رمان irreversible love پارت ۱۰
امدم با پارت ۱۰.بابت تاخیر معذرت میخوام🌸🌸🌸 سعی میکنم دیگه خیلی تاخیر در پارت گذاری نکنم🌸🌸🌸
اگه پارتای قبلو نخوندین میتونین از طریق برچسب بخونین و لایک و کامنت بزارین
بفرمایید ادامه
مرینت از خواب بلند شد؛ امروز روز تولد ادرین بود. سریع به اشپزخانه رفت و صبحانه ای برای خودش اماده کرد؛ شیر و کمی ماکارون که از قبل داشت. صبحانه اش را خورد و به اتاقش رفت تا اماده شود. شانه اش برداشت و بر روی موهای ابی سیرش کشید؛ سپس دو رشته مو از دو طرف موهایش برداشت و نصف هر کدام را بافت. ان ها را پشت موهایش اورد و با کسی به تاریکی شب ان ها را از جایی که دیگر نبافته بود بست.در کمد لباسش را باز کرد؛ کدام لباسش را می پوشید؟ سر انجام یکی از لباس هایش را برداشت و تنش کرد؛ بالاتنه ی لباس همرنگ موهای ابی سیرش و دامنش همرنگ چشم های دریایی اش بود. کیف سیاهش را برداشت و هدیه اش را درون ان گذاشت. کفش های سورمهای خود را پوشید. سوار ماشینش شد و از داخل موبایلش ادرس تالار را نگاه کرد. ضبط ماشینش را روشن کرد و به سوی تالار به راه افتاد. نیم ساعت بعد جلوی در تالار بود. ماشینش را پارک کرد و به سوی تالار رفت. تالار، دری سیاه با تزئینات و کنده کاری های بسیار هم قد برخی اسمان خراش ها بود. از ان عبور کرد و به داخل تالار رفت.انجا حیاطی بزرگ با چندین مجسمه و گیاه بود. توانست حوض سپیدی را در سمت راستش و یک مجسمه کالسکه را که دو مجسمه زن و مرد سوارش بودند تشخیص دهد. دخترک هر جا را که نگاه می کرد می توانست کارکنان را تشخیص دهد؛ از مدیران تولید تا طراحان و مدل ها. به ساختمان تالار نگاه کرد؛ تالار دو طبقه بود و از دو طرف به داخل ان پله داشت. در چوبی بزرگی در وسط ان قرار داشت و دو طرف ان را با قرار دادن پنجره های بزرگی زینت بخشیده بودند. در طبقه دوم بالکن حلالی شکلی همراه با نرده های سپید سنگی توجه مرینت را به خود جلب کرد. مرینت با قدم های سریع به داخل تالار رفت.در سمت راست چندین میز دونفره با صندلی ها و میزهای سفید قرار داشت. بالای میزها گل رز سرخی درون گلدانی شیشه ای خود نمایی می کرد. در سمت چپ یک میز بزرگ صدفی رنگ و سنگی قرار داشت که کیک و کادو ها را روی ان گذاشته بودند. مرینت یه سمت میز رفت و هدیه اش را روی ان گذاشت. همان موقع توانست راه پله ای که به طبقه بالا راه داشت را ببیند. کنار راه پله افراد زیادی در حال گفت و گو بودند و در مرکز ان ها ادرین قرار داشت. مرینت به امید یافتن نینو و الیا به سمت راه پله رفت اما درست زمانی که به انجام رسید ادرین او را دید:«سلام مرینت. خوبی؟» مرینت دلش نمی خواست پیش ان ها برود؛ اما چاره ی دیگری نداشت: « سلام ادرین. من خوبم. ممنون.تو خوبی؟»تولدت مبارک.» ادرین از میان کارکنانی که به اصرار ان ها پیش شان رفته بود رفت و به سوی مرینت قدم برداشت:«منم خوبم. ممنون. چه خبر؟» دخترک به چشمان زمردین ادرین خیره شد که در زیر نور چراغ ها به طرز حیرت انگیزی برق می زدند:«هیچی.ففط من شاید یک ساعت زودتر از از جشن برم. یعنی ساعت سه.» ادرین با تعجب به مرینت نگاه کرد:« چرا زودتر بری...یعنی..ممنون میشم بمونی.. چون نینو و الیا که باهمن؛ با بقیه هم صمیمی نیستم،. ممنون میشم داخل این جشن همراهیم کنی؛ البته اگه لوکا مشکلی نداشته باشه..» گونه های مرینت به رنگ گل های سرخی که در تالار بود در امد:«البته که مشکلی نداره. و با لوکا هم نسبتی ندارم که بخواد مشکلی داشته باشه.» ادرین لبخندی زد و دستش را به سوی مرینت دراز کرد:« اجازه هست بانوی من؟» مرینت از خجالت نمی دانست چه کار کند؛ اما سرانجام دست ادرین را گرفت:«البته.» با هم ببه سوی یکی از میز های دو نفره رفتند و مرینت کیفش را همانجا گذاشت. ادرین یکی از صندلی ها را عقب کشید:«بفرمایید بانو.» مرینت سعی کرد به گونه هایش که از روی خجالت سرخ شده بودند توجهی نکند:«ممنونم ادرین.» ادرین روی صندلی دیگر نشست:«اون روزی که نوشابه ریخت روی لباسم خیلی بامزه بود نه؟» با یاد اوری این خاطره مرینت نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد:«خیلیییی! معذرت میخوام اما نمیتونم جلوی خندمو بگیرم.»کمی بعد ادرین هم خنده اش گرفت:« عیب نداره خودمم الان که بهش فکر میکنم خندم میگیره. و این که اون روز خیلی سریع تصمیم گرفتم و عصبی شدم.. معذرت میخوام.»ادرین بعد از حرفش دست مرینت را میان دو دست خودش گرفت:«منو میبخشی؟»مرینت از خجالت زبانش بند امده بود:«ا...ال..الباه.راستش خودمم فراموشش کرده بودم.»ادرین لبخندی زد که مرینت نتوانست نگاهش را از ان بردارد:« خوشحالم که به دل نگرفتی اما کاری داشتی در خدمتم.» دخترک لبخندی زد؛ تا به حال انقدر خوشحال نشده بود:« ممنون اما نمیخوام مزاحم بشم.» ادرین جواب داد:« مزاحم چیه؟ مراحمین.» شاید مرینت ان حرف را به تعارف گرفت؛ اما ادرین میدانست ان حرف را از صمیصمیم قلب گفته است:«دیگه چه خبر؟»_«هیچی سلامتی.راستی الیا و نینو کی به سلامتی عروسی میکنن؟» ادرین شانه هایش را بالا انداخت:« نمیدونم . منم دارم بهشون میگم اما گوش نمی کنن دیگه. جوونن.»مرینت مشتی به بازوی ادرین زد:«مگه خودت پیری؟»ادرین خنده ریزی کرد:« پیر؟ من امروز تازه میشه بیست و سه سالم بچه جان. من پیرم؟» مرینت خنده اش گرفت:«به من با بیست و دو سال سن میگی بچه پیر خان؟» ادرین در بین خنده هایش جواب مرینت را داد:« اگه من پیرم پس تو هم بچه ای.»طولی نکشید که صدای خنده یشان سالن را پر کرد. همان زمان دی جی اهنگ اول را پخش کرد:« بیاین وسط سالن. وقت رقصه.»ادرین به مرینت نگاه کرد:« میای با هم برقصیم؟»مرینت اول می خواست جواب رد بدهد؛ اما در جنگل نگاه ادرین گم شد:«نه.. یعنی اره.» ادرین دستش را به سوی مرینت دراز کرد؛ دست او را گرفت و با او به سمت وسط سالن حرکت کرد.
پایان پارت ۱۰
عکس لباس مرینت:
شرط پارت بعد: ۴۶ کامنت و ۱۸ لایک
من دوباره هم به خاطر تاخیر معذرت میخوام🌸🌸🌸 چون تا چند روز خیلی مشغول بودم و بعدش هم که میخواستم اپلود کنم یکدفعه همش میپرید😢 بازم معذرت میخوام🌸🌸🌸