رمان بوی خاطرات تو پارت1

ک‍‌ارم‍ا؛ ک‍‌ارم‍ا؛ ک‍‌ارم‍ا؛ · 1403/05/07 17:00 · خواندن 4 دقیقه

🚛🚧 بیا بیا...آره بیا دیگههه
مهندس...داداش!... مهندسی که داره این متنو میخونه!!
ها چیه؟ مهندسی که خیلی بهت میاد🙂
یه سر بیا ببین کارمون خوبه یانه تو ام یه نظری بده اصلا بیا شاید خوشت اومد مهندس پروژه شدی😁🙃
(میدونم چرت گفتم)

برای معرفی خودم و خواندن رمان بزن ادامه

سیلام...نویسنده جدیدم😁

اسمم بیتاست 16سالمه...منو به عنوان کاترین تاماکی بشناسید

خب اسم رمان هم خوندید یه رمان آدرینتی هستش 

خب یه خلاصه ای از رمان میشه اینکه

مرینت اول داستان یکی از مهمترین فرد زندگیشو از دست میده و...
هربار یه شخصیت به رمان اضافه میشه که تو همون پارت معرفیش میکنم

بقیشم بیا پایین بخون

 

اسم: فیلیکس میلر

سن:۲۱

شغل:کارمند اداره پلیس

 

اسم: مرینت دوپن چنگ

سن: ۲۰ سال

شغل:کارمند اداره پلیس

 

خب،خب بفرمایید پارت یک رمان 👇

 

بعد از اون شلیک دیگه من نبودم یعنی... این منی نبودم که قرار بود به رویاهاش برسه دیگه همه چیزش تموم شده بود...
بعد از صدای شلیک دیگه هیچ صدایی نمیشنیدم، فقط میدویدم سمتش بدون اهمیت دادن به موقعیتی که توش قرا داشتیم.
میخواستم بهش برسم،صدای ضربان قلبم تو گوشم بود انگار با صداش ضربه میزد به سرم فکر میکردم اگه سریع تر بدوم از دستش نمیدم با خودم گفتم:نع اینطوری تموم نمیشه...باشه؟قرار نیست من همه چیزمو از دست بدم...دوباره!
چشمام... با خودم فکر میکردم آره چشمام دارن گولم میزنن این فیلیکس نیست
همش الکیه! روی زمین افتاده بود 
سعی کردم تنشو بیارم بالا
-فیلیکس
+چیزی نیست
-معلومه...معلومه چیزی نیست خوب میشی
+نع ببین من دیگه فرصت زیادی ندارم...اما برای تو اتفاقی نمی افتد باشه؟
تو هنوز آینده داری...باید به زندگی ادامه بدی...میفهمی چی میگم؟تشکیل خانواده
-آره اما با تو 
+مرینت خیال پردازی رو بزار کنار
-بامن اینطوری نکن
چشمامو بستم نمیخواستم اونطوری ببینمش اما با خودم گفتم این آخرین باریه که میتونم چشماشو ببینم
اما انگار دست خودم نبود نمیتونستم چشمامو باز کنم
اشکام جاری شدن و این باز کردن چشمامو سخت تر میکرد
که با قرار گرفتن لب های فیلیکس روی لبم چشمامو باز کردم.
نمیخواستم همراهیش کنم تا شاید برای جبرانش بمونه.‌‌..
آخه کیو داشتم گول میزدم پس به کارم عمل نکردم و همراهیش کردم.
گاز ریزی از لبم میگیره و لبخند میزنه...این چشمارو به خاطر می‌سپارم این چشمای عشقم بود‌...عشقی که ازم گرفته شده بود
اصلا تقصیر این کاره چرا نباید مثل آدم عادی باشیم؟
اصلا من چرا باید عاشق یه آدم عجیب و غریب میشدم؟
جوابش معلومه به خاطر عجیب بودنش دوسش داشتم
انرژیش کم کم تحلیل رفت و بعد چشماشو بست...برای همیشه...
یادمه شب خاکسپاری رفتم تو اتاقش هنوز وسایلش دست نخورده بودن...برای مراسم باباش نبود چون رفته بود لندن و قرار بود فردا برسه پاریس...مادرشم وقتی ۱۷ سالش بود سرطان گرفت و مرد
روی تختش دراز کشیدم...هنوز میتونستم عطر تنشو حس کنم...نفس عمیقی کشیدم تا ریه هامو از این عطر پر کنم
لبمو گذاشتم رو بالشت و داد زدم: فیلیکس احمق منو گذاشتی تو این دنیا و رفتی؟
تو این دنیای بی رحم چطوری بدون تو زندگی کنم؟ 
صدام گرفت،نشستم رو تخت و به عکس دونفرمون روی میز نگاه کردم.
اگه میشد ساعت ها شایدم روز ها تو اتاقش می موندم
رفتم سمت کشو و بازش کردم یه CD داخلش بود روش نوشته بود: برای مرینت
نفهمیدم چطوری رفتم سراغ لپ تابش اما وقتی به خودم اومدم که فیلم رو پلی کردم.
فیلیکس بود آره خودش بود
-سلام...مرینت میدونی اگه CD رو پیدا کردی یعنی من مردم...نمیدونم کی پیداش میکنی یا کردی...خب من این فیلمو ضبط کردم چون میدونم شغلی که دارم...کاری که دارم انجامش میدم خطرناکه برای هردومون البته و امکان مرگمون زیاده.
پس این فیلمو گرفتم که اگه فرصت خدافظی نداشتم بتونم سر فرصت خدافظی کنم
نمیخوام حالت رو بدتر کنم اما باید بدونی...

 

 

خب دیگه تمومید پارت

شرمنده اگه بنظر کوتاه بود ولی برای نویسنده ۱۰ تا جمله هم سخته نوشتنش

مرسی لایک میکنید

چون اولین پارته 

به ۳ تا نظر و ۵ لایک برای پارت بعد

و از بس بدشانسم به همینم نمیرسه