چی کار میتونی بکنی. 
سارا خیلی سریع دوید و خودش را به محلی رساند که پدر و مادر ادی خیلی بی گناه و معصوم در حال از دست رفتن بودند!!! پرستار رو به ادی کرد و.........

 

 

خب اینم از این پارت، امیدوارم که خوشتون اومده باشه!! برای پارت بعد 5 لایک و 6 کامنت🌺🌺🌺(راستی یه نکته رو یادم رفت بگم، اینکه سال هایی که تو پارت اول گفته بودم رو ویرایش کردم، برید ببینید❗❗❗❗)  تا پارت بعد خدانگهدار🩸🩸🩸